شاید هبوط

نویسنده
سعید قربانی

» بوف کور

داستان ایرانی در بوف کور  منتشر می‌شود

 

حدس می‏زدم که بازی صفر- صفر تمام شود. همیشه آخرِ کری‌های داغ، یک بازی سرد خوابیده. بازی آن قدر سرد و مسخره بود که وسط‌هاش شروع کردم به راه رفتن. از آشپزخانه به اتاق خواب. از خواب به نشیمن. و با هر گذری از جلوی تلویزیون، نیم‌نگاهی به گوشه‌اش و نتیجة بازی و دوباره… اما هر چه بود تا آخرش را دوام آوردم. تماشای فوتبال، هم عین خود بازیش یک حرکت جمعی است و اصولن فکر نمی‏کنم هیچ آدم عاقلی فوتبال را تنهایی تماشا کند، همان‌طور که هیچ آدم عاقلی آن طور که من منتظر ماندم، منتظر نمی‏ماند. باز هم دلم نمی‏خواست قبول کنم که بروم بخوابم. ساعت نزدیک سه بود و من شده بودم یک روح سرگردان که بی‌هدف، با شورت و عرقگیر رکابی توی خانه پرسه می‏زد. حتی ارواح سرگردان هم عاقل‌تر از من به حساب می‏آمدند. ‏تا آنجا که من می‏دانستم آنها توی خانه‌هایی پیدا می‏شدند که کسی تویشان زندگی می‏کرد؛ یک جورهایی عاشق دیده‌شدن بودند؛ وگرنه مریض نبودند هی راه بروند. اما من راه می‏رفتم، فقط همین.

جلوی دیوار می‏ماندم؛ چون نمی‏توانستم ازش رد شوم. گاهی چشمم را می‏بستم و سعی می‏کردم از یک جا به جای دیگری بروم، بدون اینکه به جایی برخورد کنم. پارچه‌های پرده و مبل را لمس می‏کردم، شاید چیز خاصی داشته باشند. درِ یخچال محبوب‌ترین جای این گردش بود… این ماجرا تا ساعت چهار ادامه داشت. در نور تمام لامپ‌های خانه - این هم یک فرق دیگرم با ارواح که معمولن از روشنایی بیزارند - با جدّیت، انگار که هدفی را دنبال می‌کنم، به ‏کارم ادامه دادم.

 کم‌کم احساس می‏کردم تنها نیستم. حالا با بیرون آمدنم از خواب، سایه‌ای را می‏دیدم که می‏پیچید توی آشپزخانه. نمی‏رفتم ببینم چیست. نه که بترسم؛ اما اصلن کنجکاوی‌ام را تحریک نمی‏کرد. من می‏رفتم توی اتاق کامپیوتر- که در واقع دومین اتاق خواب خانه بود -که حالا اتاق نزدیک‌ترین همدم من شده بود. و همین طور موش و گربه بازی می‏کردیم. انگار هیچ کداممان نمی‏خواست سر راه دیگری قرار بگیرد. اما تا آنجا که یادم می‏آید دو سه بار توی نشیمن و یک بار توی آشپزخانه، حس کردم که از کنار هم رد شدیم. و حتی شنیدم که ببخشیدی هم گفت.

دست آخر نزدیکی‌های چهار بود که خوابیدم. در خواب باز هم یاد انتظار بیخود سر شب افتادم. من منتظر روی مبل جلوی تلویزیون که بوی نفتالین می‏داد، نشسته بودم. یک شیشه ادوکلن هم دستم بود که هی سعی می‏کردم با آن بوی نفتالین را از بین ببرم و باز، بعد از چند لحظه بوی نفتالین می‏آمد. خوابم از این مرحله جلوتر نرفت و صبح که بیدار شدم ناخودآگاه سراغ شیشه ادوکلنم رفتم؛ هنوز پر بود. خیالم کمی راحت شد.

بعد سر ناهار با رفیقم و دختری که دو سه ماهی می‏شد دوست مشترکمان به حساب می‏آمد، توی کافه رستوران راجع به ماجرا حرف زدم. در واقع نه از خواب حرف زدم و نه از اینکه تمام مدتی که بیدار بودم حس می‏کردم، تنها نیستم. برایشان اول از آن بازی کذایی گفتم. نیم ساعت تمام با رفیقم و در سکوتِ دوست مشترک، راجع به بازی حرف زدیم تا بالاخره عقده دلم باز شد و گفتم که از سر شب منتظر تلفن بودم. تلفنی که بر اساس قرار هر ماه می‏شد و با اینکه حداکثر پنج دقیقه بیشتر طول نمی‏کشید، اما برای تمام ماه بعد به من انرژی می‏داد. و من دیشب باید بعد از ساعت ده‌ونیم می‏فهمیدم که خبری نمی‏شود و الکی تا چهار صبح بیدار نمی‏ماندم. خوبی این رفیقم این است که اینجور مواقع راه‌حل نمی‏دهد، لال می‏شود و می‏گذارد حرف بزنی تا تخلیه شوی. خوب می‏داند احتیاجات آدم تنها چیست. تازه بعد از این همه مدت رفاقت، دیگر خوب می‏شناسدم و می‏داند در مقابل بعضی کارهایم بهتر است چه بکند. ولی من بعد از این همه مدت، هنوز خیلی از مواقع تا خودش نگوید چه می‏خواهد، محال است بفهمم. گرچه این طوری بهتر است؛ لااقل باعث سوءتفاهم نمی‏شود. در تمام این مدت دوست مشترکمان مشغول خوردن غذایی بود که قرار بود دلمه بادمجان باشد؛ اما بیشتر به توده‌ای از کرم‌های خال‌خالی می‏مانست که داخل یک بادمجان گیر افتاده باشند. فورَن رو به من کرد و بعد از اینکه قاشق مملو از کرمش را کرد توی دهانش و در آورد، از من پرسید: «طرف دختر بود؟» حالت تهوع پیدا کرده بودم. نمی‏توانستم دهانم را باز کنم. از بچگی در مورد بعضی از غذاها از این مشکلات داشتم. تقریبن تمام غذاهایی که یکی از عمه‌هایم یک بار برایم پخته بود، در این لیست قرار داشت. دختر مانده بود در مقابل قیافه‌ای که تا آن روز ندیده بود، چه کند. حق هم داشت. پسری مبادی آداب و خوش صحبت و حالا گیریم نه چندان جذاب، ولی تمیز ناگهان با لپ‌های بادکرده و آمادة استفراغ، آن هم سر میز غذا و در چند سانتی‌متری‌اش به ظرف غذایش خیره شده بود. شانس آوردم که آقای… رسید و میز را تمیز کرد. تا حال من خوب شود، رفیقم برایش موضوع را توضیح داد و کم‌کم بحث را عوض کرد تا اوضاع کمی عادی شود. خدا سایة این رفیقم را از سر من کم نکند. ‏

«موضوع سر دختر بودن و رمانتیسیسم نیست. موضوع سر یه مسأله کوچیکه که نمی‏خوام دیگه راجع بهش صحبت کنم؛ چون اونقدر شخصیه که با صحبت کردن در موردش فقط گه می‏زنم بهش.»

خب لااقل این طوری آن چیزی را که بهش می‏گویند حریم خصوصی، برای خودم حفظ کرده بودم؛ گرچه در غیاب من باز هم حرف می‏زدند.

همان شب رفیقم زنگ زد. باران می‏بارید. حرف زدیم. از همة آنچه که هر شب حرف می‏زدیم. در همان لحظه بود که متوجه شدم سایه درست کنار من، توی کاناپه فرو رفت و سنگینی‌اش روی من افتاد. نمی‏دانستم چه واکنشی باید نشان می‏دادم. حتی فکر اینکه بخواهم راجع به آن چیزی به رفیقم بگویم، بدنم را می‏لرزاند. کافی بود از دهانم در برود تا ماجرا به سرعت یک سونامی بزرگ به گوش ‏تمام دوروبری‌هامان برسد. ولی تحمل این وضعیت کم‌کم داشت برایم سخت می‏شد. بخصوص حالا که پایم هم خوابیده بود. هر طور بود رفیقم را رد کردم. با کمی خجالت و شرم و با صدایی که حتی خودم هم نشنیدم گفتم: «ببخشید می‏شه از رو من بلند شین؟ پام خوابیده.» در واقع هنوز دلیل خواهشم را نگفته، احساس کردم سنگینی از روی من بلند شد. چه باید می‏کردم؟ هیچ… فقط توانستم بروم توی تخت و سعی کنم بخوابم.

نمی‌دانستم چه باید کنم. تمام روز را بیرون از خانه سر می‏کردم و سرم را آن قدر شلوغ می‏کردم تا یادم برود که چیزی ناشناخته در آن آپارتمان وجود دارد. اصلن از اینکه اسمش ناشناخته بود هم، اعصابم خرد می‏شد. عجز و ناتوانی‌ام در مقابل این ماجرا را که کنار زمان شروعش می‏گذاشتم، کم‌کم مخم شروع به سوت کشیدن می‏کرد. شب هم توی خانه خیلی زودتر از همیشه خودم را به رختخوابم رساندم. و در حالی که زیر پتو بودم، آن ناشناخته را می‏دیدم - نه لغتش این نیست؛ باید گفت حس می‏کردم - که می‏رود سروقت کامپیوتر و حتی می‏توانم قسم هم بخورم می‏شنیدم چه آهنگ‌هایی گوش می‏کرد. بیشترین چیزی که گوش می‏کرد، موسیقی قدیمی بود. هر مزخرف قدیمی را چند بار گوش می‏کرد، حتی آنهایی که از بی‌کیفیتی چیزیشان را نمی‏شد، شنید. شب‌هایم مملو از آهنگ‌های دلکش و مرضیه و بنان شده بود. کم‌کم به این فکر افتادم شاید این چیز ناشناخته روحی باشد که از این طریق خاطراتش را به یاد می‏آورد. به همین خاطر، یک جور احساس همدردی در من به‌و‌جود آمد. با اینکه تا آن موقع هم اصلن اذیتش نمی‏کردم، اما تصمیم گرفتم از آن به بعد هم بیشتر مراعاتش را بکنم. دیرتر خانه می‏آمدم و توی خانه زیاد شلوغ‌بازی در نمی‏آوردم. ولی همچنان برای ارتباط با او مردد بودم، چون نمی‏دانستم چطور جواب می‏دهد. تا اینکه یک روز توی کافه رستوران جوابم را پیدا کردم. مثل اغلب اوقات، وقتی زیرچشمی به میز بغلی نگاه می‏کردم، جواب را پیدا کردم. توی دست پسرهای میزبغلی یک کتاب کهنه بود و رویش «ارتباط با ارواح، نوشته…» پشتم لرزید. این کتاب بهترین راه‌حل بود. خواستم حرکتی کنم که یادم آمد رفیقم چیزی نمی‏داند. هر حرکت من می‏توانست مشکوکش کند. اما نمی‏توانستم خودم را کنترل کنم. گفتم: «ببخشین می‏شه کتاب رو ببینم؟» پسرها مرا می‏شناختند. سلام‌وعلیکی و گاهی که تنها بودم، حرفی هم می‏زدیم که البته از نتیجة بازی‌ها واحوالپرسی آن‌طرف‌تر نمی‏رفت. پسر کتابدار می‏دانست چه علاقه‌ای به کتاب و این حرف‌ها دارم. لبخندی زد و خواهش می‏کنمی گفت و کتاب را داد دست من. کتاب چندان هم که به نظر می‏آمد، قدیمی نبود، حدّاکثر مال سی یا چهل سال پیش. می‏شد قرضش گرفت. پرسیدم: «امتحان کردین؟» پوزخندشان را نتوانستند پنهان کنند. رفیقم گفت: «بعد از فال گرفتن، حالا نوبت احضار ارواحه؟» و رو به دو پسر لبخندی زد. برگشتم و گفتم: «می‏شه بهم قرضش بدین؟» و قرضش گرفتم.

دو سه روز تمام وقتم را گرفت. تمام نکته‌هایش را به دقت خواندم. کتاب چندان راه‌حل خاصی نداشت و فقط به ذکر چند نکته کلی و چندین و چند داستان اکتفا کرده بود. مزخرف بود. و من برای همین کتاب مزخرف آن همه پوزخند را تحمل کرده بودم.

دو هفته از تمام‌شدن تنهایی من می‏گذشت و جز همان یک دفعه، دیگر هیچ رابطه‌ای با هم نداشتیم. فکر کردم این طوری نمی‏شود؛ تمام زندگی‌ام مختل شده بود. توی شرکت مدام به فکر خانه بودم. چیز ناشناخته کم‌کم باعث دلواپسی‌ام می‏شد. بلد بود همه وسایل را کار بیندازد، از اجاق گاز تا تلویزیون. در واقع مدت‌ها بود کنترل تلویزیون از دستم خارج شده بود و من فقط به عنوان یک ناظر فاقد اراده، باید هر برنامه‌ای را که او دلش می‏خواست، نگاه می‏کردم. تمام مدت هم، انواع و اقسام سریال‌های آبکی و خانوادگی و ملودرام می‏دید. کم‌کم داشتم به شک می‏افتادم. این چیز ناشناخته می‏توانست نیمة مخالف ذهنم باشد؛ نیمه‌ای که پس از سال‌ها سرکوبی و فراموشی، حالا دوباره سربرآورده و این طوری خودش را مقابل من قرار می‏داد. داشت با من مبارزه می‏کرد. غروب روز چهاردهم خودم را از هر لحاظ آمادة مبارزه با او کردم. یک ساعت تمام توی پارک نشستم و به کاری که باید انجام می‏دادم، فکر کردم. شب با برداشتن کنترل از روی مبلی که انگار او رویش نشسته بود، اولین حرکت را انجام دادم. زدم کانالی که فوتبال پخش می‏کرد. پارچه مبل تکان خورد، بعد کانال تلویزیون عوض شد. لاکردار همه چیز را می‏دانست. جلوی گیرندة تلویزیون جعبة دستمال کاغذی گذاشته بود. بلند شدم و کانال را عوض کردم و همانجا جلوی تلویزیون نشستم. منتظر حرکتش بودم. اما بعد از چند دقیقه، که لبخند پیروزی روی لبم آمده بود، صدای کامپیوتر مشخص کرد که جبهه عوض شده. کور خوانده بود. بدون توجه به اینکه ممکن است روی صندلی نشسته باشد، خودم را ولو کردم روی صندلی و تمام آهنگ‌های قدیمی را به‌طور کامل پاک کردم. حالا دیگر پیروزی واقعن مال من بود. اما منتظر حمله‌اش بودم. سعی کردم هوشیاری‌ام را حفظ کنم.

ناگهان آن حادثه اتفاق افتاد. همانجا توی اتاق کامپیوتر و جلوی چشم‌های من -که هنوز هم گاهی سعی می‏کنند آن اندازه بزرگ شوند، اما نمی‏توانند- ستون عمودی پُرنوری، مانند یک تنة درخت آشکار شده بود. توی ستون نور، مدام ذرات کوچک این طرف و آن طرف می‏رفتند. مدام رنگ ستون عوض می‏شد. از بدشانسی من ستون درست وسط در بود. نمی‏شد خارج شد. تصمیم گرفتم اصلن از جایم تکان نخورم و جزییات این ماجرا را خوب ببینم. داشتم حدس‌هایی می‏زدم؛ حدس‌هایی که نتیجه پیروزی من در نبردی چند دقیقه‌ای بود. کم‌کم ذرات درشت‌تر می‏شدند و به همان نسبت از سرعتشان کم می‏شد. رنگ‌ها حالا تنوعشان کم شده بود. بین چند رنگ کرم و صورتی و قهوه‌ای و شکلاتی می‏چرخید و من نگاهش می‏کردم. دیگر متوجه شده بودم که دارد ظاهر می‏شود. دهانم باز مانده بود و همان‌طور نگاهش می‏کردم که حالا داشت پیکرة آدمی می‏شد با دست‌ها و پاهایی که می‏شد تشخیص داد. و بعد خودش هم شروع کرد به چرخیدن. دست‌هایش را عین صوفی‌ها بالا و پایین گرفته بود و سرش را راست و کشیده. گردن بلندی داشت و لاغر بود. می‏چرخید و کم‌کم رنگ پوستش آشکار می‏شد. چشم‌هایش را بسته بود. و موهایش که باز بود و با چرخش نسبتن سریع او، دایره می‏ساخت. سبزه بود و… زن بود. اندامش حالا کامل شده بود و آرام‌آرام ایستاد. چشم‌هایش را باز کرد. و با اخم به من نگاه کرد. به اندازه کافی از اتفاقی که افتاده بود، شوکه شده بودم و در مقابل این اخم هیچ واکنشی نمی‏توانستم نشان بدهم. با همان اخم و حتی یک کم بیشتر به طرفم آمد و داد زد: «گه خوردی این کارو کردی مرتیکه کثافت!» من همان‌طور مانده بودم. با دهان باز و بدنی که هیچ فرمانی نمی‏برد - اگر مغزم می‏توانست تکانی به خودش بدهد. - «چه مرگت شده امشب… دعواهاتو بیرون می‏کنی، دقّ‌دلیتو می‏آری سرِ من… » و بغض گلویش را گرفت. خوشبختانه احساس می‏کنم خدا در این‌گونه موارد محاسبات دقیقی دارد. همیشه جایی که زن‌ها دارند سوار می‏شوند - بخصوص در مقابل شوهرهایشان - این اسلحه به کار می‏افتد. بغض زن‌ها عین شمشیر دولبه می‏ماند. هرچه قدر که از توانایی طرف مقابلشان کم می‏کند، همان قدر هم خودشان را تحلیل می‏برد. و من به عنوان یک مرد، بارها توانسته‌ام از این فرصت‌های استثنایی استفاده کنم! بلافاصله از جایم بلند شدم و به طرف این زن، که سابقن همان موجود ناشناخته آپارتمانم بود، رفتم. سعی کردم شانه‌هایش را بگیرم. به محض تماس دست‌های من با شانه‌های زن، خودش را پرت کرد توی بغلم و به هق‌هق افتاد. دیگر داشتم منفجر می‏شدم. اصلن از این موقعیت چیزی سر در نمی‏آوردم. - از همان اول هم ماجرا بودار بود، بخصوص بعد از این که معلوم شد آن موجود یک زن است - ‏تمام‌شدن گریة موجود ناشناختة سابق و زن ناشناس بعدی نیم ساعت طول کشید و در تمام این مدت زن در آغوش من بود. با تمام توان نوازشش می‏کردم تا آرامش کنم تا اینکه بالاخره موفق شدم. هنوز شوکه بودم. ولی سر صحبت را باز کردم و بعد از چند کلمة محبت‌آمیز، سرانجام آن سؤالی را که در تمام هفته‌های گذشته در مغزم بود و از ابتدای اتفاقات آن شب، دیگر تمام فکرم را درگیر خودش کرده بود، از او پرسیدم: «ببخشین شما کی هستین؟» از بغلم بیرون رفت و با نگاهی که چیز زیادی در آن نبود، به من خیره شد. نمی‏دانستم دارد سرزنشم می‏کند که این سؤال را پرسیدم یا می‏خواهد بگوید چرا زودتر اینکار را نکردم. بعد از چند دقیقه بلند شد. به طرف گوشه‌ای از اتاق رفت و بعد با کاغذی به سمتم برگشت. «بخونش» کاغذ گلاسه‌ای که با نقش ابر و باد تزیین شده بود. ابر و بادی با رنگ‌های آبی و سورمه‌ای و سیاه. خط تایپ شده‌ای رویش نوشته بود: «بدینوسیله اعلام می‏گردد دارندة این سند که اعتبارش در مراجع ذی‌صلاح تأیید شده، همسر قانونی شماست. با تشکر اداره ثبت ازدواج و طلاق» همین… نمی‏دانستم چه واکنشی نشان بدهم. همه چیز به یک شوخی می‏مانست؛ اما با آنچه در این دو هفته دیده بودم، نمی‏توانستم چنین چیزی را قبول کنم. و این سند مسخره که نبودنش بیشتر می‏توانست چنین ادعایی را به من بباوراند. احساس نیاز شدیدی به سیگار می‏کردم یا لااقل چای. زن به چهار چوب در تکیه داده بود. زنم بود. اگر هم می‏پرسیدم همین را می‏گفت. زنم بود. موجود ناشناخته‌ای که دو هفتة تمام آسایشم را گرفته بود و مرا از آپارتمانم فراری داده بود، حالا با کاغذی که هر جایی می‏شد شبیهش را ساخت، ظاهر شده بود و می‏گفت زنم است. نمی‏توانستم حرف بزنم. همان‌طور روی مبل اتاق کامپیوتر ولو شده بودم و زن را نگاه می‏کردم. و بعد چیزهایی توی مغزم آمد. چیزهایی که به صورت مبهمی داشت تمام ماجرا را با هم جور می‏کرد. و ناگهان واکنشی از سیستم فلج‌شدة مغزم سرزد. «شیزوفرنی.» همین بود. دلیل تمام این ماجراها تنهایی‌های بی‌حدّوحصر من در این آپارتمان بود که مرا در خودش می‏بلعید. باید از همان لحظات اول متوجه علایم اولیه‌اش می‏شدم. سعی کردم نسبت به زن بی‌تفاوت بمانم. بلند شدم و پریدم توی رختخواب.

•••

تمام صبح را به را‌ه‌حل‌های این ماجرا فکر می‏کردم. خواستم بروم پیش روانپزشک. اما هیچ وقت این کار با مزاج من جور در نمی‏آمد. می‏توانستم با بی‌تفاوتی وادارش کنم از ذهنم بیرون برود. یا اینکه یک مدتی خانه نباشم. در راه کافه رستوران، ناگهان آخرین راه‌حل به ذهنم رسید و بدون درنگ عملیش کردم. به محض رسیدن به کافه رستوران، رفیقم را برای شام دعوت کردم خانه و بعد از چند جملة تعارف‌آمیزی که بینمان ردّوبدل شد، همه چیز برای امتحانی که در ذهن داشتم، آماده شد.

به زن که با لبخند به پیشوازم آمده بود، چیزی نگفتم. نمی‏توانستم یک رابطة دوستانه را با این موجود بپذیرم. برای من هنوز جنگ ادامه داشت. ساعت هشت‌ونیم رفیقم آمد و من آرام منتظر نتیجة امتحانم ماندم. رفیقم وارد خانه شد و در همان حال در مورد دختری که توی راه دیده بود، داشت تعریف می‏کرد که ناگهان ساکت شد. «نگفته بودی خانوم توی خونه است.» یخ زدم. تمام شده بود. من بازندة جنگی بودم که آغازش نکرده بودم، اما چنان آتشش را تند کرده بودم که حالا دیگر باخت برایم به معنی نابودی مطلق بود. «معرفی نمی‏کنی؟» مات زن مانده بوده بودم. همان‌طور نگاهش می‏کردم. رفیقم با لبخند به طرفش رفت و خودش را معرفی کرد و زن، که او هم خودش را معرفی کرد. هر دو برگشتند به طرف من. زیر لب زمزمه کردم: «زنم… » و رفتم توالت.

آن شب زنم و رفیقم تا ساعت دو بیدار ماندند و مرا هم بیدار نگه داشتند و از خاطرات مشترکشان با من، برای هم صحبت کردند. من با لبخندی مانند لبخند گربه چشایر همراهیشان می‏کردم و با تمام تلاشی که می‏کردم کم‌کم حتی خاطراتی که رفیقم هم تعریف می‏کرد به اندازه خاطرات زنم - زنم… ! - برایم غریبه بودند. گرچه او همیشه وقتی بالای منبر می‏رفت، قوه تخیلش به خوبی به کار می‏افتاد. زنم داستان‌های زیادی از روزهایی که با هم نامزد بودیم، برای رفیقم - و همین طور خود من - تعریف کرد. حتی روزی را که به او پیشنهاد ازدواج داده بودم، با جزییات تمام - تا آنجا که گفت دکمه مچم را یکی تنگ و یکی گشاد بسته بودم.- تعریف کرد. او تعریف می‏کرد و من با لبخندی که مال خودم نبود، سرم را تکان می‏دادم که تأییدش کنم. رفیقم هم هر چند دقیقه به چند دقیقه به من رو می‏کرد و با چند فحش دوستانه می‏گفت: «واقعن چطور تونستی این همه رازدار باشی… اونم تویی که فکر می‏کردم همه چیز همو می‏دونیم.» و من نمی‏دانستم چه باید بکنم. و بعد به زنم رو می‏کرد که: «من و این، تو این چند ساله خیلی با هم جور بودیم و خیلی کارها با هم کردیم…» و یک خاطره تعریف می‏کرد. او تمام‌نکرده، زنم خاطره‌اش را تعریف می‏کرد و من لبخندم را به طرفشان نشانه می‏گرفتم. و باز موتیف حرف‌های رفیقم و خاطره و خاطره…

فردا عصر به کافه رستوران رفتم. آنجا تبریکاتی بود که از هر طرف برایم پست می‏شد. دلم نمی‏خواست بیشتر بمانم. هیچ کس از حال من خبر نداشت. دست رفیقم را گرفتم و بردمش طبقه بالا تا جدا از آشناها با او صحبت کنم. همة ماجرا را برایش گفتم. بهتر از این بود که تنهایی دیوانه شوم. رفیقم دستش را زیر چانه‌اش - به عادت همیشگی - ستون کرده بود و گوش می‏کرد.

«خودم دیشب یه حدس‌هایی زده بودم… البته نه با این شدت. فکر کردم حداکثر شما دوتا رو با هم گرفتن و بعدشم… یا اینکه اصلن خبری نیست و همش یه بازیه.»

«تو که توی همون بازی هم کم نیاوردی، با اون خاطرات ابلهانه‌ات.»

«ولی قبول کن باور اون چیزی هم که تو می‏گی چندان آسون نیست.»

«اگه آسون بود که الان پیش تو درد دل نمی‏کردم و تو خونه ور دل زنم دراز کشیده بودم و داشتم نقش شوهریمو بازی می‏کردم.»

«حالا می‏خوای چیکار کنی با زن اثیری؟»

«نمی‏دونم… ببینم انگار هنوز باور نکردی.»

«وقتی خودت هنوز از شوک ماجرا در نیومدی، من اونوقت باهاس در بیام؟ من نمی‏فهمم پس چرا تمام این دو هفته حرفی نزدی؟»

چیزی نگفتم. چایی را که آقای… آورده بود، از دستش گرفتم و در جواب طعنه‌هایش برای دعوت‌نکردنش به عروسی، فقط عذرخواهی کردم و لبخند زدم.

«راه فراری ندارم، عین دکمه‌های پشت لباس خواب شده…»

نفهمیده بود.

«بچه که بودم توی فیلم‌های وسترن می‏دیدم مردا پشت لباس خوابشون دوتا دکمه‌اس… اولا نمی‏فهمیدم واسه چی… بعدها فهمیدم که واسه توالته. با این تفاوت که کنترلش مثل ما از کمر نیست. کنترل اونکارشون از دکمه‌هاس… یعنی کنترل از بیرون… از وقتی علتشو فهمیدم همیشه به این فکر می‏کردم که اگه یکی ‏یه ماری، عقربی، حتی یه کک بندازه و خروجی رو ببنده، تکلیف چیه… هیچ وقت فکر نمی‏کردم یکی با من اینکار رو بکنه.»

•••

کافه رستوران مدت‌ها بود دیگر برای من آن حال‌وهوای سابق را نداشت. رفیقم می‏گفت مال تأهل است. زن که می‏آید توی زندگی آدم، انگار وجه پنهان‌ماندة زندگی را دوباره از اعماق غبارگرفته آدم می‏کشند بیرون. رابطه آدم با اطرافیانش هم به همین ترتیب تغییر می‏کند و توصیه می‏کرد زیاد نگران نباشم و سعی کنم از زندگی لذت ببرم. جالب بود که داشت برایم نسخه می‏پیچید. گفتم: «لابد این هم مال زن‌گرفتن آدمه که بعضی‌ها نسخه‌پیچی یاد می‏گیرن؟…» چیزی نگفت. آقای… که آمد میز را پاک کند، حال خانمم را پرسید و من هم مثل آدم‌های متشخص جوابش را دادم.

نکته‌ای که تمام مدت مرا متعجب می‏کرد و هیچ جوابی برایش پیدا نمی‏شد - انگار برای باقی ماجرا دلیل و جواب داشتم.- این بود که من کاملن آگاهانه و غیرارادی، اعمالی را انجام می‏دادم که نمی‏خواستم انجام بدهم؛ درست مثل اینکه به‌صورت نیمه‌هشیار بخواهند شکمم را جراحی کنند. من همه چیز را می‏دیدم. اما هیچ توان واراده‌ای برای دخالت در مسیر جراحی نداشتم. من حرف‌هایی می‏زدم که نمی‏خواستم بزنم و کارهایی می‏کردم که خوشم نمی‏آمد. تمام این ماجرا هم فقط در مورد رابطة من با آن زن - این لغت را تازه برایش انتخاب کرده‌ام- اتفاق می‏افتاد. در سایر مسایل، دوباره همان آدم آزاد بودم. رفیقم آرام و هماهنگ با حرف‌های من سرش را تکان می‏داد و دست آخر، فقط گفت: «نمی‏دونم والله». انگار که متلکم بدجور گرفته بود.

بعد از اینکه رفیقم رفت، من هم توی کافه رستوران نماندم. سعی کردم حین قدم‌زدن روی وضعیت به‌وجودآمده تمرکز کنم. باید قبل از هر چیزی موقعیت خودم را بشناسم. مسابقه فوتبال لعنتی… بیداری شبانه… آهنگ‌های قدیمی… آن شب کذایی… و سرانجام همزبانی رفیقم و آن زن… تا اینجا فقط مثل گوسفند وقایع را دنبال کرده بودم. باید دنبال چیز دیگری می‏گشتم. چیزی که بتوان به اصل ماجرا رسید. اصل ماجرا… اصل ماجرا…

رسیده بودم جلوی در خانه. تردید داشتم، ‏انگار می‏ترسیدم دوباره با آن زن روبرو شوم. ترس محصّلی که نمرة بدی برای پدرش می‏برد. خانه اما خالی بود، با تکه یادداشتی روی در دستشویی. درست روبروی در ورودی. خطش اصلن خوب نبود.

«مدتی نیستم. همه چیز مرتب است. اما باید دوری بزنم. تا بعد.» نمی‏دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. فشار را که احساس کردم رفتم توی دستشویی. اصل ماجرا… حالا که رفته دیگر نمی‏شد چیزی فهمید. شاید هم رفته پارک و آخر شب بر می‏گردد؟ شاید… اصل ماجرا… سیفون را کشیدم.

روز بعد توی شرکت سعی کردم اصلن به این مسایل فکر نکنم. به کافه رستوران نرفتم. مستقیم خانه. پرده‌ها را کشیدم. چراغ‌ها خاموش. و نشستم روی صندلی کامپیوتر. آرام‌آرام سعی کردم تمرکز کنم.

«دست‌هایش را عین صوفی‌ها بالا و پایین گرفته بود و سرش را راست و کشیده. گردن بلندی داشت و لاغر بود. می‏چرخید و کم‌کم رنگ پوستش آشکار می‏شد. چشم‌هایش را بسته بود. و موهایش که باز بود و با چرخش نسبتن سریع او دایره می‏ساخت. سبزه بود. و… زن بود. اندامش حالا کامل شده بود و آرام‌آرام ایستاد…»

باید از همان اول حدس می‏زدم که آیندة ‏چندان معمولی در انتظارم نخواهد بود. داستانی که با ظهوری اینچنین آغاز شده بود…