بوف کور

نویسنده

تا دنیا دنیاست…

ماه منیر کهباسی


صدای رفعت توی وزوز گوشی سخت به گوشم می رسد.“دیشب کشیک بودی؟” 

دخترم با دسته چاقو می زندروی دکمه بلندگوی تلفن.

می گویم” آره “ 

می گوید” دکتر را ندیدی؟ “ 

می گویم “ نه ” می گوید “ انترنه که چشمهای زاغ داره مجرده؟ “

می پرسم “ چه طور؟ می ترسی دکترت را تور کنه؟ “

رفعت می خندد “چه کنم تا دنیا دنیاست عاشق دکترم.”

گوشی را روی آن یکی گوشم می گذارم. هنوزوقت نکرده ام مقنعه وروپوش سرمه ای بخش را از روی مبل بردارم.

می گویم “ رفعت! خودمانیم تو چه دلی داری. البته شوهرت هم خیلی پرته. “

دخترم پیاز خرد می کند. دوتا چوب کبریت گذاشته لای دندانهای کوچک پروانه ا یش که آب از چشمش نریزد. هی پشت دستش را می کشدزیر چشمهاش. هر بار که دستش بالا می آید لبه چاقو توی هوا کشیده می شود.می گویم “ آخرش نوک چاقو می گیره به چشمت.” بادهان بسته طوری که چوب کبریتها از لای دندانهاش نیفتند می گوید “بابا باید با خروس یا گربه عروسی می کرد،نه با موش، آن هم موش ترسو.” پشت چاقو را به سر زانوش می کشد. بلند می گویم “رفعت! ببین ندا چی می گوید.” می خندم “ من موشم،کاوه گاو. کاوه باید باخروس یا گربه ازدواج می کرده نه با من موش.”

ندا نوک چاقو را رو به من می گیرد. چشمهای درشتش درشتتر می شوند. وسط پیشانی اش چند تا چین ریز می افتد.داد می کشد”خاله! بابا می گفت تو خروسی.”

رفعت جیغ می زند” ازش بپرس جدی؟! “

 ندا سر تکان می دهد.گوشی را به گوشم می چسبانم که صدای رفعت را از توی وزوز بهتر بشنوم.

می گوید” من راحتم که پسردارم. توی نخ این نیست که بفهمد من کدام حیوانم، باباش کدام حیوان.”

ندا می زند زیر خنده. چوب کبریتها را می گیرد دستش واصرار دارد از پسری بگویم که یک روز جلوی چشم ما موش را گرفت و زنده انداخت توی بشکه قیر. رفعت می پرسد” شوهرت نیست؟ “

دخترم می گوید” نه خاله.” باز چوب کبریتها را توی دهانش می گذارد وبه ساعت نگاه می کند.

رفعت می گوید” بد جنس تو باز تلفنت راگذاشتی روی بلندگو؟ “

می گویم “ کسی نیست.فقط من وندا ییم. “

می گوید” بی خیا ل! این چهارشنبه دکتر با روایی دعوتم کرده رستوران گردان. “ می خندد “می دانی که کجاست. ” می گوید “ ندا باید بلد باشه. “

ندا سرش را پایین می اندازد.رفعت می گوید “ صاف وسط پنجره اتاق خوابته.یک برج بلندبا چراغهای چشمک زن. شب که دقت کنی می فهمی می گرده.”

می خواهم بگویم دقت نکرده ام، زبانم می گیرد. باز به قول ندا به پت پت افتاده ام.

ندا می گوید “ مامان خانم خوبم! باز که……” ابروی راستش را بالا گرفته. رفعت می گوید” بابا بی خیال! “

ندا تنش را کش می دهد بالا. چوب کبریتها را می گیرد گوشه لبهاش.خمیازه می کشد.” چه اعجوبه ای! تو هم خیلی با حالی خاله. ما با یک روز قایم کردنش مشکل داریم،تو هفده هجده ساله که دکتر را قایم کردی. حالا هم که……” می خندد “ خیلی با حالی! “

گوشی وزوز می کند. “حق دارم. از مامانت بپرس چند سال با روایی توفیر سن دارم. “

 آن یکی تلفن زنگ می زند. دخترم چوب کبریتها راتوی خاکستر جا سیگاری تف می کند. ظرف پیاز را زمین می گذارد. بلند می شود وگوشی را بر می دارد. “ سلام ” روبه دیوار می ایستد.

 رفعت می گوید “ چرا ساکتی؟ ” آهسته می گویم “ صبرکن! ” ندا بر می گردد، چپ چپ نگا هم می کند. باز سرش را بر می گرداند رو به دیوار. توی گوشی پچ پچ می کند. دست می اندازد پشت گردنش وسرش را روی شانه کج می کند.” ما بیشتر. “

رفعت می گوید “ تازگی رفتارش عوض شده، مثلا همین دعوت کردن من و روایی با هم. نه اینکه بگویم دوستم نداره، از صبح تا همین چند لحظه پیش سه بار زنگ زده، اما این منشی جدیدی که آورده بد جوری فکرم را مشغول کرده، بد جوری ریختم به هم. “

ندا خودش را تو ی شیشه پنجره نگاه می کند. گوشی را گذاشته روی شانه. ناخنهای نارنجی با بازوی چپش بازی می کنند.رفعت می گوید “ بیست سال کم نیست. عادت کردم بهش. “

ندا با صدای خفه می گوید” من کی غالت گذاشتم؟ “ اشاره می کند به من که تلفن را از روی آیفون بر دارم. باز پشتش را به من می کند. ناخنهای نارنجی روی گردنش بازی می کنند. می گوید” تو بگو کجا.”

 رفعت دارد از دکتر می گوید. من باز باید همه بیست سال را گوش کنم. این که وقتی کامران را بدنیا می آورده، دکتر پایین پاهاش ایستاده بوده،گفته “ حیف که دیردیدمت.” رفعت خواسته بوده بگوید “هنوز هم دیرنشده.” از درد جیغ زده. می گوید “ می دانی که، زود به زود بهش سر می زدم.”

هر وقت روایی می گفت کجا بودی، گیر می کردم. می گشتم دنبال بهانه، اما حالا بهانه لازم نیست. روایی را هم به دیدن خودش عادت داده. دو روز که نمی بیندش سراغ می گیره که” کجاست این خواجه حرم؟ “

ندا رو به من با چتریهاش بازی میکند. با سروچشم اشاره می کند که چرا دارم نگاهش می کنم؟ می گوید “عزیز دلم! قطع کن، از اطاق خودم بهت زنگ می زنم.” خم می شود ودو شاخه را از پریز بیرون می کشد. تلفن رابغل می زند. حتما باز با پنجه پا بی آنکه به پشت سرنگاه کند در اتاقش را به هم می کوبد.

رفعت می گوید” چی بود؟”

می گویم “ندا در را بست.”

منبع: مجله ی قابیل