[تقدیم به خاطره تابناک دکتر فریبرز بقائی]
روزهای اول مرداد است که رادیوی بند یک سخنرانی را پخش می کند. سخنران مرتب داد می زند:
- بکشید…. بکشید اینها را… بکشید…
نمی فهمیدیم منظورش ما هستیم که در این راهروها سرگردان و پریشان می گردیم. بهرام دانش مثل همیشه جلو در ورودی بند نشسته بود و سرش را مثل پاندول تکان می داد.
این آخرین صدایی بود که شنیدیم. صدای رادیو قطع شد. تلویزیون ها را بردند. روزنامه ها را نیاوردند.
چه خبر شده؟ خبرها دهان به دهان می گشت. بچه ها در ملاقات از خانواده ها شنیده بودند که مجاهدین با شعار “امروز مهران، فردا تهران” وارد خاک ایران شده اند. دادیار اوین هم روز آخرین ملاقات به خانواده یکی از زندانیان گفته بود: “تکلیف همه به زودی روشن می شود.”
بعد بچه ها را در بندهای آموزشگاه جابجا کردند. رابطه سالن های آموزشگاه قطع شد. دیگر اجازه ندادند بچه های سیاسی برای آوردن منبع های بزرگ چایی بین بندها و آشپزخانه رفت و آمد کنند. این کار را زندانیان عادی به عهده گرفتند.
بردن بچه های مجاهدین شروع شد. دو برادر بسیار جوان به نام سعید و مسعود بودند که متاسفانه فامیلی آنها را از یاد برده ام. بچه های “مقصود بیک” تجریش بودند.
یکی شان ده سال حکم داشت و دیگری هنوز زیر حکم بود. مدام گوشه اتاق نشسته بودند و سر بر شانه هم داشتند. رحیم می گفت: “مثل قو سر بر شانه هم گذاشته اند.”
ابتدا آن را که حکم داشت صدا کردند. خداحافظی دو برادر در سکوتی که فقط هق هق گریه آن را می شکست، هرگز از یادم نخواهد رفت. او رفت و برنگشت و بعد آن را که حکم نداشت، خواستند. او هم رفت و برنگشت.
همه حس کرده بودیم، اتفاقی در راه است. اما هیچ کس نمی دانست و نمی توانست بداند، آنها که می روند راهشان به دارهای آویخته از شوفاژخانه اوین ختم می شود.
بعد نوبت مسئول سفره اتاق ما رسید. کورش، مجاهدی بود با شکم بسیار بزرگ، خیلی جوان، سخت شوخ و شیرین. شب ها که سفره را می انداخت، می گفت: “آش داریم، هر شب که هزار شب نمی شود.”
او با آن هیکل تنومندش بسکتبالیست درجه یکی بود. او هم رفت و برنگشت. دریغا که فامیلی اش را از خاطر برده ام. اما لبخند شیرینش و جمله اش را هرگز.
روزی چپ ها را جدا کردند و به سالن دو بردند. رحیم، بهرام دانش، مهدی و هادی پرتوی در این سالن بودند. همان روزها عده زیادی از بچه های چپ را از بندهای دیگر به آموزشگاه آوردند. آصف رزم دیده، هدایت اله معلم و هیبت اله معینی در میان شان بودند.معلم با من هم اتاق شد و بعدها وقتی رمان کلیدر دولت آبادی را خواندم، فکر کردم شخصیت کفاش توده ای را از روی او نوشته است. پیرمردی استخوانی و استوار با لباس خاصی که او را شبیه پینه دوزهای افسانه ای می کرد. مدام سرگرم سوزن زدن به پتویی بود که داشت آن را به لحاف مبدل می کرد. با آصف تجدید دیدار کردیم. بوی خطر می آمد. اما کسی دقیقا نمی دانست چه خبر است.
به غیر از دو اتاق سالن دو، بقیه پر از بچه های چپ بود. بچه هایی که از بند های دیگر آورده بودند، در حیاط دور هم جمع می شدند. هواخوری به نوبت شده بود. بند، دو برابر ظرفیت خود زندانی داشت. نیمی از ما شب ها در حیاط می خوابیدم و می دیدیم که تعداد نگهبان ها چند برابر شده است.
مدتی بعد، هدایت اله معلم را صدا زدند. به سرعت وسایلش را جمع کرد. همراهش تا کنار در رفتم. بعد بچه هایی را که از بندهای دیگر آمده بودند، چندتا چندتا بردند. بند تقریبا خالی شد و هواخوری هم قطع.
در راهرو قدم می زدم و غرق اندیشه بودم که بهرام دانش بازویم را گرفت و گفت:
ـ می ترسی با من راه بروی؟
حالا دیگر همه می دانستیم چه خبر است. زندانیان عادی که غذا وچائی را به بند می آوردند، خبر را به دکتر فریبرز بقائی رسانده بودند که قبل از بسته شدن درها، پزشک بهداری زندان بود.
دکتر فریبرز بقایی
خندیدم. او را بوسیدم و با هم شروع به راه رفتن کردیم. داستان فرارش بعد از شکست قیام افسران خراسان را گفت. تعریف کرد چگونه از بیشه زارها گذشته، به رود زده و خودش را به شوروی رسانده است.
انگار می دانست که امروز نوبت اوست و بود. صدایش زدند. مرا بوسید و گفت:
ـ من برنمی گردم..چیز مهمی نیست یک گنجشگ دیگر از این دنیا کم می شود…
و پیرمرد هفتاد و چند ساله، با بدنی که از رنج دراز می خمید و سری که از میگرن همیشه در آستانه انفجار بود، رفت و رفت. جمله اش همیشه در گوشم زنگ می زند:
- جهان جنگل وحشی بزرگی است و ما مانند گنجشگی کوچک بر شاخه های پراکنده نشسته و جیک جیک می کنیم…
صدای جیک جیک گنجشگی که بهرام بود تا زنده ام در گوش من است و همیشه مقابل چشمم سر فرتوتی را می بینم که مانند پاندول ساعت تکان تکان می خورد.
صدا کردن بچه ها شدت گرفت. مدام کسی را صدا می زدند. از بندهای بالا خبر رسید که مرتب دارند بچه ها را می برند. گاه تا نیمه های شب هم کسانی را صدا می زدند. و نوبت من رسید: دهم یا یازدهم شهریور ۱۳۶۷…
وقتی صدایم می زنند، هر چه اطرافم را نگاه می کنم، آشنایی برای خداحافظی نمی بینم. نامه ای را که برای زنم نوشته ام، روی وسایلم می گذارم و بیرون می آیم. مینی بوسی که مرا می برد، پر است. از زیر چشم بند نگاه می کنم. کسی را نمی شناسم. در حس رفتن به سوی نامعلوم یخ زده ام. کرخت کرختم. انگار قبل از کشته شدن، مرده ام.
پیاده مان می کنند و به طرف بند وزارت می برند. مرا پشت صف طویلی می نشانند که رو به دیوار با چشم بند معلوم نیست تا کجا ادامه دارد. زمان از رفتن مانده. مرگ است که صف را جابجا می کند.. حس می کنی به دری نزدیک می شوی که به جهنم باز می شود. نزدیک در، صدایی را می شنوم. “مهرداد فرجاد” است. فریاد می زند. انگار کسی دهانش رامی گیرد. صدا خاموش می شود. دوباره مهرداد فریاد می زند. خاموش می شود و سکوت.. کسی زیر بازویم را می گیرد و بلندم می کند. حاج مجتبی است. دری را باز می کند و مرا می برد تو.
ـ چشم بندت را بردار…
برمی دارم و عینکم را می زنم. دو نفر را به سرعت می شناسم، نیری و حاج ناصر. دو نفر دیگر هم هستند. حالا که به عکس های قضات دادگاه مرگ نگاه می کنم، از زیر پرده ای که مانند یخ بر خاطراتم کشیده شده، به زحمت می توانم اشراقی را تشخیص بدهم و “پورمحمدی” را.
حاج ناصر اسم مرا می گوید و می پرسد:
ـ حزب توده را قبول داری یا نه؟
جواب می دهم:
ـ از حزب توده و سیاست متنفرم.
نیری نگاهی به کاغذی که روی میزش است، می اندازد. فکر می کنم الان می گوید:
ـ تو که پرونده ات باز است…
اما می پرسد:
ـ نماز می خوانی؟
صدایش آن نشاط روز دادگاه را ندارد. جواب می دهم:
ـ بله حاج آقا.
ـ جمهوری اسلامی را قبول داری؟
ـ قبل از دستگیری هم داشتم. حالا هم دارم.
حاج ناصر با ریشخند می گوید:
ـ لابد مثل بقیه مدعی هستی که خدمت هم می کرده ای…
می گویم:
ـ بقیه را نمی دانم. اما من قصدم کمک به جمهوری اسلامی ضد امپریالیسم بود.
نیری چیزی در گوش حاج ناصر زمزمه می کند. انگار این پچ پچ هزار سال طول می کشد. حاج ناصر جوابش را می دهد. بعد نیری چیزی روی کاغذ می نویسد و به حاج مجتبی می دهد. او کاغذ را می گیرد. به من می گوید:
ـ چشم بندت را بزن…
چشم بند می زنم. حاج مجتبی مرا بیرون می آورد. همچنان یخ زده ام. انگار خاکستر بر من پاشیده اند. از راهرویی می گذرم. دری باز می شود و خودم را در فضای آزاد می یابم. چشم بندم را برمی دارم. در هواخوری بند وزارت هستم. حسن قائم پناه، احمد علی رصدی، دکتر حسین جودت جلویم ایستاده اند و گپ می زنند. از میان آن سه نفر با قائم پناه که در تحریریه مردم بود، دوستی بیشتری دارم. با هم دیده بوسی می کنیم. هر سه را به دادگاه برده اند. قائم پناه مرتب می خندد و معتقد است می خواهند آزادشان کنند. دکتر جودت حرف نمی زند. رصدی هم پیوسته دست هایش را به هم می مالد و می گوید:
ـ ببینیم چه می شود….
اول دکتر جودت را صدا می زنند. کمی بعد نوبت رصدی و قائم پناه می شود. بعد ها می فهمم آنها را به سوی دار برده اند.
نمی دانم چقدر طول می کشد که صدایم می زنند. با چشم بند وارد بند می شوم. در راهرویی دری باز می شود و خودم را در یک سلول انفرادی می بینم. دارم از پا در می آیم. روی زمین دراز می کشم. مثل دوران بازجویی حس هایم را گم کرده ام. گریه ای لازم است تا به خودم برگردم. زنم را می بینم که با چادر سیاه شیون زنان می دود.
و بعد به چاله سیاهی می افتم که نمی دانم خواب است یا انتظار یا لحظات قبل از مرگ. با صدای باز شدن در به خود می آیم. باز هم مرا می برند و پشت صفی می ایستانند که اکنون چند نفر بیشتر در آن نیستند. دوباره هزار سال طول می کشد تا وارد دادگاه می شوم. این بار حاج ناصر نیست، جای او مرد جوان بلند قدی است. می گویند “زمانی”رئیس اطلاعات اوین بوده است. همان سئوالات است. همان جواب ها رامی دهم. نیری می پرسد:
ـ کادر یک حزب بودی؟
می گویم:
ـ من کادر نبودم. عضو بودم.
حتی در آن زمان نمی دانستم کادر یعنی کسی که از حزب حقوق می گیرد. بعداً می فهمم که حزب کادر یک و دو داشته و من کادر دو بوده ام. بعد ها کیانوری می گوید که همان روزها حاج ناصر اصرار داشته که من کادر یک بوده ام و کیانوری پافشاری می کند که کادر دو بوده ام. و تازه می فهمم این یک عدد، فاصله مرگ و زندگی است. فرمان آیت اله خمینی برای کشتار مجاهدین منتشر شده است. اما گفته می شود فرمان منتشر نشده او برای قتل عام مارکسیست ها، بر این قرار بوده است که اعضای رهبری و کادرهای یک گروه های چپ ائمه الکفر هستند و حکم شان اعدام است. سرنوشت کادرهای دو و اعضاء بسته به این است که در دادگاه چه بگویند.
نیری می گوید:
ـ پس شهادتین را بگو.
فکرمی کنم منظورش اعدام است، می گویم:
ـ اشهد ان لا اله الا الله…
ـ اشهد ان….
نیری به حاج مجتبی اشاره می کند. او می آید و زیر بازویم را می گیرد:
ـ چشم بندت را بزن…
بازویم را سفت نگرفته است و لحن صدایش خشونت ندارد. به خودم امید می دهم:
ـ یعنی زنده می مانم…
چشم بند را می زنم. حاج مجتبی مرا بیرون می آورد. می برد و دستم را روی شانه کسی گذارد. صف دیگری است. به چوبه دار می رود یا به راه زندگی؟
فقط وقتی از در بند تو می روم، می فهمم زنده مانده ام. به اتاقم برمی گردم. زیر پتو می روم و های های می گریم. آن قدر می گریم تا خوابم می برد.
حاجی بیا حال کن…….
صدای بازجویم در گوشم زنگ می زند:
- خودم تیر خلاص را می زنم…
صف چند نفره می رود. گرم است. گرم. گرم. مارا می دوانند. زیادیم.تازه از “ دادگاه” سه سئوالی بیرون آمده ایم. کجا می رویم؟ می دویم. زمین می خورم وبلند می شوم.لنگه دمپائی ام جا می ماند. می شوم نفر آخر صف.
-ـ بدو نجس…از سگ بدتر…
کسی توی سرم می زند. می دوم. دوباره سگ شده ام.
- واق…واق… من جاسوسم…واق…واق…اسلام پیروز است…چپ و راست نابوداست…
آن لنگه دمپائی ام را هم در می آورم. زیر پایم داغ است. از جایی پائین می رویم. قدم که بر می دارم، زیر پایم خالی می شود. می غلطم. پله است. می غلطیم و روی هم می افتیم. انگار پله هاپایان ندارد. پاسدار ها بلند بلند می خندند.
- ـ بلن شین نجاست ها…
بلند می شوم. چشم بندم افتاده. کسی نمی گوید چشم بند بزن…
محوطه بزرگی است. نیمه تاریک. از سراسر سقف، لوله می گذرد. به لوله ها آدم آویزان است.
-ـ آویزانشان کرده ایم تا خشک بشوند…
باز مارا می دوانند. می دویم و به آدمها می خوریم. تاب می خورند و دمپائی هایشان می افتد. ما را می نشانند. آدم هاردیف به ردیف روی بند های لوله ای آویزانند . چندپاسدار با چند فرغون می آیند. آدم ها را یکی یکی می گیرند و توی فرغون ها می اندازند.
- ـ نیمه خشکند…حالا میرن جهنم کاملا خشک میشن…
فرغون ها پر می شود و آنها را می برند. دستی آویزان است و زمین را می روبد. عینکی که افتاده زیر چرخ فرغون تکه تکه می شود. فرغونی کج می شود و بارش می ریزد. آدم. آدم. آدم….
پاسداری داد می زند:
-ـ آستین ها را بالابزنین…
پوشیدن لباس آستین کوتاه جرم است. نشانه فحشاء است. باعث غضب خدا می شود. عرش را می لرزاند.
- آستین ها را بالا می زنیم….
پاسداری خیکی یک سطل جلویمان می گیرد. تویش ماژیک است. بر می داریم.
ـ- اسم خودتون وگروهک روی مچ دست…
همه مشغول اند. در سراسر ایران دارند اسمشان را می نویسند. یک ماه است که دارند می می نویسند. اول مذهبی ها. بعد کمونیست ها. جهود و ارمنی و بهائی. کرد و ترک و بلوچ. نو جوان وپیر مرد. مادر و خواهر. دختر و پسر. اسمشان رامی نویسند. در داخائوی رجائی شهر. در تربلینکای سراسر ایران . در آشویتس اوین. اسم ها راکه نوشتند ، آدم ها را دسته دسته آویزان می کنند. شبانه با فرغون می برند و توی کامیون ها می ریزند.کامیون ها زوزه می کشند.
مسلمان ها را در گورهای جمعی دفن می کنند. بقیه را که کافرند، در شرق تهران به گورستان متروکه ای می برند که اسمش راگذاشته اند لعنت آباد. جسدهای مارا روی زمین می اندازند وکامیونی رویمان خاک می ریزد.مردم رویمان گل می ریزند و می شود خاوران.
پاسدارها همدیگر را هول می دهند. باصدای بلند می خندند و بهترین گلهای باغ ایران را ازدرختهای آهنی می گیرند. هرکس بیشتر دار بزند، زودتر به بهشت می رود…
ما را به جهنم می فرستند. آتش است . مار واژدها. چاله های مدفوع. گرز آتشین که توی ک… آدم می کنند…
خودشان به بهشت می روند. باغ های دلگشا در انتظارشان است. دختران زیبا. سفید. کپلی. هرشب هفت حوری. عشق می کنند تاخسته بشوند.غلمان. هرشب هفتاد تا. ما می سوزیم و آنها حال می کنند. تاآخر دنیا ما می سوزیم و آنها با حوری و غلمان هم بسترند. از جویهای بهشت شیرو عسل می خورند. گاهی ما را می آورند بیرون. خدا قاه قاه به ریش ما می خندد و می گوید:
ـ- از نو…
فریاد می کشیم:
ـ- جرعه ای آب خدایا تو که رحمان و رحیمی…
برادر حمید وبازجوها پیدایشان می شوند. می گویند:
ـ- نه…
فرشتگان عذاب ما را می برند…
بعد چاق و چله هائی که مارا دار می زنند می آیند. لباس های پاسداریشان چرک است. دستهایشان خونی. زیر انگشت هایشان سیاه . لاتی حرف می زنند. لاجوردی و نیری و بقیه قضات دادگاه مرگ راروی تخت روان می آورند. آنها پرده های طلا را پس می زنند. سیب های نیم خورده بهشتی را بیرون می اندازند. هر کدام را هزار تا حوری باد می زنند. چاق و چله ها به قضات مرگ تعظیم می کنند.
-ـ من صد تاکشتم…
ـ- من صدو بیست تا…یکیشون بچه محلمون بود… تف کرد تو صورتم..
ـ- من بیشتر… از همه بیشتر… یکیشون داد می زد… زبونشو بریدم کردم تو ماتحتش…
لاجوردی شروع می کندو قضات مرگ دنبالش روی تخت های روان می رقصند:
ـ- ما گفتیم و ماگفتیم…دستور آقا بود….حکم خدا بود…
لاتی ها داد می زنند:
ـ- پس حوری ما چی شد؟ گوگولی ما چی شد..؟
حوری ها می آیند. جام های شراب بهشتی را پر می کنند. لاتی ها می خورند. روی لباس های سپاه بالا می آورند. گند می زنند به سر تاپای حوری ها. آنها را هول می دهند توی حوض کوثر….
آنها راکه جلوتر از منند، می برند. میزهای بزرگ چرخدار را می آورند. بچه ها را می برند روی میزها. ظهر روی این میزها ناهار خورده اند و حالا آدم دار می زنند.چند تاپاسدار چاق و چله می روند روی میزها. طناب ها را تند تند می اندازند گردن بچه ها.
ـ- اله واکبر…خمینی رهبر..
پاسدارها دسته جمعی صلوات می فرستند و میزها را می کشند. بچه هاآویزان می شوند . تاب می خورند. تا چشم کارمی کند میوه آدم روی درخت های آهنی می رقصد. گروه بعدی را می آورند. یکی می آید سراغم. دستم را نگاه می کند.می خندد.می خندد.داد می زند:
ـ- حاجی بیا حال کن…
دو مطلب بالا با الهام از روح کتاب ام” نامه هائی به شکنجه گرم” و در قالب مقاله نوشته شده است و دردوسال مختلف. حاجی بیا حال کن -ـ منتشره در 24 مرداد 1387 ـ- بیشتر راه به قصه می برد و تا آن جهان با قاتلان گل های سرخ می رودو پیداست که الهام از واقعیت است. از روزهای قتل عام گلسرخ –ـ منتشره در 19 مرداد 189-ـ از نسخه اول کتاب نقل شده و سپس در پرتو ویرایش های بعدی بسیاری از موارد آن دقیق شده است.
در سالگرددیگری از روزهای قتل عام گلسرخ انتشاراین مقالات را کوچکترین ادای دین دانستم به قربانیان قتل عام تابستان 67 و به ویژه دکتر فریبرز بقائی(برزو) که اخبار اعدام ها از طریق او به بندهای آموزشگاه رسید. 12 سال در زندان بود و غریبانه در غربت جهان را ترک گفت.