ترجمهی بهروز مشیری
سرزمین هرز به شعر جهان میپردازد: شعرهای برتولت برشت
اشاره:
برتولت برشت با نگاهی سخت انتقادی و با بیانی ساده و همهفهم، اذهان مردم را از جنایات نازیسم باخبر کرد و آنچنان بر این عقیده گام فشرد تا مجبور به ترک آلمان شود. او سالیان دراز دور از آلمان، اما همواره با عشق به وطنش زندگی کرد. تبعید برای برشت، خاموشی نبود، بلکه تقلای وجدانی بود که با همهی مرارتها و رنجشها باز در قاموس سرزمیناش میتپد و معنا دارد.
برشت را با نمایش و خصوصا تئاتر اپیک و فاصلهگذار میشناسیم. اما برشتِ شاعر نیز سخت خواندنی است. شعرهای او نمونهی آثاری هستند که در عین سادگی بسیار ژرفنگرانه و عمیق نوشته شدهاند.
زن مهربونی داشتم
زن مهربونی داشتم
خوشگلترین زن دنیا
یه روز فرماندهی پیادهنظام آمد و
گفت: «پیش به سوی جبهه!»
اونجا من از یه چیزی دفاع میکردم و
زنم با دیگرون میرفت
این، واسه من ننگ بزرگی بود و
تهِ بیشرمی.
تُو دهن زنم میزنم
خشونت نشون میدم، کاری نمیتونه بکنه
اما اگه فرمانده رو ببینم
هنوز که هنوزه شلوارمو زرد میکنم
اگه همچو خر نفهمی نبودم
برا یه دفعه هم که شده فکرشو میکردم
شاید بعضی چیزاش برام تحملناپذیر میشد،
و شاید دعوایی راه مینداختم
به فرمانده میگفتم:
«تو به من اسلحه دادی،
حالام میخوام تیراندازی کنم
برو اون جلو وایسا!»
ماهی فاش
یه وقتی، یه ماهی بود به اسم «فاش»
که یه کون سفیدی داش
و برا کارکردن، دستی نداش
برا دیدن هم، توی صورتش، چشمی نداش
تُو کلهش هیچی نبود
به هیچیم فکر نمیکرد
«یک و یک مساوی با دو» رو هم بلد نبود
از این همه مملکت، هیچ کدومشو نمیشناخ
اون فقط یه ماهی فاش بود
با یه کون سفید.
وقتی آدما خونه میساختن
وقتی آدما چوب میشکستن
وقتی آدما دل کوها رو سوراخ میکردن
وقتی آدما آش میپختن
ماهی فاش به ریش همهشون میخندید
وقتی آدما میپرسیدن: «تو چیکار بلدی بکنی؟»
جواب میداد: «من یه ماهی فاشم،
اینم کون سفیدم.»
شب به شب، که آدما میرفتن تو خونههاشون،
ماهی فاشم پشت سرشون میرف تو
وقتی که دور بخاری میشستن
ماهی فاشم کنارشون میشست
وقتی آش میاومد رو میز
اولین نفر با یه قاشق بزرگ
همون ماهیه بود
که با صدای بلند فریاد میزد: «حالا تند و تند بخورین!
بعد من کون سفیدمو نشونتون میدم.»
آدما میخندیدن و اجازه میدادن که اونم باهاشون غذا بخوره
اگه قحطی نمیاومد، اونم نه یه قحطی کوچیک
بلکه یه قحطی بزرگ
تنبلی اونو ندیده میگرفتن
اما حالا همه مجبور بودن برا رفع قحطی چیزی بیارن
یکی پنیر آورد، یکی گوشت
یکیم نون
فقط ماهی فاش، غیر از یه قاشق بزرگ،
هیچی نیاورد
چن نفری اونو دیدن
اونا سه نفر بودن
از ماهیه پرسیدن: «خب تو چی میدی به ما؟»
ماهی فاش جواب داد:
«اگه کون سفیدمو…»
اما آدما برا اولین بار
از دس ماهی فاش عصبانی شدن،
پریدن بهش
تندی از لای در انداختنش بیرون
و اونجا، کون سفیدشو
گرفتن به باد کتک.
یادی از دختر غرقشده
1
چون غرق شد و به زیر آب فرو رفت
و از رودها و شطها گذشت
فیروزهی آسمان بس شگفت میدرخشید
گفتی آسمان باید تن بیجان را نوازش دهد
2
خزهها و جلبکها به تنش پیچید
تا تن بیجانش، کمکم سنگینتر شد
ماهیان، بیپروا گرد او شنا میکردند
و گیاه و جانور، آخرین سفرش را دشوارتر
3
و آسمان شامگاه، همچون دود، سیاه شد
و شب، نور را به یاری ستارگان زنده نگه داشت
اما بامداد، بازآمد تا او را
باز هم صبح و شبی باشد
4
و چون تن پریدهرنگش
در آب گندید
چنین شد که خدا نیز سرانجام او را فراموش کرد،
نخست چهرهاش، سپس دستهایش و آنگاه گیسوانش
با بسیاری لاشهها، لاشهای شد در رودها