مانلی

نویسنده

یک نامه به یک زندانی…

نیما یوشیج

دیرگاهی‌ست که از تو خبری

نرسیده‌ست به من،

وَز هر آن دوست که می‌پُرسَمَت از حالِ درون

ننگریده‌ست به من.

از برایِ این است

شب و روز تو در آن تنگ‌حصار

و شب و روز من اَندر دلِ این بازحصاری (که به‌ظاهر نه چنان زندان است)

همه با رنج و تَعَب می‌گذرد.

و شب تیره که اِشباع شده‌ست،

با فُسونی که در او،

سویِ ما دارد رو

و فریب بدخواه،

و فسونی که به گَنده‌شدۀ لاشۀ یک زندگیِ مُرده چو گور

می‌نشانَد همه را،

سویِ ما بسته نگاه؛

و نگه‌شان بیمار

پای‌بوس آمده دیواری را

مانده با آن خاموش

و خیالِ کج‌شان

همچو تیری که نه بر سویِ هدف،

با کجی هم‌آغوش؛

و همه می‌ترسند

که تنِ این گنداب

نرسانَد ز تک‌آورده سیاهش به لب ایشان آب

یا گِل‌آلوده به تن ریختۀ دیواری،

بند هر خشتش از مایۀ زخمِ به‌چه نام  (آن‌که برادرشان بود)

نفکند ایشان را

بیش و کم سایه به سر.

همه‌شان می‌ترسند

که تنِ گَندۀ عفریت‌زنی

به سفیدابش روپوش دروغ،

نکشدشان در بَر.

همه‌شان می‌ترسند. آری.

نه در آن ریبی، حتی

از وفورِ مهتاب.

از تنِ سنگی اگر «میمرَز»ی

سردرآورده بر آن سنگ به خواب؛

و اگر «توکا»یی،

به صدایی گذرد،

به زمین می‌سایند،

وَر درآید به نوا بوقی از حمام،

به خیالی که خبر از پیکاری‌ست

همه این جمعِ حماسه‌خوانان

جا تهی کرده، به ره می‌پایند.

همه‌شان می‌ترسند

همچنان کز زندان،

که نگه‌شان ناگاه

درنیابد به‌سویِ دربندان.

وندرین مدتِ پُردغدغه، با این‌همه رنج

کار مشکل شده است

وَز پس هر مشکل، سرگردانی

که به مقصد نرسد هیچ‌کسی

همچو یک نامه به یک زندانی!

چو قلاده در تاب

هرچه از این ناتو

تاب می‌گیرد و خواب.

چو قلاده سنگین

هرچه زین گردش می‌گیرد رنگ

تا نماید رنگین.

و به دندانِ سفید و سیهش، قافلۀ روز و شبان

می‌جَوَد پیکرِ ما.

شادمان آنانی

که نمی‌آیدشان بر لب از بیم به دل

که چه‌ها می‌گذرد بر سرِ ما.

زندگانی چه گرفتاریِ شیرینی هست

که به دل دارد با بعضی

در غمِ دیرینی دست

(با فسونش چو نه هرگز کاری

با فریبش چو نه هرگز پیوست.)

من فقط گوشم اما

با همه این احوال،

به صدایی‌ست که می‌آید از راهِ دراز

و به چشمانِ پُر از شیطنتم می‌گوید:

«با صدایِ رَه همپاست کسی.»

و به‌هر زمزمه‌ام بر لب ازین گوشاری‌ست

که سویِ شهرِ خموش

می‌سُرایَد جَرَسی.

می‌سُراید جرسی. آری. تنها

گوش می‌خواهد از ما.

گر در امید فراوان هستیم

یا به یأس بی‌مَر،

حوصله‌ی نارس ماست

آن‌که می‌گوید: «کس نیست به راه.»

همچو راهی متروک،

کز میانِ خس و خاشاکِ بیابان شده گُم،

مرد زندانی تنهاست.

با وجودی که نمی‌آید رو به تو کسی

چشم‌ها هست ز راهِ پنهان

که به‌سویِ تو گشاده‌ست بسی.

من درین دهکده، در بسته به روی

(همچو بینایی سرگشته به شهرِ کوران

که اَسفناکیِ او از همه‌سوست)

بارها گفته‌ام این با همه‌کس

که فقط حرفِ دلِ من با اوست.

اوست آیا دلتنگ

کآمد از مقصد دور،

یا در این فکر که دورانِ گرفتاریِ او

مایۀ نام و نشان است و غرور؟

چه خیالی ساکن!

چه ملالی در راه!

روز دیدارِ تو تنها با من

خواهد این راز گشود.

گو هر آن بد که گذشت

بگذرد باز و کند باز نمود.

سنگ بارَد از مدخلِ کوه

عدد افزاید حق‌نشناسان را.

من همه رنج به دل می‌بندم

و همه تیرِ ملامت به جگر،

به خیالی که می‌آید روزی

که به دیدارِ رُخت می‌خندم.

وز هر آن‌کس که بر آن شهر سفر دارد می‌پرسم:

«داری از او خبری؟»

پیش از آنی که از او باشدم اول پرسش

که: «بر او داری آیا گذری؟»

ای دلاویز من، ای همره، همفکرِ عزیز!

همچنان صبحِ دل‌افروز، خیالِ تو تمیز!

و برادرشده چون رشتۀ دندان به لبم

یا فشرده‌تر از آن (با من آن دَم که تویی با بدان در کینه)

و مرا دوستیِ تو از امیدم در دل

بیش‌تر دیرینه.

با همه حوصله، من داغم از حوصله‌ام؛

فکر، کاین حوصله آیا چه زمان

بارور خواهد بودن؟

باور از من کن: باید

که به‌همپاییِ این حوصله جان فرسودن.

گر به سودا و شتابی شده‌ایم

ور به راه آمده‌ایم

یا گرفتارِ عذابی شده‌ایم.

کِی به من می‌رسد آیا روزی؟

گرم تا رویِ زمین تاخته آیا خورشید؟

میوه کی خواهد ازین شاخۀ نوخاسته چید؟

با چراغی که در این خانۀ تنگ

با دلم می‌سوزد

و به هر سرکشی‌اش دارد درخواست

کز برایِ همه آن همسفران افروزد،

چشم در راهم سیمایِ چه همدردی را من؟

در خطوطِ به‌هم‌آمیختۀ مبهمِ تقویمِ حیاتِ من و تو، و آنانی

که چو من یا چو تواند،

روز نزدیک خلاصی‌ست اگر،

با کدام اُسطرلاب

می‌توانیم در آن بُرد نظر؟

چند سال است که گشته سپری؟

چند ماه است؟… بگو!

سال و مَه را به‌حساب

بُرده غارت از من،

یکه‌تاز شب و روز؛

همچنانی که خیالِ دَمِ بیداری را

خواب‌هایِ شیرین،

و جوانیِ مرا

رنج‌هایِ دیرین.

تو بگو!

از چه در این مدت هر چیزی غماز شده؟

ـ همچنان که مهتاب

در سخن‌چینیِ خود با مُرداب ـ

و دلآرامِ سَحَر، دیگر با من

قصه کم می‌کند از رمز نهانی که از او خواهد شد شوریده؟

صحنۀ این شب دیرین ـ که در او هر تعب است ـ

راهِ سرمنزلِ مقصود و رهِ روز خلاص

در کدامین سویِ تاریکِ بیابانِ شب است؟

با زبان‌آوری‌اش باد چرا

(همچنانی که به شنزارِ بیابانی گرم

جویی آواره بمانَد ز خروش)

از چه غمگین ننماید مردی

که جوانی به هدر داد و بر او

آن دلآرام نیفکند نگاه؟

(چون بهاری که بخندید و شکفت

بی‌نشان از خود در ناحیۀ دور از راه؟)

لیک بی‌هیچ جواب،

به همه زورش در کار، صدایِ دریا

در خود او مُرده‌ست.

و دهاتی که خراب،

و خرابی که دهات،

چهره‌شان افسرده‌ست.

و نمی‌داند ره را به کجا خواهد بردن مردی،

خانه گم کرده به راه،

که گرش صد به‌نشان خانه دهند

به یکی نیست نگاه.

از تفِ گرمِ بیابانِ هلاک

آه، نزدیک شده‌ست

کاو شود نقشۀ خاک.

بر سرش ریختۀ فکرتِ او آواری‌ست

کاو فرومانده در آن؛

و همه این سخنان حرفِ دل است

که ندارد نظری هر که بر آن.

حرفِ دل بهتر از هر حرفی‌ست؛

ان‌چه می‌زاید بی‌وسوسه‌ای از رهِ دل،

شک و تردیدی اندر آن نیست.

بد و خوبی که به ما می‌گذرد

با دلِ خسته، بد و خوب کنیم.

گشت ز اندیشۀ ما صورتِ هستی معیوب

اندکی نیز ز رویِ انصاف

فکرِ خود را ـ که عَنود است و زیان‌آور ـ معیوب کنیم.

آه، همفکرِ عزیز!

آمدم بر سرِ این حرف چه خوب

من بگویم به تو آنان که دگرتر بودند

ـ از همه آن دگران ـ

یک نفر زآنان نیست

از چه این دَم به‌سویِ تو نگران؟

باد توفنده چو جُنبید از جا،

بُرد آسان با خود

هر گیاهی که ضعیف

هر ضعیفی که گیاه

وآن‌چه بگذاشت به‌جا

با درست و نه درست

پهنه‌ور دیواری‌ست

که پناهِ من و تو

و دلِ غمخواری‌ست،

یا رفیقی‌ست که او مانده ز پا

و به من می‌تازد

در هر اندیشه که دارم با تو،

تا سخن‌هایِ پُر از قوت و جانی به میان

نگذارم با تو.

یا شریکی‌ست که رانده‌ست ز جا

و به من می‌گوید:

«کوره‌راهِ شب را

برعبث راهگذر می‌جوید.»

هیچ‌کس نیست. بس افسوس که نیست!

کسی آن‌گونه که می‌باید از خواب گرانش بیدار

وز رهِ یأس عجیبی ـ که نه یأس من و توست ـ

چون من و تو به کنار.

در دلِ این شب کاین نامه مرا در دست است

مانده در جاده‌ی خاموش چراغ

هرکجا خاموشی‌ست.

باد می‌کاوَد با رخنۀ راه

راه می‌پیچد در خلوتِ باغ.

آن زنِ بیوه ـ که می‌دانی کیست ـ

سرِ خود دارد در دست؛

و سگش (کاش چو سگ آدمی‌ای داشت وفا!)

پیش او خوابیده‌ست.

نجلا رویِ حصیرش در اتاقش تنها

«هفت‌پیکر» می‌خوانَد.

گاهی او شعرِ مرا

ـ که ز بَر دارد ـ با من به زبان می‌رانَد.

من به او می‌گویم:

«نجلا، گریه نکن،

صبح نزدیک شده‌ست؛

با دلاویزیِ خود دل‌اَفروز،

آن سفرکرده می‌آید یک روز!»

ولی او با همه فهمش که به هر رمزی در حرفِ من است

نیست یک لحظه خموش

می‌نشیند کم‌تر حرفِ مَنَش

ـ گرچه سود وی از آن است ـ به گوش.

او و من، تنها ما

از تو داریم سخن؛

و منِ خستۀ ویرانه ـ که گر ذره‌ام از شادی هست

حسرت و دردم از خانۀ دل می‌روید ـ

می‌توانم که دوباره دیدن

که به افسونِ کدام و چه فریب

دستی از حلقۀ فرسوده‌قبایی بیرون

به درِ خانۀ همسایۀ من می‌کوبد؛

و چه مهتابی ـ چرکین‌تر از راهی سرد و خموش ـ

می‌کند چهرۀ مردی را روشن

که به ده می‌رسد، اَنبانش خالی بر دوش.

لیک ارابه‌چیِ پیری ـ که رفیقِ من و توست: آیت‌بیک ـ

پس زانویش سر

در ارابه بُرده است

خوابش از عالمِ دل‌خسته به‌در؛

چون تو می‌دانی کاو راست چه درد

من نمی‌خواهم حرفی از او

به زبانم آید.

زنده باشی تو، به دل می‌طلبم!

مطلبی نیست دگر.

بچه‌ها سالم هستند

ـ گرچه درمانده تمام ـ

من و آن‌ها به تو، از این رهِ دور

می‌رسانیم سلام.

 

مُردادماهِ 1329