دههی شصت. یکی از بزرگترین و پردامنهترین فصلهای هجرت و تبعید ایرانیها. انقلاب بالا آمده و تصویر چرکمرده پایتخت و دیگر شهرها، حصاری که روز به روز تنگتر میشود؛ جایی برای ماندن باقی نگذاشته.
جنگ هم که از راه میرسد، دلایل مهاجرت بیشتر میشود. ایرانیان زیادی کشورشان را ترک کردهاند و در اوایل دههی هفتاد، برای بیاعتبار کردن مسافران سفر اجباری، طرحی از وزارت اطلاعات دوران سازندهگی بیرون میزند. در کنار مستند “هویت” و افشای ماهیت تیرهی روشنفکران، “سراب” مستند دیگری است که روزگار پر از شکست و ناامیدی مهاجران از مرز جمهوری اسلامی را روایت میکند.
تم این مستند که نه مهاجرت و تبعید و مشکلاتش، که پشیمانی از رفتن و تمنا برای بازگشت است، خیلی زود به سینما هم میرسد. از تجارت ساختهی مسعود کیمیایی تا آدم برفی ِ داوود میرباقری، ایرانیان خارج کشور در بهترین حالت گارسون و کارگر هستند و در پلیدترین شکل به کلاهبرداری و خودفروشی رسیدهاند. ایرانیان که همه از حال ِ غربت دلگیر هستند و هوای برگشت دارند. این تم ِ سینمایی، مثل ویروسی مسری پخش میشود و گریبان دنیای واقعی را هم میگیرد. کسانی که با غربت منطبق نشدهاند، از سفارت جمهوری اسلامی صابون بازجویی و جواب پس دادن را به جان میخرند تا پاسپورت به دست، برگردند به فرارگاه ِ سابق که میخواهند تبدیلش کنند به قرارگاه دائمی. مرحلهی اول که به پایان میرسد، آنها که شغلی مضر- همان مطربی اسبق و هنر سابق- دارند، در صف دیگری میایستند. تایید صلاحیت برای حضور در صحنهی هنر تازه. هنری با پوشش مندرس شدهی انقلابی و ردای نو اصلاحاتی.
سفر از ایران دههی شصت و بعد بازگشت به ایران دههی هفتاد. سراب در سراب. آنهایی که سوژهی ظاهرا مستند “سراب” بودند، حالا شیفتهی سرابی دیگر به سمت وطن سرازیر میشوند و وقتی به مرزهای مثلا خودی میرسند، خود را غریبهای میبینند در جمع ِ غریبههای قدیمی. کسانی که در ابتدای انقلاب، هنر را نمیشناختند و یک شبه فاتح صحنهی سینما و تئاتر و موسیقی شدند، حالا صاحب تام و تمام هستند و برای حضور دیگران مجوز صادر میکنند. این فهرست غمانگیز را مرور میکنیم. سعید راد به ایران برمیگردد. مصاحبهای مفصل و توبهطور با مجلهی فیلم میکند. از روزگار تلخش در کانادا و آمریکا میگوید. خود تبدیل به یک “سراب” سرخود میشود و پتهی خودش را روی آب میریزد تا موفق بشود نقش چهارم یک پروژهی ارزشی، فیلم دوئل به کارگردانی احمدرضا درویش، را به دست بیاورد. سعید کنگرانی هم همین مسیر را میرود. در مصاحبهای خودخواسته، خود ِ دروغینی را اعتراف میکند و به مصاحبهگر روزنامهی شرق از عشق و علاقهاش به “امام”ِ جمهوری اسلامی میگوید تا به نقش فرعی کمدی ِ “ازدواج به سبک ایرانی” برسد. آوازخوانان هم این میان سهم خود را طلب میکنند. حبیب قرار است مهمان اسفندیار رحیممشایی باشد و در استادیوم آزادی کنسرت برگزار کند. ابتدا برخی از کارهای “بودار” زمان تبعیدش در لسآنجلس را با تیغ و کاردک پاک میکند و بعد ناگهان با تاخیری دو دههای مرثیهخوان کشتهشدهگان جنگ ایران و عراق میشود. اما نه تنها مجوز کار و کسب از راه نمیرسد که تریبون نمازجمعه هم نشانهاش میگیرد و به عنوان “عنصر مبتذل” طردش میکند و یک شب هم به لحن ِ “فرمانده نیروی انتظامی” در بازداشتگاه ماسوله “مهمان” برادران حافظ نظم میشود و از این همه خواهش برای پریدن، پروازی با بال بسته نصیبش میشود در معیت آقازادهی آیتالله خزعلی که با تیپی امروزی ترانهی پاپ میخواند.
دلدادهگان به سراب ِ بازگشت، هیچگاه از لیست سیاه خارج نمیشوند. با آن همه تلاش برای اثبات برادری، مهر ابدی شک بر پیشانیشان نقر شده. سعید راد که از عشقش به امام حسین و سینهزنی برای امام سوم شیعیان میگوید، در وقتی دیگر، زمانی که نام ِ ممنوع و مطرود بهروز وثوقی را در افتتاحیه جشنواره فیلم فجر به زبان میآورد، دوباره در صف گوشمالی میایستد تا حالیش کنند که کجا نفس میکشد. سعید کنگرانی بعد از آموزش بیسر و صدای بازیگری، در انزوایی بستهتر، فرو میرود.
و در تازهترین نمونه، فرامرز آصف که سالها نان ِ شش و هشت لسآنجلس را خورده، پروندهی رقص و آوازش را پودر میکند، به همان عنوان ورزشی چهار دهه قبل، پرندهی آهنین، میچسبد و از راز موفقیتش، توسل به امام رضا، پرده برمیدارد تا شاید به عنوان یک مربی ورزشی بتواند پا به زادگاهش بگذارد. در آنسوی قافله اما گلشیفته فراهانی، جوانترین عضو گروه ِ سفرکردهگان و خطرکردهگان، روی فرش قرمز جشنواره کن ایستاده و از لطف عدو-بازجو- میگوید که سبب خیر، مهاجرت، شده. شهره آغداشلو جای محکمی در سریالهای آمریکایی دارد. امیر نادری کارنامهی فیلمسازیاش در آمریکا را پربارتر میکند. و دیگران، از ترانهسازان تا اهالی نمایش و سینما، هر کدام به اندازه و فراخور در دریای آزادی موجی میسازند؛ بدون اینکه گرفتار سراب بازگشت ِ اصلاحات و نسخهی نوآمدهاش تدبیر و امید بشوند.
حالا دیگر آغوش باز دولت جدید رو به ایرانیان موفق خارج کشور، لطیفهای از دهان افتاده و خشن شده است. از نیمه فعالان سیاسی تا هنرمندان بیمشکل، هر که پایش به داخل میرسد، بعد از چند هفته تنفس هوای آلودهی تهران، به منطقهی خوش و آب هوای اوین فراخوانده میشود تا با برادران امنیتی اطلاعاتی حال و احوالی داشته باشد. از اهالی هنر، اردشیر احمدی و مصطفی عزیزی که هر دو شهروند کانادا هستند و اولی ویدئوکلیپ میساخت و دومی مینوشت و فیلم و سریال تهیه میکرد، کمی بعد از بازگشت، خود را در چهاردیواری تنگ دیدند و به اجبار مصاحب وهمنشین سربازان گمنام و قاضیانی نامآور مثل صلواتی شدند. سراب انگار رنگ باخته و سیلی سرد واقعیت است که توی خوشبینی صورت میزند.
زمان گذشته. روزگار عوض شده. آنچه سراب مینمود، امروز واقعیتی فرخنده است به نام آزادی و امنیت و رفاه در سرزمینهای دیگر و آنچه خود را مامن و پناه معرفی میکرد و مردمش را به نام “وطن” به خود میخواند، تجربهی دوبارهی کابوس و ترس است با اسانس توبیخ و تفتیش. آنهایی که به فرمان وزارت اطلاعات سازندهگی جلو دوربین “سراب” نشستند و از خرابی روزگار و رویایشان گفتند، امروزی در شکل و نامی دیگر، بدون نیاز به دوربین و گریم و بزک و کلک، واقعی ِ واقعی پیشرو هستند و زیر سایهی سراب ِ سپاه و اطلاعات ِ تدبیر و امید، وسط خانهی پدری سابق و بیت رهبری فعلی، دست شسته از هر چه آرزو، فقط دنبال راهی برای تنفس سادهاند. نفسی که دیگر نه مفرح ذات، که تنها ممد حیات و حضور در سراب ِ بازگشت و سرزمین ترس و تهمت و مرز بازجویی و بازرسی است.