سووشون ♦ هزار و یک شب

نویسنده
بهاره خسروی

صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دانشور گرفته و به کند و کاو در ادبیات داستانی ایران- داخل ‏و خارج کشور- می پردازد.در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره ‏زندگی و آثار نویسنده. داستان برگزیده این شماره به بخشی از رمان و دیگران، نوشته محبوبه میر قدیری اختصاص ‏دارد. این کتاب در سال 85 برنده ی جایزه مهرگان ادب شده است. ‏

vadigaran1.jpg


‏♦ داستان

‎ ‎و دیگران‎ ‎

محبوبه میر قدیری

زینت، من که می گویم کار خدا بود. وگرنه بعد این همه سال او…ه! من کجا و تو کجا؟ خیال می کردم دیدارمان به ‏قیامت بیفتد! اگر این شب بگذرد و شب بعد هم بگذرد و چند شب بعدترو آنوقت، آنوقت است که معلوم می شود دیدار ‏بعدی به قیامت است یا نه، اینجا، همین دنیا. آخ که چقدر دلم می خواهد دیدار بعدی همین دنیا باشد زینت! می دانی، من ‏خیلی کارها دارم. با تو هم، با تو هم کار دارم، حرف دارم، حرف ها دارم برایت و از تو حوصله ی شنیدن می خواهم، ‏دو گوش شنوا، داری؟ داری زینت؟ داری، می دانم که داری. اگر هم نداشته باشیمن ازت می خواهم، به زبان خوش، به ‏خواهش، به تمنا؛ نشد با زور! فکرش را کرده ام. سرت داد می کشم، می گویم زینت خانم، سرکار علیه ی محترمه، ‏حاجیه زینت خانم، فقط چند دقیقه، چند دقیقه بنشین و به حرف های من گوش کن. گبر و لامذهب که نیستم. تازه، گیرم که ‏باشم، نگاه کن، آدمم. یک آدمی مثل تو، زنیمثل تو، ببین. چه تفاوتی دارم با تو؟! بیست سال جوان ترم و این، این بیست ‏سال امروز که دیدمت داسنتم بر من چه سخت گذشته و بر تو؟ نه. حالا دیگر چهره ی تو نشان نمی دهد بیست سال از ‏من بزرگتر باشی! هیچ به تونمی آید جای مادرمن باشی! دیدمت، توی راهرو؛ با روپوش طوسی و روسری ابریشم سفید ‏و گلهای ختمی به رنگ آبی، به رنگ لیمویی و حاشیه ای از رنگ طوسی روپوش- کمی روشن تر – و مویت، ‏معلومبود که بلند است و رنگ مویت؟ پیدا نبود. روسری را سفت و قرص آورده بودی جلو، تا میان پیشانی و زیر گلو؛ ‏با گیره ای سفید جمع کرده بودی و دسته های روسری سینه و شانه ها را پوشانده بود. دو گل ختمی روی شانه ها و ‏پایین تر، دوگل روی سینه و راه که می رفتی دسته های روسری از سر شانه و سینه ات می لغزید، نرم، یک جوری، ‏یک جوری که انگار دو بال کوچک و این جور، تو با آن قدم های آهست به فرشته ای می ماندی! مرا دیدی. هر بار که ‏رفتی و آمدی مرا دیدی. نشسته بودم روی نیمکت، پشت به در اتاق رادیولوژی، منتظر عکسم بودم.‏

بار اول چیزی میان دلم هرید، فرو ریخت. ترسیدم. “نکنه منو شناخته باشه؟!” بار دوم که نگاهم کردی دانستم نه، ‏نشناخته ای و تازه آن وقت بود که به خودم خندیدم! تو کجا می توانستی مرا بشناسی؟ شاید اصلا به یادت هم نمی آید. نه، ‏امکان ندارد. ببین، اگر الان پیش من بودی می گفتم چشمهایت را ببند و فکر کن، فکر کن. به بیست سال پیش. آموزشگاه ‏خیاطی داشتی. عباس آباد، خیابان دلگشا، سر یک چهاراه – اسم چهارراه یادم نیست – یادم هست آموزشگاه در ‏زیرزمین یک ساختمان آجری بلند بود. من چادر به سر داشتم. مخصوصا، می خواستم قیافه ام را خوب و کامل نبینی و ‏نشناسی. او می گفت تو حافظه ی خوبی داری، دقیقی. می گفت یکی از بهترین مربی های خیاطی هستی! من از پله ها ‏پایین آمدم. در چوبی قهوه ای رنگی باز بود. سرکشیدم تو. یک سالن بزرگ بود و میان سالن میزی درازتر از میز تنیس ‏و دور و بر میز پر بود از زنهایی که نشسته یا ایستاده با تکه پارچه ای ور می رفتند و یا کاغذ الگو می بریدند. صدای ‏خش خش کاغذ و ترق ترق چرخ خیاطی دستی بلند بود. هیچ کس متوجه حضور من نشد. نزدیک ترین زن را که دختر ‏جوانیبود صدا زدم.‏

‏- خانم؟‏

آمد جلو. متر به گردن داشت و کلاف نخ کوک دستش بود. پرسیدم مربی تان، خانم سهرابی را می خواهم، کارش دارم. ‏دختر همان جور که با کلاف ورمی رفت، سرش را گرداند عقب، تو را صدا زد و تو از جمع بالای میز خودت را ‏بیرون کشیدی، آمدی سمت در، روپوش خوش رنگ سورمه ای به تن داشتی و مویت بور بود. می دانستم رنگ موی ‏خودت نیست. ابروهایت هم بور بود و روسری حریر سفیدی به گردنت آویزان بود. یک دستت با تردید دسته ی روسری ‏را کشید. نگاهتب ه چادر من بود. می دانستم به چه فکر می کنی. روسری ات را سر کردی! خنده ام گرفت. من که ‏نامحرم نبودم زینت خانم! آمدی جلو و پرسیدی:“کاری دارید؟”‏

نمی دانم چه گفتم و چه شنیدم. یادم هست داغ شده بودم، عر کرده بودم. تو می خندیدی. لابد فکر می کردی یک شاگرد ‏تازه پیدا کرده ای! تته پته کردم. شاید آدرس جایی، کسی را پرسیدم که تو شانه بالا انداختی و رفتی. آن دختر تکه نخی ‏را به دندان گرفته بود. دنباله ی نخ میان کلاف بود و او بر و بر به من نگاه می کرد!‏

گفتم:“ببخشید”! و چادرم را جمع و جور کردم. شنیدم یکی از زن ها صدایت زد.‏

‏- خانم سهرابی این یقه ی من خوبه؟‏

و صدای تو انگار که از جنس شیشه بود، تیز، شکننده، سرد! بلند جواب دادی.‏

‏- بـ… له.‏

صدای خنده شنیدم، قهقهه.‏

همان پایین پله ها چادر را از سرم برداشتم. انداختم تویکیف دستی ام که بزرگ و جادار بود و او برایم خریده بود.چرم ‏قهوه ای. مناسبتی نداشت. همین جوری، یک روز که رفته بودیم خیابان و از جلوی فروشگاه چرم فروشی بزرگی رد ‏شدیم، خودش کت پشت ویترین را پسندید و کت اندازه اش نبود و من دست گذاشتم روی کیف. شیک، نرم، راحت و ‏چقدر جادار قیمتش را پرسیدم، - نترس زینت، گران نبود گفتم مناسب است و او کیف پولش را درآورد. کیف مال من ‏شد. ببخش زینت. خودش خواست و تازه، واهمه نکن! بگذار بگویم سر هم چه چیزهایی برایم خرید. این کیف و… بماند ‏برای بعد. حالا وقت این جور یادآوری ها و لیست گرفتن ها نیست. کیف را هنوز دارم. جای نامه ها و کارت تبریک ‏های عید است وچند یادگاری کوچک. چیزهایی که اگر ببینی خنده ات می گیرد و، چه می دانم، لابد خیال می کنی من ‏دیوانه ام!‏

یک کاج، یک کاج کوچک. کاجی که عطر و بوی باران را دارد و یک صدف بزرگ که وقتی به گوش می چسبانی اش ‏همهمه ی امواج دریا را می شنوی، شلپ شلپ یک ماهی که آمده است کنار آب، نزدیک ساحل و دیگر، یک قوطی جای ‏قرص، پر از منجوق های رنگارنگ، و دو سه تا سوزن منجوق دوزی و… آی که برای پیدا کردن این سوزن ها چقدر ‏گشتم، چقدر گشتم! تمام خیابان مهران، تمام آن دکان های رنگارنگ پر از تور و دگمه و نخ و روبان را گشتم، نگاه ‏کردم تا بالاخره سوزن منجوق دوزی پیدا کردم. سوزنی که از سوراخ ریز منجوق های رنگیم بگذرد و آن وقت من ‏دانه دانه منجوق ها را بدوزم، روی گوبلنی که نقش یک دسته گل داشت. یک دسته گل صحرایی، شقایق و گلهای دیگر، ‏ریز به رنگ زرد، بنفش، سفید و و بعد گوبلن را قاب کنم، هدیه به او. می خواستم یک کار تک باشد. یک چیز درست و ‏حسابی، چشم گیر. می خواستم وقتی آوردش خانه برق از چشم تو بپرد و نفست میان سینه گیر کند! می خواستم ‏بگویی:“وا…ی، چقد قشنگه!” گفته بودی.‏

گفت که گفته ای و با شتاب قاب را از دستش بیرون کشیده ای، گرفته ای جلوی صورتت، خیره شده ای و بعد قاب را ‏عقب برده ای. گفت که ایستاده بودی زیر لوستر و نور زلال و شفاف لوستر با برق منجوق ها چه می کرده! گفت که ‏شقایق شعله می کشیدند، گل آتش و تو، مات نگاه می کردی، مات و مبهوت!‏

از او پرسیده بودی:“اینو از کجا آوردی؟” و او جواب داده بود از زنی دستفروش خریده است، زنی که بساطش را پهن ‏کرده بوده کنار خیابان.‏

پرسیده بودی”راست میگی؟! بازم از این داشت؟” و آدرس خواسته بودی و او گفته بود به نظرم کولی بود. از آنهایی که ‏جا و مکان ثابتی ندارند. امروز اینجایند و فردا جایی دیگر، چند محله پایین تر و بالاتر و یا اصلا یک شهر دیگر، دیاری ‏دیگر و تازه، از این قاب همین را داشته و بعد قیمتی هم گفته بدد و تو ذوق زده تابلو را به دیوار آویخته بودی، بالای ‏تلویزیون، مقابل در هال.می خواستی توی چشم باشد. گفته بودی:“از بس که قشنگه!” و به مهمان ها، هر که آمده بود و ‏مات گ.بلنشده بود گفته بودی:[با ذوق]“سلیقه است دیگه!” او می گفت یکی از زنهای فامیل خندیده بود که، “زن کولی ‏گوبلن نمی بافه!” و یک یدیگر پوزخند زده و گفته:“من که تا به حال ندیدم جایی گوبلن بافته و آماده بفروشن، اونم یه ‏همچین چیزی!” و او گفت دلش لرزیده، خیال کرده زن می خواهد چیزی را حالی تو کند و تو حالیت نمی شد، باورت ‏نمی شد، نباید هم می شد. تو، او وبچه ها میان قلعه ای بودید؛ قلعه ای با دیوارهای محکم، برج و باروی بلند، استوار و ‏من بیرون از قلعه، پشت دری بسته، حیران. سرگردان و، منتظر، منتظر!‏

‏…‏

‏♦ در باره اثر

‎ ‎از کجا سرما می آید؟‎ ‎

فتح اله بی نیاز

رمان “ودیگران” اثر واقعگرایانهای است که با تکنیک سیال ذهن روایت می شود. عامل ومحرک سیلان ذهنی راوی، ‏آسیب های روحی- روانی ناشی از تلخکامی عشقی است که حالا دست به دست بیماری و درد ناشی ازعمل جراحی و ‏بعضاً ترس از آینده داده و ساختار روایت را به شکل پاره پاره وازهم گسیخته سامان بخشیده است. انگیزش واقعگرایانه ‏داستان، نه از علل رویداد های حال که به دلیل رخداد هایی که پیشتر اتفاق افتاده اند.‏

راوی، زن میانه سالی است که دچار سرطان رحم شده است، او برای عمل دربیمارستان بستری می شود. دراتاق روبه ‏رو، زنی به اسم بهار درحال زایمان است. بهار دختر زنی است به اسم زینت که از سطر اول داستان، مخاطب اصلی ‏راوی است. زینت از دید راوی منفوراست، چون راوی و شوهر زینت - که حدود ده سال از زنش جوان تر بود- سال ها ‏با هم دوست بودند، وآن مرد که حالا مرده است طی آن سال ها، به خاطر حفظ کانون خانوادگی اش به ازدواج با راوی ‏تن نمی داد. ‏

از دید راوی، گرچه زینت شوهر وفاداری ندارد، امه به هر حال از جایگاه اجتماعی برخوردار است، دو فرزند وخانه ‏دارد ومردم او را به رسمیت می شناسند. اما تمام اینها برای زینت “قلعه ای” بیش نیستند؛ البته از دید زنی که خود “در ‏بیرون از قلعه سهمش یک بیابان بود و سراغ یادداشت های روزانه اش می رفت و کلماتی را می خواند که آغشته بودند ‏به غباری از ملال و اندوه!” (صفحه های 20 و21) با این وصف “امیدوار بودم کنار آن قلعه مستحکم، کومه ای هم ‏برای من ساخته شود” (صفحه 52)‏

راوی، زنی است که دلش می خواهد دوست داشته شود، تنها نباشد و حضورعشق را حس کند، به حلقه نامزدی بدل و ‏بی نگین هم قانع است. آن را به انگشت می کند و چند بار جلوی آینه می ایستد و دست ها را از هم باز می کند. اما مرد ‏حتی نام او را بر زبان نمی راند، مبادا که آن را در خانه تکرارکند. اینها و چندین و چند رابطه، کنش و دیالوگ به ‏صورت تکه تکه درمتن پراکنده شده اند، اما جدا از حضور واژگان، همین اتفاق ها در روایت هم می افتند. نام راوی ‏مشخص نیست. او در سفر با مرد، در جاده ها و ویلا ها و رستوران ها و این جا و آن جا، در حالی که نام دختر و پسر ‏آینده اش مشخص است (سارا یا نرگس اسم دخترو یاور اسم پسر)، خود ازنام واقعی محروم است. روایت نیز، مانند ‏الگوها و تعریف های جامعه، آرزوی “زن” بودن واقعی را از او سلب می کند وبه جای آن غده ای شکل می گیرد که ‏حاصل رابطه متعارف نیست، بلکه “زاده سال ها انتظار است و تنهایی، تنهایی آمیخته با کین، طعن و استهزا. و خونی ‏که از حرص و اضطراب و رنج به عمل آمد.” (ص25) درحالی که توقع راوی چندان زیاد هم نیست:” خیال بچه را ‏داشتم زینت. این حق من بود، نبود؟ زینت من هم یک زن بودم، بفهم. من هم دلم می خواست بچه ام را درآغوش بگیرم و ‏برایش شکلک درآوردم.” (ص96)‏

جهت گیری خصمانه راوی نسبت به زینت درآغاز، حالت هیستریک دارد: “من عادت کرده بودم به زمزمه…. ما سال ‏های سال به نجوا حرف زدیم… در خانه است، وقتی که تو نبودی، غریبه ای بیش نبودم…. حالا، زینت، زینت، این غده ‏می توانست یک بچه باشد. ازت متنفرم. دلم می خواهد تو را بزنم…. و با همین دست های لاغرو استخوانی حلقومت را ‏بفشارم. “(برگرفته ازصفحه های 11و14و25و45) اما به مرور گونه ای بی تفاوتی بر راوی مستولی می شود.“او ‏کدام ما را می خواست؟ کدام را بیشتر می خواست؟” (ص166) این فردگرایی بیشتر با عامل بیرونی توجیه می شود، ‏چون در قطعه ای بین قطعات آمده بود که: “زینت، بانوی بزرگوار، مهربان بانو، گلدان را روی میز اتاقم گذاشت و ‏رفت. می خواهد همه جا زیبا باشد و معطر- به مناسبت تولد نوه اش” (ص165) که با یک عامل درونی نیز همسو شده ‏است. راوی، شخص خود و زینت را “انسان های بدون هویت وحتی فاقد نام می-خواند. نام آنها را موقعیت هایی به آنها ‏تحمیل می کند که مردها وسنت ها تعیین می کنند: “حکایتی است زندگی این زن که من باشم، زینت باشم، پروین باشم و ‏زهره باشم. حکایتی است! حکایتی هستم من. ناگفته و نانوشته!” (ص161)‏

راوی درخانواده اش هم خوشبخت نیست. خواهرش ملیحه رابطه چندان خوبی با او ندارد. مادرش زنی سنتی، خشک و ‏کم مهر است. برادرش منوچهر معتاد و بیکار و ولگرد است، ازخانه دزدی می کند و مدام مشکل می آفریند، اما چون ‏مرد است حتی زن و دختر های خانواده می خواهند برایش همسری “بساز” دست وپا کنند.‏

راوی، درکودکی دوستی دارد به نام ریحانه که پدر ندارد و مادرش عالم از بر و رو واندام خوبی برخوردار است. پدر ‏راوی بدش نمی آید که با دادن هدیه، نظر عالم را جلب و با او ازدواج کند. همین قصد، بین ریحانه و راوی فاصله می ‏اندازد و رابطه آنها قطع می شود. اما راوی در سنین جوانی با راضیه دوست می شود؛ دختری که از هرحیث موقعیت و ‏سرنوشت یکسانی با او دارد. زندگی راوی، گاهی در بخشی از زندگی واقعی یا رؤیای خواب و بیداری راضیه ادامه ‏می یابد؛ تا حدی که گاهی می خوانیم “به خواب راضیه سرک کشیدم.“‏

دید زنانه نویسنده، ناخودآگاه ذهن راوی را به سمت آن خاطره هایی می راند که بیانگر موقعیت فروتر زن نسبت به مرد ‏است. یکی از این خاطره ها که به وضوح برتری “مسخره ترین مرد ها” رابر زن ها نشان می دهد، مراسم ختنه ‏سوران اسد مرسوم به «اسی مفو» است که به دوره کودکی راوی برمی گردد: “زن ها و دختر ها یک به یک مقابل ‏پسرک رقصیدند و او با اسکناس هایش بازی کرد و با هفت تیرش شلیک کرد، مثل یک مرد، یک مرد واقعی! آخر سر ‏زن رقاصه آمد و دور بر تخت آواز خواند، چرخید، رقصید و دست به سینه ایستاد. تعظیم کرد و اسی مفو دستش را بلند ‏کرد سمت زن. اسکناس نویی میان انگشتان حنا گرفته اش بود. زن چرخی زد و پیش آمد، دولا شد، اسکناس را به دهان ‏گرفت و پسرک شلیک کرد به پیشانی زن….. صورت اسی مفو پر بود از خنده.”(ص108) این تصویر کوتاه نمایه ای ‏از قدرتی است که سنت به مرد می بخشد و ضعفی است که به زن ارزانی می دارد.← اما دراین میان بعضی از زن ها ‏نسبت به بقیه ضعیف تراند؛ همان گونه که قدرت در مرد ها به یکسان نوزیع نشده است. راوی از مرد خانه ای کوچک، ‏یک وجب جا، و بدون هیچ خرجی می خواهد (چون خودش کار می کند) اما این خانه باید نام یک مرد را هم برخود ‏داشته باشد تا جامعه زن را بپزیرد. اما این یک وجب جا از راوی دریغ داشته می شود. حتی وقتی مرد می میرد، راوی ‏در گورستان هم موقعیتی ضعیف تر دارد: “کنار ایستادم، سهم من کنار ایستادن بود، تماشا…. تو همسر او بودی زینت و ‏من، همدم، یک دم !” (ص97)‏

در بیشتر جاها عناصرآگاهی دهنده به نمایه تبدیل می شوند و به خودی خود به مدار درونمایه کشیده می گردند – یا به ‏تعبیر دیگر، این عناصر به مدار درونمایه می آیند و حالت نمایه پیدا می کنند: برای نمونه: راضیه در لحظه حال جواب ‏می دهد: “دلم گرفته!“، سپس این جمله می آید: “روزها می آیند و می روند. هفته ها، ماه ها و دل گرفته راضیه باز نمی ‏شود.” (ص96) یا مرد (شوهر زینت و دوست راوی) به راوی می گوید: “کاغذ درست می کنیم که برامون ‏دردسرنشه.” و راوی با خود می گوید: “دردسر؟ من ته چاه بودم و تو حرف از دردسر می زدی.” (ص130) که ‏خواننده پیش و بعد از این صفحه با استعاره چاه درمدار درونمایه آشنا شده بود.‏

زمان، آغاز و فرجامی در روایت ندارد و هرنقطه زمانی، بار ها و بار ها، با نکته ای از شخصیت ها یا رویداد ها ‏آمیخته می شود. شکاف های موجود بین گسیختگی زمان، با نشانه ها و دلالت های کافی پرشده است و توازنی ضمنی ‏بین موقعیت ها فراهم آمده است. از این منظر زمان دیگر فقط عنصری از زمینه برای انجام امری محسوب نمی شود، ‏بلکه خود نیز تا حدی به موضوع تبدیل شده است. ما به ازای این اتفاق درخود متن، قطعه قطعه شدگی مدرنیستی آن ‏‏(برخوردار از مرکز و کانون) است. حضور راوی در این کانون، رشته ارتباط بین قطعات را استحکام بخشیده است.‏

تصویری که راوی از خودش ارائه می دهد، در واقع در قاب بزرگتری یعنی زندگی اجتماعی قرار می گیرد. ‏اگرسطح ناخودآگاه راوی، یعنی آن چیزی که فروید عامل تعیین کننده هستی فرد می خواند، قصه درد ها و رنج های او ‏است، اماهمین سطح به نوعی مناسبات اجتماعی را هم بازنمایی می کند وخواننده ازوضعیت و شرایط اجتماعی ‏اطلاعاتی کسب می کند. ‏

رمان بدون این که به دامن سانتی مانتالیسم درغلتد، به شدت تأثرانگیز است. دردها، درد انگیز تصویر یا توصیف شده ‏اند. البته راوی تاحدی موجه است و ما نقش او را در تداوم رابطه اش با مرد نمی بینم. با این وصف، چون درموقعیت ‏‏”ستمدیدگی” قرار می گیرد و لحن تأثیرگذاری را هم به کار برده است، خواننده هم درصدد توجیه او برمی آید: “چه قدر ‏کلمه خورده باشم خوب است، این همه سال، اوه!” (ص191) یا نگاه اکنونی راوی در جای جای روایت به صورت ‏مقدمه یا تکمیل کننده آمده است: من دیگر به هیچ گلی دلبسته نسیتم.” (ص110) و “آدم فکر می کند دیگر نمی تونه کسی ‏رو دوست داشته باشد.”(ص103) و “جای من کجاست؟ کجا بود؟ “(ص129) و مهم تر از اینها دل چرکین اش: “سخت ‏است که آدم همیشه و همیشه بخواهد چیزی را پنهان کند. کردم من، راضیه و خیلی زن های دیگر!” (ص123)‏

‏ اما آوردن این نقش مایه ها با واژگان متفاوت، گاه موجب تکرار شده است. برای نمونه تمام صفحه 189 و حدود نیمی ‏از صفحه105؛ در حالی که طنز گزنده صفحه 143- د رمورد راوی که قرار است دوستش گیتی او رابه یک مرد نشان ‏دهد تا بلکه وصلتی صورت گیرد- و جمله ای شبیه “شیهه هم باید بکشم؟ “می توانست جاهایی که روایت گزارشی شده ‏است (مثل صفحه 40 اوضاع به هم ریخته است. حکومت عوض شده است. این شهر یا قهرمان دارد یا قهرمان پرست. ‏همه یا مریدند یا مراد!) به کار گرفته شود و خصلت روایی متن را ارتقاء دهد.‏

رمان “ودیگران” به رغم وجود نکات فوق، و با آن که به شیوه تکه تکه روایت شده است، اما به دلیل استمرار نگاه ‏زنانه و چرخش های روایی که در بیشتر جا ها موفق بوده است و دنبال کردن طرح داستان و قصه آن، ازطریق ‏انگیزش شخصیت ها، توانسته است درشخصیت پردازی راوی، شخیت های تیپ “مرد”- به رغم غیاب او درمتن – ‏زینت”، پدر ومادر راوی راضیه و شخصت های فرعی ترتیپ مانند برادر و خواهرهای راوی و عالم، رویهمرفته ‏امتناع کننده از کار درآید. فضا سازی می توانست بیشتر از این باشد؛ مثلاً خانه زینت در غیاب او یا ویلایی در شمال. ‏بعضی از موقعیت ها هم جا داشتند که “گزنده تر” دردهای فردی - و الگوهای اجتماعی پدید آوردنده چنین موقعیت را ‏بازنمایی کنند؛ چون نویسنده به نوعی بعد اجتماعی - فرهنگی به داستان خود بخشیده است. بنابراین جا داشت که این نوع ‏موقعیت ها - مانند نشان دادن راوی به یک مرد برای ازدواج احتمالی - بیشتر ساخته شوند.‏

پایان باز داستان که برای خواننده تأویل پذیر است، با گذشته و حال راوی همخوانی دارد؛ چون در زندگی این نوع ‏قربانی ها هیچ آینده ای را نمی توان با قاطعیت رقم زد.‏

vadigaran2.jpg

‏♦ در باره نویسنده

‎ ‎محبوبه میرقدیری: مهرگان ادب‎ ‎

‏”محبوبه میرقدیری” متولد 1337است و اهل اراک که در حال حاضر به تدریس در همین شهر مشغول است. اولین ‏داستان منتشر شده محبوبه میرقدیری کاری کوتاه به نام “نسا” بود که در نشریه آدینه سال 65 به چاپ رسید. تا سال ‏‏1378 که اولین مجموعه داستانش “شناس” منتشر شد. با نشریه‌های آدینه و دنیای سخن همکاری می‌کرد. دو رمان ‏‏”پولک سرخ” و “خانه‌آرا” در سال 1380 به چاپ رسیدند و مجموعه داستانی “روی لبهایشان خنده بود” در سال 1382 ‏انتشار یافت. “و دیگران” در سال 1384 به چاپ رسید که در مهرگان 85 موفق به کسب جایزه بهترین رمان منتشره ‏در سال 84 شد. “و دیگران” داستانی زنی است که با مردی متاهل دوست می‌شود و هرگز رابطه‌شان از دوستی فراتر ‏نمی‌رود. به زندگی زینت همسر مرد دقیق می‌شود و به بچه‌های او حسرت می‌برد. این کتاب در سال 85 برنده ی جایزه ‏ی مهرگان ادب شده است. ‏