همه شنیده ایم که برادر آزاده در بندم به آغوش خانواده بازگشته است و خوشحالی و سرور ناشی از این فرخنده اتفاق احتیاج به هیچ توضیحی ندارد. شادباشانه باید جشن گرفت و به انتظار آزادی دیگر برادران دربند نشست.
اما این کلمات زمانی بر قلم جاری شد که دوستی که به دیدن رضای عزیز رفته بود در این فضای مجازی به من گفت: راستی پدرت را در خانه شان دیدم بعد از مدتها دوباره آفتابی شده بود و بخاطر شرایطش انگار لحظاتی آمد، رضا را دید و سریعا رفت تا به دست نامحرمان نیافتد.
در آنی بند دلم گرفت، یادم آمد که بیش از 90 روز است ندیدمش، بیش از 100 روز است که مادرم را هم، بیش از 70 روز است که از همسر باردارم نیز جدا افتاده ام و در گوشه تنهایی ام نشسته ام؛ در گوشه ای که تنها من و خدایم در آن حضور داریم، نشسته ام و رفتن و آمدن رفقایم را تماشا میکنم؛ حتی نمی توانم صدای رفقای زجر کشیده و بند کشیده را بشنوم و شادباش بگویمشان بازگشت از سفری که آنرا مانند حج می دانم.
در حصاری که خودم اطرافم بنا کرده ام نشسته ام و حتی از شنیدن صدای همسری که باردار ثمره زندگی مشترک مان است معذورم، در زندان خودم نشسته ام و از دیدن روی پدری که بمانند خودم در حصاری اجباری از شر نامحرمان امان گرفته، محرومم.
آری اینچنین است، در زندان خود ساخته ای هستیم که زمان آزادی از آن مشخص نیست و در در انتظار جرعه ای برای نفس کشیدن و دیدن و شنیدن، این زندان فقط مختص به من نیست ،دایره اش به جای کوچک تر شدن هر روز بزرگتر می شود و دلتنگی های ما هر روز بیشتر و فوران می کند و شاید فراموشی اش به این آسانی نباشد.
اینها دلتنگی های من است شاید خواننده آن را تراوشاتی از سر یأس بداند.
در آخر باز هم بازگشت برادر آزاده ام محمدرضا جلایی پور را خدمت خانواده و خصوصا همسرش تبریک می گویم.