۳ شعر از نصرت رحمانی
قفل یعنی که کلیدی هم هست
ای عفیف!
به چه میاندیشی
قفلها؟
دستهای آزاد،
برترین هدیه به زنجیر و غل و دیوارند!
بهترین هدیهی زنجیر به دست آزاد
قفل میباشد، قفل!
ای عفیف!
قفلها واسطهاند
قفلها فاسق شرعی در و زنجیرند
قفلها…
راستی واسطهها هم گاهی حق دارند
رمز آزادی در حلقهی هر زنجیرست
قفل هم امیدیست
قفل یعنی که کلیدی هم هست
قفل یعنی که کلید
تبعید در هفت چنبر تبعید
بهار موسم گل نیست
بهار فصل جدایی و بارش خون است
بهار بود که درد مرا درو کردند
بهار نیست موسم خرمن
بهار بود که گهواره گور یاران شد
من از تعهد گهواره ها و گورستان غمین و خونینم
اگرچه می دانم که نیست تجربه هرگز تمامت معیار
بهار نقطه آغاز هیچگاه نبود
چهار تاول چرکین چهار جیب بزرگ بدوز بر کفنت
به من نگاه مکن
ز لاشه ام بگذر
وگرنه این تو و این مرزهای ویرانی
بهار بود که من ماندم و پریشانی.
لیلی
لیلی!
چشمت خراج ظلمت شب را
از شاعران شرق، ـ
طلب میکُند
من آبروی عشقم
هشدار… تا به خاک نریزی
پُر کُن پیاله را
آرامتر بخوان
آواز فاصلههای نگاه را
در باغکوچههای فرصت و میعاد.
لیلی!
بگشای بند موی و بیفشان
شب را میان شب
با من بدار حوصله اما نه با عتاب!
رمز شبان درد،
شعر من است!
گفتی:
گُل در میان دستت میپژمرد
گفتم که:
ـ خواب،
در چشمهایمان به شهادت رسیده است
گفتی که:
خوبترینی؛
آری…، خوبام!
آرامگاه حافظم
شعر ترم،
تاج سهترک عرفانم
درویشم،
خاکم!!
آینهدار رابطهام، بنشین.
بنشین، کنار حادثه بنشین.
یاد مرا به حافظه بسپار!
اما…
نام مرا،
بر لب مبند که مسموم میشوی
من داغ دیدهام!
لیلی!
از جای پای تو،
بر آستانهی درگاه خوابگاه،
بوی فرار میآید
آتش مزن به سینهی بستر
با عطر پیکر برهنهی سبزت
پُر کُن پیاله را
با من بگو در خوابهای پریشان چه دیدهای
که خواب را به شهادت رساندهاند در دیدگانِ ما
وانگه حرامیان در گود شبگرفتهی چشمت
با تیغهای آخته سنگر گرفتهاند.
دروازههای شهر مدینه آغوش بستهاند
آغوش باز کُن
از چهارراه خواب گذر کُن
بگذار و بگذریم زین خیل خفتگان
دست مرا بگیر تا بسرایم:
در دستهای من ـ
بال کبوتریست!
لیلی
من آبروی عاشقان جهانم.
هشدار…، تا به خاک نریزی!
من پاسدار حرمت دردم
ـ چشمت خراج میطلبد؟
آنک خراج:
لیلی!
وقتی که پاک میکُنی خط چشمت را
دیوارهای این شب سنگین را
درهم شکسته، آه…، که بیداد میکُنی.
وقتی که پاک میکُنی خط چشمت را
در باغهای سبز تنت، شب را ـ
آزاد میکُنی
لیلی!
بیمرز باش.
دیوار را، ویران کن،
خط را به حال خویش رها کُن،
بیخط باش
با من بیا…، همیشهترین باش!!
بارید شب
بارش سیل اشکها شکست،
خط سیاه دایرهی شب را!
خط پاک شد
گُل در میان دستم پرپر زد و فسرد
درهم دوید خط
ویران شد!
لیلی!
بیخط و خال باش
با من بیا که خوبترینم
با من که آبروی عشقم
با من که شعرم.. ، شعرم.. ، شعرم!
وای…
در من وضو بگیر
سجادهام، بایست کنارم
رو کُن به من که قبلهی عشاقام
وآنگه نماز را،
با بوسهای بلند، قامت ببند!
لیلی!
با من بودن خوب است،
من میسرایمت!