مصطفی فلاحیان پیش از آن که “شکارچیان سرزمین پرواز” را با همکاری نشر قطره منتشر کند، مجموعه داستان “کاغذ وسوسه گر” را به ارشاد فرستاد و مجوز نگرفت. با این حال، او این کتاب را به صورت افست منتشر و در کتاب فروشی های تهران پخش کرد. کاغذ وسوسه گر مجموعه ده داستان کوتاه است. “زندگی، اتفاق غیر منتظره” نخستین داستان این دفتر است و این گونه آغاز می شود:
“قرار بود در دیدار بعدی توی خیابان های بی کران شهر، دوست دخترم که نمی توانم اسمش را بگویم یا توصیفش کنم، چون ممکن است شما یا هر الاغ دیگری، عاشقش بشوید، درباره آینده خفت بار صحبت کنیم. ما همان طور پا به پای هم می رفتیم و انگشتانمان به نشانه عشق و راستی به طرز مسخره ای در هم چفت بود، او سرش را به سویم چرخاند، چشمانش برق زد و گفت:
خب بگو از زندگی آینده مان.”
این آغاز برای هر سرممیزی در اداره ارشاد، غیرقابل تحمل است و کمک می کند که او از همان آغاز بی خیال Ctrl+F زدن بشود و حتی مجموعه را تا به آخر بخواند. شاید اگر این داستان در شروع دفتر نمی آمد، این کتاب هم می توانست مجوز بگیرد، البته شاید. به هر حال، حتی عدم ثبات در سانسور هم، مسئله ای است که اهالی نشر با آن آشنا هستند و گاه شنیده می شود که اثری که یک درصد هم احتمال مجوزگرفتنش نبوده، به سلامت از زیر تیغ سانسور بیرون آمده، یا کتابی که باید و حتما مجوز می گرفته، غیر مجاز اعلام شده است.
به رسم صفحه افست، باید یادآور شویم که “کاغذ وسوسه گر” با این که حروفچینی شده است، اما متن ویرایش نشده کتاب و صفحه بندی سردستی آن، خبر از شتاب زدگی نویسنده برای آماده سازی و انتشار آن می دهد. داستانی از این مجموعه را با این جا می خوانید:
دنیای وارونه
مچم درد گرفته. دستبند را می چرخانم. سرباز دستش را می کشد. مچم بیشتر درد می گیرد.
- هوی زود باش بیا.
خودش جلو می افتد، در را باز می کند، به افسر نگهبان که کنار میز ایستاده، ادای احترام می کند، سه کارگر دست و پا شکسته که دماغ یکیشان باندپیچی شده، آن طرف چپ چپ به من زل زده اند.
پلک که باز کردم، صدایی از آن طرف پنجره می امد. عقربه ها ساعت هشت را نشان می دادند. چشمانم را مالیدم. رفتم جلوی آینه، پلک هایم پف کرده بود. طرف چپ موهایم شکسته بود و نور آزارم می داد. جلوی پنجره ایستادم. آن پاین یک ماشین شبیه تراکتور، روغنی، کثیف و کهنه داشت کار می کرد، ولی نه، ماشین تراکتورمانند خاموش بود. چند متر ان طرف تر دو سه نفر با لباس های خاکی ایستاده بودند. مردی که گوشه پایین پیرهنشاره بود، ماشین کوچک را روی آسفالت به جلو می راند و از پشتش دو خط موازی ظاهر می شد. تیغه های فلزی گرد، آسفالت را با صدای گوش خراشی می برید.
پیراهنم را تن کردم. صورتم را شستم. چند لقمه نان و پنیر در دهانم گذاشتم. کتابم را دست گرفتم و لی نمی شد خواند. خانه داشت می لرزید. تمرکزم به هم می خورد. دستم را گذاشتم روی چین جلوی پنجره. هنوز آن جا بودند. دقت که کردم یک متر بیشتر پیش نرفته بودند و ساعت نه را نشان می داد. شلوارم را پوشیدم. مادرم گفت کجا می روی؟ به نرمی گفتم کتابخانه.
در خیابان کارگرهای بیچاره، این طرف و آن طرف ایستاده بودند. دو تا از کارگرها با مردی که کت و شلوار پوشیده بود سر حقوق بحث می کردند و باقی کارگرها کنار دیوار زانوهایشان را بغل گرفته بودند. به یکیشان که نگاهم می کرد با لبخند گفتم:
- خسته نباشید.
تصویرم افتاده روی شیشه پنجره و هنوز اخم هایم در هم است. پرستار موقهوه ای سرم را که باندپیچی می کرد گفت: زورت هم بدک نیست ها. فکر کنم ورزش رزمی رفته ای. و خندید. رک توی چشمانش نگاه کردم. خواستم بگویم اگر بخواهی از عهده تو هم بر می آیم.
افسر دست هایش پشتش بود، آمد جلویم ایستاد و تا نگاهم دستش را یافت، محکم کوبید به صورتم، گوش هایم سوت کشید.
هرجا را که نگاه می کردم یکی روی صندلی نشسته بود. توی سالن مدتی چرخیدم تا توانستم مایوسانه صندلی پیدا کنم. نشستم و نفس راحتی کشیدم. ده صفحه از کتاب ادبیات را نخوانده بودم که چشمانم تار شد. باید صبحانه بیشتری می خوردم. کتاب را همان جا روی میز گذاشتم تا کسی میز و صندلی را اشغال نکند. ساندیس و کیکی خوردم. چشمانم نور گرفت. به صورتم آب زدم و برگشتم ولی از صندلی خبری نبود. خواستم داد بزنم چه کسی صندلی را برداشته. کدام آدم آشغالی ولی هیچی نگفتم. یکی دو نفری سر بلند کردند. انگار می دانستند رباینده صندلی چه کسی بوده ولی خاموش نگاهم می کردند. نمی خواستم جنجال به پا کنم. کتابم را برداشتم و چپ چپ دور و بر را نگاه کردم. به خانه که رسیدم ساعت یک بعداز ظهر بود. تند ناهار خوردم و رفتم سر کلاس.
لب های کلفت افسر باز و بسته شد. دندان هایش جرم گرفته و نامرتب بود.
- می خواهی نظم عمومی را به هم بزنی، به جان کارگرهای دولت می افتی، فکر کردی فرهنگی هستی – و به کتاب تکه پاره شده ام که مثل آلت قتل روی میز افتاده بود اشاره کرد- و هر کاری که خواستی می توانی انجام بدهی. بلایی سرت می آورم که این حرکات یادت برود. هار شدی. در آسایش زندگی می کنی آن وقت مثل اوباش دعوا راه می اندازی…
چشمانم را مالیدم، چیزی مرا از خواب پرانده بود، صدایی از کوچه می آمد، به خوبی می شناختمش، آهنگ پیکور بود. جلوی آینه چشمانم گود افتاده بود، موهایم شکسته بود و خطی وسط ابروهایم ظاهر شده بود. از پنجره که نگاه کردم چند کارگر آن پایین بودند، یکی مثل لقوه ای ها با پیکور به جان آسفالت افتاده بود، یکی دیگر با کلنگ به زمین می کوبید و گاهی کمر راست می کرد و با آرنج عرق از پیشانی بر می داشت، دیگری در پشت او با بیل تکه های آسفالت را می ریخت بیرون و آن یکی بار فرغون می کرد و می برد. گور درازی که تا دیروز نبود ظاهر شده بود، گوری به طول چند ده متر که انگار برای اهالی محله کنده شده بود. توی آشپزخانه مادرم گفت: کابل برگردان تلفن است. باید شیمی می خواندم. سعس کردم اولین جمله ای که ده بار خوانده بودن بفهمم و لی صدا نمی گذاشت. پنجره را کوبیدم به هم و چفتش را انداختم. صدا کمی ضعیف شد. سرم ذق ذق می کرد. یک لیوان آب قند خوردم و یک استامینوفون کدئین گذاشتم روی زبانم ولی بی فایده بود. رفتم به اتاق نشیمن، ضبط روشن بود و خواننده ای ور می زد. خفه اش کردم. خواهرم جیغ کشید وای زود باش روشنش کن. پشت دستم را نشانش دادم و داد زدم می خواهم درس بخوانم. مادر با ابروهای در هم و دست های کف آلود آمد: نمی شه به خاطر تو خفه خون گرفت. خب برو کتابخونه. برگشتمو در را محکم کوبیدم به هم. چهارزانو نشستم، کتاب را باز کردم ، و انگشت هایم را فرو کردم توی گوش هایم. گوش چپم صدای دنگ دنگ را می شنید و صدایی به گوش راستم می خورد که می گفت: “عشقم تویی، جونم تویی.”
یاد دختر همسایه افتادم که شب عروسی اش با آن مرد خپل همین آهنگ پخش می شد و موقع سوار شدن موهای قهوه ایش را باد تکان تکان می داد.
به موهایم چنگ زدم. خدای من خوب یادم است. پارسال همین موقع ها لوله کشی گاز شهری بود. مادر می گفت دیگر لازم نیست کپسول به دست دنبال ماشین گاز بدویم. دیگه نفت و چراغ نفتی تمام شد. برادرم می گفت لوله های را که کار بگذارند، و علمش را وصل کنند، می ماند لوله کشی خانه. بعد من می نشستم کنج اتاق و آقای لوله کش با دریل دیوار را سوراخ می کرد، ولی انگار داشت مغز من را سوراخ می کرد.
دراز می کشم، باید استراحت کنم، چقدر خسته ام.
افسر زبانش را به لب و لوچه اش مالید.
- نه داداش این جا چاله میدون نیست، این جا پایتخته، پایتخت کشور ما.
این حرف ها در حینی زد که دست راستش در هوا حرکت می کرد و من را یاد سخنرانی های هیتلر می انداخت. عرض دفترش را می رفت و می آمد با قد کوتاه و سینه جلو آمده اش مثل مرغ کرچ بود.
دوباره جلویم ایستاد. دستم روی صورتم بود. حالا پوستم داشت گزگز می کرد. دستم را انداختم. کمی سینه ام را جلو دادم و خیره به چشمانش نگاه کردم. جا خورد وبا پشت دست باز کوبید به صورتم. این بار چهار مرتبه. گوشم طوری سوت کشید که تا چند دقیقه حرف هایش را نشنیدم.
شب تلویزیون را که روشن کردم، در اخبار رئیس آب و فاضلاب می گفت تا چند روز دیگر لوله های فاضلاب شهری را در تمام نقاط کشور کار می گذارند و ابتدا از پایتخت شروع می کنند. انگشت شستم را روی دکمه آن قدر محکمک فشار دادم که شستم می خواست از آن طرف کنترل بزند بیرون. کثافت ها دست بردار نبودند.
صدا نامفهوم بود. گوش چپم سنگین شده بود. دکتر گفت که تا ابد همین طور می ماند.
در باز شد. پدرم آمد تو. رفت جلوی میز. ورقه ای را امضا کرد، از کارگرها معذرت خواهی کرد. دستشان را گرم در دست فشرد، بعد بدون این که نگاهم کند، رفت بیرون.
صدا می آید. صداهایی که در مغزم می پیچد و مغزم را سوراخ می کند. سرم درد گرفته. کارگرهای خدانشناس لعنتی آن پایین هستند. کثافت ها آن تراکتور را به کار انداختند. باید آرامشم را حفظ کنم. باید کتابم را بخوانم. لیوان آب قند را سر بکشم و یک قرص کدئین بگذارم روی زبانم. ولی انگشت هایم را مشت می کنم، تند قدم بر می دارم. مادرم می گوید کجا می روی با خشم نگاهش می کنم و با عصبانیت می گویم: به خودم مربوط است.
در را باز می کنم. از پله ها به تندی پایین می روم. بیل کنار دیوار است. برش می دارم و محکم در مشت فشارش میدهم. کارگری که قدش از من کوتاه تر است جلو می آید.
- هوی اون بیل رو می خوای چیکار؟
نک بیل به هوا می رود. پایین می آید و کوبیده می شود به سرش. فریاد می زند و خون از سرش سرازیر می شود. آن یکی ها هنوز متوجه نشده اند. می روم به سراغ تراکتور. بیل را بالا می برم و با لبه آهنی اش می کوبم به موتورش. سه چهار ضربه می زنم. چیزی می شکند و صدایش بلندتر می شود. بعد بیل را می زنم به شلنگ سیاه و کارگرها می دودند طرفم. می چرخم و می زنمشان. می چرخم و می زنمشان. دو دست پهلوهایم را می گیرند. یکی می خواهد بیل را از دستم در بیاورد ولی نمی گذارم. با ته بیل می کوبم به شکمش. بیل از دستم می لغزد. با مشت به دماغ یکی دیگر می کوبم و همان موقع ضربه ای می خورد به سرم. صدای جیغ و فریاد می آید. صداهایی که شبیه صدای مادرو برادرم است. آسمان می چرخد. تراکتور بزرگ می شود و می خواهد که مرا ببلعد. خودم را از جلوی دهانش کنار می کشم. ولی بوی دهانش حالم را به هم می زند و من…
افسر از پشت میز می آید جلو. بوی پیاز از لای دندان های جرم گرفته اش پاشیده می شود توی صورتم.
- به اموال دولتی صدمه می زنی؟ فکر می کنی شهر هرت است، وقتی چند ماه آب خنک خوردی حالت سر جا می آید.
و رو به سرباز می گوی:
- ببرش بازداشتگاه.
از پنجره بیرون را نگاه می گنم. هواپیمایی می آید. هوا را می شکافد. جبغ می کشد و می رود. آهسته گوش چپم را لمس مس کنم و زخم سرم را که درد می گیرد. آن پایین صداهایی می آید. دنگ دنگ هایی. انسان هایی آن جا هستند. می خواهم بروم کوکتل مولوتوف درست کنم وبیندازم روی سرشان تا حالشان جا بیاید.
کتابم را برمی دارم. کلماتش در هم می پیچند. سرم ذق ذق می کند. طرف راست پیشانی ام تیر می کشد و چشمانم تار می شود.