همه چیز از روزی شروع شد که تصمیم گرفتم جنگ نرم نکنم. و تازه متوجه شدم که بعضی اوقات آدم واقعا فکر می کند خیلی عقلش زیاد است و می فهمد، من خودم جزو این آدمها هستم. خیلی روزها به خودم در آینه نگاه می کنم و فکر می کنم واقعا می فهمم، در حالی که اصلا اینطور نیست. اصلا و ابدا، مثلا یک چیز ساده مثل جنگ نرم الآن بیش از چهار ماه است مغز مرا مشغول کرده. هرچه می کنم نمی فهمم این “ جنگ نرم” چه کوفتی است و با آن زهرماری که اسمش “ جنگ سفت” یا “ جنگ سخت” است چه تفاوتی دارد. بعضی اوقات از حرف های که مسوولان عالیرتبه کشور می زنند( طبیعتا آنها هستند که زیاد حرف می زنند) متوجه می شوم که من هم یکی از سربازان جنگ نرم هستم و کاری که می کنم ظاهرا همان جنگ نرم است، در حالی که من ساده لوح همه اش فکر می کنم که نویسنده ام و دارم بقول مهندس موسوی چیز می نویسم، ولی تا سخنرانی آقای خامنه ای یا عباسی یا حسنی( اخیرا خیلی با هم فرق ندارند) می شنوم، می فهمم که “ ای دل غافل! من هم شده ام یکی از عناصر مساله دار جنگ نرم و خودم اصلا متوجه نیستم.”
مثلا هفته گذشته داشتم چیزی می نوشتم و واقعا احساس نویسندگی داشتم که یکهو متوجه شدم تنم گرم شده و انگار دارم سینه خیز می روم، دیدم صنایع نیوز نوشته است “ قلم و رسانه مهم ترین ابزار جنگ نرم هستند.” تازه متوجه شدم که وسط یک میدان مین پر از کتاب هستم و دارم خودکار شلیک می کنم و یک نفر با خودنویس فرو کرده وسط چشمم. من هم که آدم ترسویی هستم، فورا جنگ نرم را رها کردم و رفتم یک قسمت از سریال لاست را نگاه کردم، یکهو پسرم آمد وسط اتاق و گفت “ بابا! شما هم جنگ نرم می کنید؟” تازه متوجه شدم که کاری که می کنم اصل جنگ نرم است و به قول مسعود ده نمکی “ سینما و تلویزیون پیشقراولان جنگ نرم هستند.” یادم افتاد به چارلی چاپلین که اینهمه در موردش فکرهای خوب می کردم، تازه دقت که کردم دیدم انگاری آن عصایش دقیقا شبیه خمپاره انداز است و کلاهش مثل کلاهخود، حتی به کفش های گنده اش هم وقتی نگاه کردم متوجه شدم انگار یک پوتین است که نرم شده و شده مدودف. تلویزیون را خاموش کردم و تصمیم جدی گرفتم هیچ اقدامی برای این جنگ نرم کوفتی نکنم، ولی مگر دست من است؟
راستش را بخواهید دست من نیست، من در جنگ نرم بزرگ شدم. خدابیامرز خاله من، یک عمر جنگ نرم می کرد و من اصلا نمی فهمیدم، تازه وقتی فهمیدم که ایران پرس نیوز نوشت که “ بدحجابی ابزار جنگ نرم است.” و اتفاقا خاله من نه تنها بدحجاب بلکه بی حجاب بود. حتی دختر عمه گلباجی هم سالها جنگ نرم می کرد و من نمی دانستم، مثلا وقتی رفته بود به عروسی بابک پسر عمویم و در تمام شب داشت با یک دامن کوتاه می رقصید. البته من انتظار ندارم که زنی که می خواهد برقصد، مانتو و شلوار بپوشد و رویش چادر سر کند، بالاخره قردادن هم یک آداب و رسومی دارد، ولی این همه جنگ نرم از او بعید بود. اینها را وقتی فهمیدم که دیدم برادر ابراهیم فیاض گفته است “ استفاده از لباس کوتاه زنان در عروسی ابزار جنگ نرم است.” حالا فهمیدم که چرا در این ممالک فرنگ حکومت ها هیچ وقت ساقط نمی شوند، چون دشمن شان در عروسی دامن کوتاه می پوشد، آنها هم ضد حمله می کنند و در ادارات شان دامن کوتاه می پوشند.
بالاخره تصمیم گرفتم دست از نوشتن بردارم و بطور کلی جنگ نرم را بگذارم برای جنگجویان اش و خودم بروم لای دست همینگوی و فالکنر و عباس معروفی که یک هفته است باید برایش جواب ای میل بدهم ولی از ترس جنگ نرم جرات نمی کنم. کتاب “ مادام بواری” را گرفتم دستم و با خیال راحت مشغول خواندن شدم. یک دفعه وسط عشوه های امابواری تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم دیدم یک آقایی است به اسم ماشاء الله ذراتی، گفت: “ آقا چکار می کنی؟” فکر کردم آشناست، گفتم هیچی بابا داشتم کتاب می خواندم، گفت: “ شما چرا دست از جنگ نرم برنمی داری؟” از ترس گوشی را زمین گذاشتم و آمدم سراغ اینترنت، اسم مبارک ماشاء الله خان را سرچ کردم و دیدم خودش است.
ایشان یک کتابدار است که ظاهرا مثل خیلی از نویسندگان رجانیوز و فارس نیوز تازه متوجه شده قبله کدام طرف است و دارد هر چه نماز قضا از قبل از ولادت داشته بجا می آورد که زودتر به راه راست هدایت بشود، یک دفعه می بینی اینقدر به راه راست رفت که رسید به صادق محصولی که با صد میلیارد تومان هم دیگر از راه راست منحرف نمی شود. این ماشاء الله خان کتابدار گفته است که “ در میان ابزارهای سنتی جنگ نرم “کتاب” کماکان جایگاه خود را حفظ کرده است و از قدمتی کهن و طولانی برخوردار است.” فورا لعنت فرستادم به جدوآباد سامرست موآم و مادام بواری و کتاب را پرت کردم از پنجره خانه وسط خیابان.
یک دفعه دیدم از پائین صدایی می آید، یکی از پائین داد می زد “ مرتیکه این چیه پرت کردی توی سر من؟” متوجه شدم فرار من از جنگ نرم، باعث ضربه دیدن همسایه پائینی مان شده است. حالا مگر ول می کرد، زینگگگگگگ، دستش را گذاشته بود روی زنگ در و ول کن معامله نبود. اصلا در جنگ نرم من نمی دانم چرا هیچ کس ول کن معامله نیست، حالا می خواهد راست باشد یا راست افراطی. آمدم پائین دیدم آقای غزنوی است. در را هنوز بازنکرده بوی چیزش پیچید توی راهروی خانه. شراب خورده بود و حالش خوب بود. تا مرا دید بغلم کرد و سر گذاشت روی شانه ام و زار زار گریه کرد. تعجب کردم، این که می خواست پدرم را دربیاورد. گفتم مگر نمی خواستی با من دعوا کنی؟ گفت “ دارم دعوا می کنم.” گفتم: “ این چه طرز دعوا کردن است؟” زار زار گریه کرد و در حالی که بوی شرابش تا جورابم نفوذ کرده بود گفت “ ما داریم دعوا می کنیم و می جنگیم، ولی این یک جنگ نرم است.” گفتم: “ مرده شور این جنگ نرم را ببرد، این کجایش جنگ نرم است، تا خرخره شراب خوردی و آن زنیکه مادام بواری را بهانه کردی و خودت را به من می مالی که جنگ نرم است، کجاش جنگ نرم است؟” یکهو دیدم از توی جیبش یک برگه چاپ شده سایت خبرآنلاین را درآورد و دیدم نوشته “ شراب ابزار جنگ نرم است.” گفت: “ زدم به سیم آخر و می خواهم تا تهش بجنگم. تو هم بیا یکی دو گیلاس بجنگیم.” گفتم: “ برو داداش! ما قبلا ودکای 96 درصد می خوردیم و جنگ سخت می کردیم، حالا با دو تا گیلاس شراب که آدم جنگ نرم نمی رود.”
طرف را دودره کردم و برگشتم بالا، تصمیم قاطع گرفتم که بطور کلی جنگ نرم را ترک کنم، حتی یک گیلاس، حتی یک ورق، حتی یک خودکار، حتی یک “ نسترن ای عشق من حرفی بزن بگو این اداها چی چیه” و چیزهای دیگر. مثل بچه آدم آمدم توی اینترنت و شروع کردم به جستجو که بدانم که جنگ نرم چیست و چطور نباید جنگ نرم بکنم. دیدم “ وبلاگ نیوز” نوشته است “ رسانه ها ابزار جنگ نرم هستم.” خب، این یکی، از فردا دیگر نه روزنامه می خوانم و نه وارد اینترنت می شوم و نه تلویزیون نگاه می کنم. متوجه شدم که دعوای من و اکبر آقا که فعلا درش را گل گرفتیم و بعدا می خواستم دروازه اش را به توپ ببندم خودش جنگ نرم است، چون خبرگزاری برنا گفته است “ تخریب شخصیت ها ابزار جنگ نرم است.” متوجه شدم که من از همان سه سالگی که به برادر یک ساله ام حسادت می کردم و نسبت به همه چیز او با حب و بغض نگاه می کردم، چون بابام همه اسباب بازی ها را برای او می خرید در حال جنگ نرم با او بودم، چون خواندم که استاد حسن عباسی کارشناس تجاوز و لاست و 24 و فرندز گفته است “ جنگ نرم یعنی حب و بغض”
از خجالت تلفن را برداشتم و بعد از چهار سال به برادرم که حالا پنجاه ساله است زنگ زدم تا بخاطر جنگ نرمی که یک عمر با او کرده بودم از او عذرخواهی کنم، دیدم صدایش غم عجیبی دارد، گفتم چی شده؟ گفت “ کلهر را می شناسی؟” یکدفعه یاد گیسوی پریشان یار افتادم و صدای مادر مرحومم را شنیدم که می گفت “ ای گیس بریده” گفتم “ بله، می شناسم” گفت: “ دخترش رفته خارج و پناهنده شده.” گفتم: “ خب، بله، اختلاف نسل است، زیاد جدی نگیر، بچه ها به راه خودشان می روند و بزرگترها به راه خودشان” گفت “ نه داداش! شما نمی فهمی، این جنگ نرم است.” گفتم ای دل غافل! اینجا هم جنگ نرم؟ گفت “ مگر نخواندی که خودش گفته است پروژه مده آ که در آن استکبار جهانی باعث دعوای بین بچه ها و باباها می شود جنگ نرم است.” گفتم: “ چشم داداش، متوجه شدم. خاک بر سر استکبار که از هر سوراخی برای جنگ نرم استفاده می کند.”
بالاخره تصمیم گرفتم بروم بخوابم، خستگی یک جنگ یک روزه نرم، هزار بار سنگین تر از جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل توی تنم بود. با خودم گفتم می خوابم و خستگی را از تن بیرون می کنم. یک دفعه صدایی از حجت الاسلام موسوی نژاد که والله اگر بدانم از کجا آمده به گوشم رسید که می گوید “ جنگ نرم یک شبه و دو شبه نیست” یاد آن قضیه افتادم که در رشت واقع شده بود و واقعا برای خودش جنگ نرمی بود. شاید برای فرار از دست جنگ نرم بهتر باشد بروم به زیارت حج و استخوانم را بشکلی نرم یا سبک کنم، ولی فکر کنم آن هم جواب نمی دهد، چون سایت شیعه نیوز نوشته است که “ وهابیت در عربستان مشغول جنگ نرم با شیعه است.” فکر کردم که بروم بودایی بشوم شاید از هر چه جنگ و دعوا راحت شدم، اما دیدم سایت تابناک نوشته است “ ترویج بودیسم در سینما ابزار جنگ نرم است.” خیلی فکر کردم، آخرش وقتی دیدم حجت الاسلام مصباح که برای خودش مارمولکی است، اگر تمساحی نباشد، گفته است: “ بنیانگذار جنگ نرم ابلیس بود.” تازه متوجه شدم که به این سادگی کاری نمی شود کرد.
تصمیم خودم را گرفتم، من این دنیای زشت و بیهوده و هیچ را ترک می کنم، قرص های خواب آور را می خورم و خودکشی می کنم، بگذار با شرافتمندانه ترین شیوه از شر این دنیا راحت شوم. برای اینکه کارم را بخوبی انجام بدهم، وارد اینترنت شدم تا ببینم با خوردن چند قرص باید خودکشی کنم، موضوع قرص و خودکشی را در اینترنت سرچ کردم، اولین جمله این بود “ خودکشی یکی از نتایج جنگ نرم دشمن است.”