صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دانشور گرفته و به کند و کاو در ادبیات داستانی ایران- داخل و خارج کشور- می پردازد.در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره زندگی و آثار نویسنده. داستان برگزیده این شماره به بخشی از رمان و دیگران، نوشته محبوبه میر قدیری اختصاص دارد. این کتاب در سال 85 برنده ی جایزه مهرگان ادب شده است.
♦ داستان
و دیگران
محبوبه میر قدیری
زینت، من که می گویم کار خدا بود. وگرنه بعد این همه سال او…ه! من کجا و تو کجا؟ خیال می کردم دیدارمان به قیامت بیفتد! اگر این شب بگذرد و شب بعد هم بگذرد و چند شب بعدترو آنوقت، آنوقت است که معلوم می شود دیدار بعدی به قیامت است یا نه، اینجا، همین دنیا. آخ که چقدر دلم می خواهد دیدار بعدی همین دنیا باشد زینت! می دانی، من خیلی کارها دارم. با تو هم، با تو هم کار دارم، حرف دارم، حرف ها دارم برایت و از تو حوصله ی شنیدن می خواهم، دو گوش شنوا، داری؟ داری زینت؟ داری، می دانم که داری. اگر هم نداشته باشیمن ازت می خواهم، به زبان خوش، به خواهش، به تمنا؛ نشد با زور! فکرش را کرده ام. سرت داد می کشم، می گویم زینت خانم، سرکار علیه ی محترمه، حاجیه زینت خانم، فقط چند دقیقه، چند دقیقه بنشین و به حرف های من گوش کن. گبر و لامذهب که نیستم. تازه، گیرم که باشم، نگاه کن، آدمم. یک آدمی مثل تو، زنیمثل تو، ببین. چه تفاوتی دارم با تو؟! بیست سال جوان ترم و این، این بیست سال امروز که دیدمت داسنتم بر من چه سخت گذشته و بر تو؟ نه. حالا دیگر چهره ی تو نشان نمی دهد بیست سال از من بزرگتر باشی! هیچ به تونمی آید جای مادرمن باشی! دیدمت، توی راهرو؛ با روپوش طوسی و روسری ابریشم سفید و گلهای ختمی به رنگ آبی، به رنگ لیمویی و حاشیه ای از رنگ طوسی روپوش- کمی روشن تر – و مویت، معلومبود که بلند است و رنگ مویت؟ پیدا نبود. روسری را سفت و قرص آورده بودی جلو، تا میان پیشانی و زیر گلو؛ با گیره ای سفید جمع کرده بودی و دسته های روسری سینه و شانه ها را پوشانده بود. دو گل ختمی روی شانه ها و پایین تر، دوگل روی سینه و راه که می رفتی دسته های روسری از سر شانه و سینه ات می لغزید، نرم، یک جوری، یک جوری که انگار دو بال کوچک و این جور، تو با آن قدم های آهست به فرشته ای می ماندی! مرا دیدی. هر بار که رفتی و آمدی مرا دیدی. نشسته بودم روی نیمکت، پشت به در اتاق رادیولوژی، منتظر عکسم بودم.
بار اول چیزی میان دلم هرید، فرو ریخت. ترسیدم. “نکنه منو شناخته باشه؟!” بار دوم که نگاهم کردی دانستم نه، نشناخته ای و تازه آن وقت بود که به خودم خندیدم! تو کجا می توانستی مرا بشناسی؟ شاید اصلا به یادت هم نمی آید. نه، امکان ندارد. ببین، اگر الان پیش من بودی می گفتم چشمهایت را ببند و فکر کن، فکر کن. به بیست سال پیش. آموزشگاه خیاطی داشتی. عباس آباد، خیابان دلگشا، سر یک چهاراه – اسم چهارراه یادم نیست – یادم هست آموزشگاه در زیرزمین یک ساختمان آجری بلند بود. من چادر به سر داشتم. مخصوصا، می خواستم قیافه ام را خوب و کامل نبینی و نشناسی. او می گفت تو حافظه ی خوبی داری، دقیقی. می گفت یکی از بهترین مربی های خیاطی هستی! من از پله ها پایین آمدم. در چوبی قهوه ای رنگی باز بود. سرکشیدم تو. یک سالن بزرگ بود و میان سالن میزی درازتر از میز تنیس و دور و بر میز پر بود از زنهایی که نشسته یا ایستاده با تکه پارچه ای ور می رفتند و یا کاغذ الگو می بریدند. صدای خش خش کاغذ و ترق ترق چرخ خیاطی دستی بلند بود. هیچ کس متوجه حضور من نشد. نزدیک ترین زن را که دختر جوانیبود صدا زدم.
- خانم؟
آمد جلو. متر به گردن داشت و کلاف نخ کوک دستش بود. پرسیدم مربی تان، خانم سهرابی را می خواهم، کارش دارم. دختر همان جور که با کلاف ورمی رفت، سرش را گرداند عقب، تو را صدا زد و تو از جمع بالای میز خودت را بیرون کشیدی، آمدی سمت در، روپوش خوش رنگ سورمه ای به تن داشتی و مویت بور بود. می دانستم رنگ موی خودت نیست. ابروهایت هم بور بود و روسری حریر سفیدی به گردنت آویزان بود. یک دستت با تردید دسته ی روسری را کشید. نگاهتب ه چادر من بود. می دانستم به چه فکر می کنی. روسری ات را سر کردی! خنده ام گرفت. من که نامحرم نبودم زینت خانم! آمدی جلو و پرسیدی:“کاری دارید؟”
نمی دانم چه گفتم و چه شنیدم. یادم هست داغ شده بودم، عر کرده بودم. تو می خندیدی. لابد فکر می کردی یک شاگرد تازه پیدا کرده ای! تته پته کردم. شاید آدرس جایی، کسی را پرسیدم که تو شانه بالا انداختی و رفتی. آن دختر تکه نخی را به دندان گرفته بود. دنباله ی نخ میان کلاف بود و او بر و بر به من نگاه می کرد!
گفتم:“ببخشید”! و چادرم را جمع و جور کردم. شنیدم یکی از زن ها صدایت زد.
- خانم سهرابی این یقه ی من خوبه؟
و صدای تو انگار که از جنس شیشه بود، تیز، شکننده، سرد! بلند جواب دادی.
- بـ… له.
صدای خنده شنیدم، قهقهه.
همان پایین پله ها چادر را از سرم برداشتم. انداختم تویکیف دستی ام که بزرگ و جادار بود و او برایم خریده بود.چرم قهوه ای. مناسبتی نداشت. همین جوری، یک روز که رفته بودیم خیابان و از جلوی فروشگاه چرم فروشی بزرگی رد شدیم، خودش کت پشت ویترین را پسندید و کت اندازه اش نبود و من دست گذاشتم روی کیف. شیک، نرم، راحت و چقدر جادار قیمتش را پرسیدم، - نترس زینت، گران نبود گفتم مناسب است و او کیف پولش را درآورد. کیف مال من شد. ببخش زینت. خودش خواست و تازه، واهمه نکن! بگذار بگویم سر هم چه چیزهایی برایم خرید. این کیف و… بماند برای بعد. حالا وقت این جور یادآوری ها و لیست گرفتن ها نیست. کیف را هنوز دارم. جای نامه ها و کارت تبریک های عید است وچند یادگاری کوچک. چیزهایی که اگر ببینی خنده ات می گیرد و، چه می دانم، لابد خیال می کنی من دیوانه ام!
یک کاج، یک کاج کوچک. کاجی که عطر و بوی باران را دارد و یک صدف بزرگ که وقتی به گوش می چسبانی اش همهمه ی امواج دریا را می شنوی، شلپ شلپ یک ماهی که آمده است کنار آب، نزدیک ساحل و دیگر، یک قوطی جای قرص، پر از منجوق های رنگارنگ، و دو سه تا سوزن منجوق دوزی و… آی که برای پیدا کردن این سوزن ها چقدر گشتم، چقدر گشتم! تمام خیابان مهران، تمام آن دکان های رنگارنگ پر از تور و دگمه و نخ و روبان را گشتم، نگاه کردم تا بالاخره سوزن منجوق دوزی پیدا کردم. سوزنی که از سوراخ ریز منجوق های رنگیم بگذرد و آن وقت من دانه دانه منجوق ها را بدوزم، روی گوبلنی که نقش یک دسته گل داشت. یک دسته گل صحرایی، شقایق و گلهای دیگر، ریز به رنگ زرد، بنفش، سفید و و بعد گوبلن را قاب کنم، هدیه به او. می خواستم یک کار تک باشد. یک چیز درست و حسابی، چشم گیر. می خواستم وقتی آوردش خانه برق از چشم تو بپرد و نفست میان سینه گیر کند! می خواستم بگویی:“وا…ی، چقد قشنگه!” گفته بودی.
گفت که گفته ای و با شتاب قاب را از دستش بیرون کشیده ای، گرفته ای جلوی صورتت، خیره شده ای و بعد قاب را عقب برده ای. گفت که ایستاده بودی زیر لوستر و نور زلال و شفاف لوستر با برق منجوق ها چه می کرده! گفت که شقایق شعله می کشیدند، گل آتش و تو، مات نگاه می کردی، مات و مبهوت!
از او پرسیده بودی:“اینو از کجا آوردی؟” و او جواب داده بود از زنی دستفروش خریده است، زنی که بساطش را پهن کرده بوده کنار خیابان.
پرسیده بودی”راست میگی؟! بازم از این داشت؟” و آدرس خواسته بودی و او گفته بود به نظرم کولی بود. از آنهایی که جا و مکان ثابتی ندارند. امروز اینجایند و فردا جایی دیگر، چند محله پایین تر و بالاتر و یا اصلا یک شهر دیگر، دیاری دیگر و تازه، از این قاب همین را داشته و بعد قیمتی هم گفته بدد و تو ذوق زده تابلو را به دیوار آویخته بودی، بالای تلویزیون، مقابل در هال.می خواستی توی چشم باشد. گفته بودی:“از بس که قشنگه!” و به مهمان ها، هر که آمده بود و مات گ.بلنشده بود گفته بودی:[با ذوق]“سلیقه است دیگه!” او می گفت یکی از زنهای فامیل خندیده بود که، “زن کولی گوبلن نمی بافه!” و یک یدیگر پوزخند زده و گفته:“من که تا به حال ندیدم جایی گوبلن بافته و آماده بفروشن، اونم یه همچین چیزی!” و او گفت دلش لرزیده، خیال کرده زن می خواهد چیزی را حالی تو کند و تو حالیت نمی شد، باورت نمی شد، نباید هم می شد. تو، او وبچه ها میان قلعه ای بودید؛ قلعه ای با دیوارهای محکم، برج و باروی بلند، استوار و من بیرون از قلعه، پشت دری بسته، حیران. سرگردان و، منتظر، منتظر!
…
♦ در باره اثر
از کجا سرما می آید؟
فتح اله بی نیاز
رمان “ودیگران” اثر واقعگرایانهای است که با تکنیک سیال ذهن روایت می شود. عامل ومحرک سیلان ذهنی راوی، آسیب های روحی- روانی ناشی از تلخکامی عشقی است که حالا دست به دست بیماری و درد ناشی ازعمل جراحی و بعضاً ترس از آینده داده و ساختار روایت را به شکل پاره پاره وازهم گسیخته سامان بخشیده است. انگیزش واقعگرایانه داستان، نه از علل رویداد های حال که به دلیل رخداد هایی که پیشتر اتفاق افتاده اند.
راوی، زن میانه سالی است که دچار سرطان رحم شده است، او برای عمل دربیمارستان بستری می شود. دراتاق روبه رو، زنی به اسم بهار درحال زایمان است. بهار دختر زنی است به اسم زینت که از سطر اول داستان، مخاطب اصلی راوی است. زینت از دید راوی منفوراست، چون راوی و شوهر زینت - که حدود ده سال از زنش جوان تر بود- سال ها با هم دوست بودند، وآن مرد که حالا مرده است طی آن سال ها، به خاطر حفظ کانون خانوادگی اش به ازدواج با راوی تن نمی داد.
از دید راوی، گرچه زینت شوهر وفاداری ندارد، امه به هر حال از جایگاه اجتماعی برخوردار است، دو فرزند وخانه دارد ومردم او را به رسمیت می شناسند. اما تمام اینها برای زینت “قلعه ای” بیش نیستند؛ البته از دید زنی که خود “در بیرون از قلعه سهمش یک بیابان بود و سراغ یادداشت های روزانه اش می رفت و کلماتی را می خواند که آغشته بودند به غباری از ملال و اندوه!” (صفحه های 20 و21) با این وصف “امیدوار بودم کنار آن قلعه مستحکم، کومه ای هم برای من ساخته شود” (صفحه 52)
راوی، زنی است که دلش می خواهد دوست داشته شود، تنها نباشد و حضورعشق را حس کند، به حلقه نامزدی بدل و بی نگین هم قانع است. آن را به انگشت می کند و چند بار جلوی آینه می ایستد و دست ها را از هم باز می کند. اما مرد حتی نام او را بر زبان نمی راند، مبادا که آن را در خانه تکرارکند. اینها و چندین و چند رابطه، کنش و دیالوگ به صورت تکه تکه درمتن پراکنده شده اند، اما جدا از حضور واژگان، همین اتفاق ها در روایت هم می افتند. نام راوی مشخص نیست. او در سفر با مرد، در جاده ها و ویلا ها و رستوران ها و این جا و آن جا، در حالی که نام دختر و پسر آینده اش مشخص است (سارا یا نرگس اسم دخترو یاور اسم پسر)، خود ازنام واقعی محروم است. روایت نیز، مانند الگوها و تعریف های جامعه، آرزوی “زن” بودن واقعی را از او سلب می کند وبه جای آن غده ای شکل می گیرد که حاصل رابطه متعارف نیست، بلکه “زاده سال ها انتظار است و تنهایی، تنهایی آمیخته با کین، طعن و استهزا. و خونی که از حرص و اضطراب و رنج به عمل آمد.” (ص25) درحالی که توقع راوی چندان زیاد هم نیست:” خیال بچه را داشتم زینت. این حق من بود، نبود؟ زینت من هم یک زن بودم، بفهم. من هم دلم می خواست بچه ام را درآغوش بگیرم و برایش شکلک درآوردم.” (ص96)
جهت گیری خصمانه راوی نسبت به زینت درآغاز، حالت هیستریک دارد: “من عادت کرده بودم به زمزمه…. ما سال های سال به نجوا حرف زدیم… در خانه است، وقتی که تو نبودی، غریبه ای بیش نبودم…. حالا، زینت، زینت، این غده می توانست یک بچه باشد. ازت متنفرم. دلم می خواهد تو را بزنم…. و با همین دست های لاغرو استخوانی حلقومت را بفشارم. “(برگرفته ازصفحه های 11و14و25و45) اما به مرور گونه ای بی تفاوتی بر راوی مستولی می شود.“او کدام ما را می خواست؟ کدام را بیشتر می خواست؟” (ص166) این فردگرایی بیشتر با عامل بیرونی توجیه می شود، چون در قطعه ای بین قطعات آمده بود که: “زینت، بانوی بزرگوار، مهربان بانو، گلدان را روی میز اتاقم گذاشت و رفت. می خواهد همه جا زیبا باشد و معطر- به مناسبت تولد نوه اش” (ص165) که با یک عامل درونی نیز همسو شده است. راوی، شخص خود و زینت را “انسان های بدون هویت وحتی فاقد نام می-خواند. نام آنها را موقعیت هایی به آنها تحمیل می کند که مردها وسنت ها تعیین می کنند: “حکایتی است زندگی این زن که من باشم، زینت باشم، پروین باشم و زهره باشم. حکایتی است! حکایتی هستم من. ناگفته و نانوشته!” (ص161)
راوی درخانواده اش هم خوشبخت نیست. خواهرش ملیحه رابطه چندان خوبی با او ندارد. مادرش زنی سنتی، خشک و کم مهر است. برادرش منوچهر معتاد و بیکار و ولگرد است، ازخانه دزدی می کند و مدام مشکل می آفریند، اما چون مرد است حتی زن و دختر های خانواده می خواهند برایش همسری “بساز” دست وپا کنند.
راوی، درکودکی دوستی دارد به نام ریحانه که پدر ندارد و مادرش عالم از بر و رو واندام خوبی برخوردار است. پدر راوی بدش نمی آید که با دادن هدیه، نظر عالم را جلب و با او ازدواج کند. همین قصد، بین ریحانه و راوی فاصله می اندازد و رابطه آنها قطع می شود. اما راوی در سنین جوانی با راضیه دوست می شود؛ دختری که از هرحیث موقعیت و سرنوشت یکسانی با او دارد. زندگی راوی، گاهی در بخشی از زندگی واقعی یا رؤیای خواب و بیداری راضیه ادامه می یابد؛ تا حدی که گاهی می خوانیم “به خواب راضیه سرک کشیدم.“
دید زنانه نویسنده، ناخودآگاه ذهن راوی را به سمت آن خاطره هایی می راند که بیانگر موقعیت فروتر زن نسبت به مرد است. یکی از این خاطره ها که به وضوح برتری “مسخره ترین مرد ها” رابر زن ها نشان می دهد، مراسم ختنه سوران اسد مرسوم به «اسی مفو» است که به دوره کودکی راوی برمی گردد: “زن ها و دختر ها یک به یک مقابل پسرک رقصیدند و او با اسکناس هایش بازی کرد و با هفت تیرش شلیک کرد، مثل یک مرد، یک مرد واقعی! آخر سر زن رقاصه آمد و دور بر تخت آواز خواند، چرخید، رقصید و دست به سینه ایستاد. تعظیم کرد و اسی مفو دستش را بلند کرد سمت زن. اسکناس نویی میان انگشتان حنا گرفته اش بود. زن چرخی زد و پیش آمد، دولا شد، اسکناس را به دهان گرفت و پسرک شلیک کرد به پیشانی زن….. صورت اسی مفو پر بود از خنده.”(ص108) این تصویر کوتاه نمایه ای از قدرتی است که سنت به مرد می بخشد و ضعفی است که به زن ارزانی می دارد.← اما دراین میان بعضی از زن ها نسبت به بقیه ضعیف تراند؛ همان گونه که قدرت در مرد ها به یکسان نوزیع نشده است. راوی از مرد خانه ای کوچک، یک وجب جا، و بدون هیچ خرجی می خواهد (چون خودش کار می کند) اما این خانه باید نام یک مرد را هم برخود داشته باشد تا جامعه زن را بپزیرد. اما این یک وجب جا از راوی دریغ داشته می شود. حتی وقتی مرد می میرد، راوی در گورستان هم موقعیتی ضعیف تر دارد: “کنار ایستادم، سهم من کنار ایستادن بود، تماشا…. تو همسر او بودی زینت و من، همدم، یک دم !” (ص97)
در بیشتر جاها عناصرآگاهی دهنده به نمایه تبدیل می شوند و به خودی خود به مدار درونمایه کشیده می گردند – یا به تعبیر دیگر، این عناصر به مدار درونمایه می آیند و حالت نمایه پیدا می کنند: برای نمونه: راضیه در لحظه حال جواب می دهد: “دلم گرفته!“، سپس این جمله می آید: “روزها می آیند و می روند. هفته ها، ماه ها و دل گرفته راضیه باز نمی شود.” (ص96) یا مرد (شوهر زینت و دوست راوی) به راوی می گوید: “کاغذ درست می کنیم که برامون دردسرنشه.” و راوی با خود می گوید: “دردسر؟ من ته چاه بودم و تو حرف از دردسر می زدی.” (ص130) که خواننده پیش و بعد از این صفحه با استعاره چاه درمدار درونمایه آشنا شده بود.
زمان، آغاز و فرجامی در روایت ندارد و هرنقطه زمانی، بار ها و بار ها، با نکته ای از شخصیت ها یا رویداد ها آمیخته می شود. شکاف های موجود بین گسیختگی زمان، با نشانه ها و دلالت های کافی پرشده است و توازنی ضمنی بین موقعیت ها فراهم آمده است. از این منظر زمان دیگر فقط عنصری از زمینه برای انجام امری محسوب نمی شود، بلکه خود نیز تا حدی به موضوع تبدیل شده است. ما به ازای این اتفاق درخود متن، قطعه قطعه شدگی مدرنیستی آن (برخوردار از مرکز و کانون) است. حضور راوی در این کانون، رشته ارتباط بین قطعات را استحکام بخشیده است.
تصویری که راوی از خودش ارائه می دهد، در واقع در قاب بزرگتری یعنی زندگی اجتماعی قرار می گیرد. اگرسطح ناخودآگاه راوی، یعنی آن چیزی که فروید عامل تعیین کننده هستی فرد می خواند، قصه درد ها و رنج های او است، اماهمین سطح به نوعی مناسبات اجتماعی را هم بازنمایی می کند وخواننده ازوضعیت و شرایط اجتماعی اطلاعاتی کسب می کند.
رمان بدون این که به دامن سانتی مانتالیسم درغلتد، به شدت تأثرانگیز است. دردها، درد انگیز تصویر یا توصیف شده اند. البته راوی تاحدی موجه است و ما نقش او را در تداوم رابطه اش با مرد نمی بینم. با این وصف، چون درموقعیت ”ستمدیدگی” قرار می گیرد و لحن تأثیرگذاری را هم به کار برده است، خواننده هم درصدد توجیه او برمی آید: “چه قدر کلمه خورده باشم خوب است، این همه سال، اوه!” (ص191) یا نگاه اکنونی راوی در جای جای روایت به صورت مقدمه یا تکمیل کننده آمده است: من دیگر به هیچ گلی دلبسته نسیتم.” (ص110) و “آدم فکر می کند دیگر نمی تونه کسی رو دوست داشته باشد.”(ص103) و “جای من کجاست؟ کجا بود؟ “(ص129) و مهم تر از اینها دل چرکین اش: “سخت است که آدم همیشه و همیشه بخواهد چیزی را پنهان کند. کردم من، راضیه و خیلی زن های دیگر!” (ص123)
اما آوردن این نقش مایه ها با واژگان متفاوت، گاه موجب تکرار شده است. برای نمونه تمام صفحه 189 و حدود نیمی از صفحه105؛ در حالی که طنز گزنده صفحه 143- د رمورد راوی که قرار است دوستش گیتی او رابه یک مرد نشان دهد تا بلکه وصلتی صورت گیرد- و جمله ای شبیه “شیهه هم باید بکشم؟ “می توانست جاهایی که روایت گزارشی شده است (مثل صفحه 40 اوضاع به هم ریخته است. حکومت عوض شده است. این شهر یا قهرمان دارد یا قهرمان پرست. همه یا مریدند یا مراد!) به کار گرفته شود و خصلت روایی متن را ارتقاء دهد.
رمان “ودیگران” به رغم وجود نکات فوق، و با آن که به شیوه تکه تکه روایت شده است، اما به دلیل استمرار نگاه زنانه و چرخش های روایی که در بیشتر جا ها موفق بوده است و دنبال کردن طرح داستان و قصه آن، ازطریق انگیزش شخصیت ها، توانسته است درشخصیت پردازی راوی، شخیت های تیپ “مرد”- به رغم غیاب او درمتن – زینت”، پدر ومادر راوی راضیه و شخصت های فرعی ترتیپ مانند برادر و خواهرهای راوی و عالم، رویهمرفته امتناع کننده از کار درآید. فضا سازی می توانست بیشتر از این باشد؛ مثلاً خانه زینت در غیاب او یا ویلایی در شمال. بعضی از موقعیت ها هم جا داشتند که “گزنده تر” دردهای فردی - و الگوهای اجتماعی پدید آوردنده چنین موقعیت را بازنمایی کنند؛ چون نویسنده به نوعی بعد اجتماعی - فرهنگی به داستان خود بخشیده است. بنابراین جا داشت که این نوع موقعیت ها - مانند نشان دادن راوی به یک مرد برای ازدواج احتمالی - بیشتر ساخته شوند.
پایان باز داستان که برای خواننده تأویل پذیر است، با گذشته و حال راوی همخوانی دارد؛ چون در زندگی این نوع قربانی ها هیچ آینده ای را نمی توان با قاطعیت رقم زد.
♦ در باره نویسنده
محبوبه میرقدیری: مهرگان ادب
”محبوبه میرقدیری” متولد 1337است و اهل اراک که در حال حاضر به تدریس در همین شهر مشغول است. اولین داستان منتشر شده محبوبه میرقدیری کاری کوتاه به نام “نسا” بود که در نشریه آدینه سال 65 به چاپ رسید. تا سال 1378 که اولین مجموعه داستانش “شناس” منتشر شد. با نشریههای آدینه و دنیای سخن همکاری میکرد. دو رمان ”پولک سرخ” و “خانهآرا” در سال 1380 به چاپ رسیدند و مجموعه داستانی “روی لبهایشان خنده بود” در سال 1382 انتشار یافت. “و دیگران” در سال 1384 به چاپ رسید که در مهرگان 85 موفق به کسب جایزه بهترین رمان منتشره در سال 84 شد. “و دیگران” داستانی زنی است که با مردی متاهل دوست میشود و هرگز رابطهشان از دوستی فراتر نمیرود. به زندگی زینت همسر مرد دقیق میشود و به بچههای او حسرت میبرد. این کتاب در سال 85 برنده ی جایزه ی مهرگان ادب شده است.