کالبد شکافی دو انقلاب

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

یک خامنه ای و یک شاه

اول: شاه مرحوم  وقتی مشکلی بوجود  آمد فورا  رفت رم و مدتی آنجا  ماند و وقتی هم اوضاع خطرناک شد،  از کشور رفت. آقای خامنه ای خودش مشکل ایجاد می کند و چون هیچ جایی ندارد برود، می ماند در بیت تا احتمالا به او بگویند که به جای رم باید برود به قم یا بورکینافاسو.

دوم: شاه صدای انقلاب مردم را بالاخره شنید، و وقتی هم شنید گریه کرد و از ایران رفت، خامنه ای صدای مخالفت مردم را می شنود و وقتی هم می شنود نماز جمعه برگزار می کند و گریه می کند و یک روز بعد تعدادی از مردم کشته می شوند.

سوم: مردم از شاه خسته شده بودند، او این قدر در دادن آزادی به مردم تعلل کرد که وقتی هم می خواست به مردم آزادی برای شرکت در انتخابات بدهد، مردم دیگر خسته شده بودند و حرفش را نمی پذیرفتند. مردم از خامنه ای نمی خواستند برود، آنها می خواستند آزادی انتخاب داشته باشند، اما او می گوید شما آزادی نمی خواهید، شما می خواهید من بروم. او با مهارت تمام موفق شد از یک آدم نه چندان اصلی تبدیل به مهم ترین مهره ای شود که مردم می خواهند برود.

چهارم: شاه وقتی می خواست تصمیم بگیرد، دست راستش به دست چپش می گفت شکر زیادی توی چای نریز، اما آیت الله خامنه ای با یکدست شکر را در چای می ریزد و می گذارد سرد بشود و آن را هم می ریزد دور.

پنجم: روشنفکران با شاه مخالف بودند، او هم از آنها بدش می آمد و فکر می کرد آنها نمی فهمند. خامنه ای می داند که روشنفکران می فهمند و به همین دلیل از آنها بدش می آید، اما همیشه تعدادی روشنفکرنما و شاعرنما دم دست دارد که سعی می کنند به او بگویند خیلی می فهمد، چون اگر این را نگویند حقوق شان قطع می شود.

ششم: شاه ابتدا فکر می کرد اگر دو تا توی سر مردم بزند مردم عقب می نشینند و زندگی ادامه خواهد داشت، اما وقتی زد توی سر مردم، آنها خشمگین شدند و زدند خواهر و مادر و سایر اقوام شاه را فرستادند مسافرت. خامنه ای هم روز 29 خرداد فکر می کرد اگر دو تا توی سر مردم بزند مردم عقب می نشینند و علی می ماند و حوضش، در حالی که مردم خشمگین تر شدند و معلوم نیست  بلیت برای چه کسی باید بخریم؟

 

یک هویدا و یک احمدی نژاد

اول: مردم می گفتند شاه باید برود، شاه هویدا را کنار گذاشت، بعد مردم گفتند شاه باید برود، شاه آموزگار را کنار گذاشت، بعد مردم گفتند شاه باید برود، شاه ازهاری را برکنار کرد، آخرش یک میلیون نفر آمدند توی خیابان و گفتند بختیار هم باید برود، هم شاه و هم بختیار و هم کل مملکت رفت. مردم به خامنه ای گفتند احمدی نژاد باید برود، خامنه ای هاشمی را کنار گذاشت، به او گفتند احمدی نژاد دروغگوست، خامنه ای رئیس قوه قضائیه را عوض کرد. مردم تکرار کردند احمدی نژاد دیکتاتور است، خامنه ای فرمانده سپاه را عوض کرد و یکی بدتر گذاشت، مردم آمدند توی خیابان و گفتند احمدی نژاد باید برود، بالاخره خامنه ای تصمیم گرفت به جای اینکه بموقع یک آدم بی فایده را حذف کند خودش و کل کشور را نابود کند، ولی به حرف مردم گوش نکند.

دوم: هویدا روشنفکر بود، ولی می گفت من نوکر پادشاهم، هویدا فرانسه را مثل زبان مادری می دانست، ولی کمتر سفر خارجی می رفت، هویدا مسلمان و مسلمان زاده بود ولی همه می گفتند بهایی است، هویدا وقتی سرکار آمد مملکت فقیر و توسعه نیافته بود، ولی وقتی برکنار شد ایران جزو کشورهای بزرگ جهان بود. احمدی نژاد نوکر آقا بود، ولی می گفت من استاد دانشگاهم، زبان فارسی را هم بلد نبود حرف بزند، ولی دائما از شرق به غرب دنیا سفر می کرد و آبروی کشور را می برد، مسلمان بود و مسلمان زاده نبود، ولی مدعی بود که با خدا حرف می زند و در هاله نور است، وقتی سرکار آمد ایران کشوری با ذخیره ارزی فراوان و درآمد نفتی بسیار بالا بود، او بعد از چهار سال کشور را فقیر، بی آبرو، ناامن و پر از دزدی و بی عدالتی کرد و باز هم ماند.

سوم: هویدا با یک پیپ و یک عصا و یک گل ارکیده و یک مادر چادری و یک دنیا کتاب  آمد، یک برادر هم داشت که خودش از بزرگان فرهنگ و سیاست کشور بود، وقتی دولتش تمام شد، بعد از سیزده سال کار، به او گفتند از ایران برو، نرفت و اعدام شد. احمدی نژاد با یک دمپایی و یک پژو قدیمی و یک کاپشن پاره و یک زن چادری آمد، یک برادر هم داشت که کارش کپی کردن از سی دی قاچاق بود، بعد از چهار سال مسافرت به تمام دنیا، همه خانواده اش را سرکار دولتی برد، میلیاردها دلار خرج حفاظتش شد و وقتی هم که به او گفتند دوره ات تمام شد، برو، دهها نفر را کشت و هزاران نفر را زندانی کرد.

چهارم: هویدا هیچ نداشت که  آمد و بعد از سیزده سال همچنان چیزی نداشت، احمدی نژاد با یک پژوی کهنه آمد، بعد از یک سال با دوازده تا ماشین این طرف و آن طرف می رفت، بعد از دو سال با هلی کوپتر برای دیدن مادرش می رفت، بعد از چهار سال برای رد شدن از خیابان هم جرات نداشت بدون هلی کوپتر جایی برود.

 

یک آیت الله و تعدادی رهبر

یک: انقلاب سال 57 یک رهبر داشت که محکم سر حرفش می ایستاد، در پاریس یک حرف می زد، در بهشت زهرا یک حرف دیگر، در جماران یک حرف سوم، در قم یک حرف چهارم، اما همه مردم حرفهایش را قبول می کردند و فکر می کردند ایشان همان حرف قبلی را زده که حرف دل خودشان است، جنبش سبز حداقل سه رهبر دارد که همان حرف هایی را که مردم می زنند می گویند، ولی با این حال مردم می گویند چرا آنها حرف روشنی نمی گویند.

دوم: انقلاب 57 یک رهبر داشت که  می گفتند چهار تا زبان بلد است و هنرمند است و سیاست می داند و حرف دل مردم را با وجود اینکه پانزده سال در ایران نبوده، می داند و سالها مبارزه کرده است و مردم هم این حرف  را باور می کردند. جنبش سبز یک رهبر مثل موسوی دارد که نقاش است، قبلا رئیس فرهنگستان هنر بوده، قبلا هم نخست وزیر بوده، اما بعضی معتقدند بعلت اینکه او در بیست سال گذشته در ایران زندگی کرده ولی دائما توی دولت نبوده، مسائل کشور را نمی داند.

سوم: انقلاب 57 یک رهبر داشت که مردم عکس اش را توی ماه  دیدند، وقتی هم که به ایران آمد حکومت به احترام اینکه او رهبر مردم است، به او نزدیک نمی شد، جنبش سبز یک رهبر دارد که یک خواهرزاده اش کشته شده، برادر زنش زندانی بوده، خودش دائما تحت محاصره است، دولت همه مشاورانش را بازداشت کرده، ولی فقط خودش زنده است، با این حال بعضی مخالفانش می گویند چرا رهبر قاطعی نیست؟

 

تعدادی روشنفکر و میلیونها مردم

اول: در انقلاب 57 روشنفکران معتقد بودند که مردم شعورشان نمی رسد و به همین دلیل هیچ کاری نمی شود کرد، بعدا که مردم با حکومت مخالفت کردند، روشنفکران کشور گفتند مردم ایران باشعور ترین مردم دنیا هستند و ما شعورمان نمی رسد. در جنبش سبز تعداد زیادی روشنفکر وجود دارند که کارهای مردم عادی را می کنند، و تعداد زیادی مردم عادی وجود دارند که دقیقا کار روشنفکرانه می کنند.

دوم: در انقلاب 57 سن متوسط رهبران سیاسی کشور بیست سال بود، آنها حکومتی را که سن متوسط کارگزارانش پنجاه سال بود، نابود کردند و به مدت سی سال مردم را بیچاره کردند. در جنبش سبز، سن متوسط رهبران کشور پنجاه سال است، آنها می خواهند حکومتی که سن متوسط رهبرانش 70 سال است، ولی مثل بچه های پانزده ساله فکر می کنند تغییر بدهند.

سوم: در انقلاب 57 چهل ساله ها هم مثل بیست ساله ها فکر می کردند، اما در جنبش سبز بچه های بیست ساله هم مثل چهل ساله ها فکر می کنند.

چهارم: در انقلاب 57 یک نفر حرف مردم را می زد، هزاران نفر هم آن حرف را برای صدها هزار نفر تبدیل به شعار می کردند تا مردم شعار بدهند. در جنبش سبز تا یک نفر حرف می زند، ده هزار نفر حرف هایش را نقد می کنند، و بعد مردم شعاری را که فکر می کنند درست است می دهند، تا همان شعار بعدا تبدیل به نظر جنبش بشود.

پنجم: در انقلاب 57 بزرگترین افتخار یک روشنفکر این بود که دقیقا مثل مردم بی سواد فکر کند، سی سال طول کشید تا مردم به این نتیجه برسند که پیروی از مردم بی سواد و بی شعور چه فاجعه ای است و جنبش سبز اتفاق افتاد.