از همه جا

نویسنده

به بهانه سالگرد درگذشت غلامحسین ساعدی

قربانی دو نظام در سرزمین “ورزیل”

 

سرگذشت غلامحسین ساعدی، یک گواهی تاریخی است. یک سند معتبر که نشان می‌دهد از مشروطیت به این‌سو، دو صورت از یک بن‌مایهٔ قدرت بر این سرزمین حاکم بوده‌اند. آن‌چه در درازنای ده سال‌ از ۱۳۵۰ تا ۱۳۶۰، از سوی دو حکومت مستقر، بر سر ساعدی آمد، جایی برای تردید نمی‌گذارد که گذشته از ظواهر امر، حکومت‌هایی که برای بقای خود، صاحبان اندیشه و قلم را به هر شکل ممکن از میدان به در می‌کنند، از یک سرچشمه آب می‌گیرند. گیرم، سینه‌چاکان هر کدام، پای ترازو نشسته باشند و به جدال کیلویی خود مشغول و دل‌خوش باشند. ساعدی قربانی بزرگ دو نظام حکومتی است که کارگزاران شکنجه‌گرش، در برخورد با اهالی فرهنگ و اندیشه، تفاوتی نداشته و ندارند. حکومت پهلوی ساعدی را به مدت یک‌سال در زندان‌های قزل‌قلعه و اوین شکنجه کرد، تا او را که یکی از چهره‌های پرکار و مسوول نویسندگان و شاعران روشن‌فکری بود که به جای عبور از دروازهٔ “تمدن بزرگ”، به دنبال نمایش مصیبت‌های فردی و اجتماعی گریبان‌گیر مردم بودند، چنان درهم بشکند، تا نه تنها او، بلکه دیگر نویسندگان وشاعران، و حتا نسل جوان سربرآورده از خوانش آثار ایشان را نیز به انزوا کشیده و در خود بمیراند. ساعدی، این پزشک اهل قلم، که مطب شبانه‌روزی‌ش پاتوق روشن‌فکران نام‌دار هم‌زمان‌ش بود، و در همهٔ زمینه‌های فرهنگی و ادبی و اجتماعی کوشش خستگی ناپذیری داشت، و نام‌ش نه تنها بر تارک کتاب‌های با ارزش‌ش، بلکه برصحنه‌های بزرگ تتا‌تر و فیلم‌های برجستهٔ تاریخ سینمای ایران، و گاه‌نامه‌های معتبری مانند الفبا، و تک‌نگاری‌های کم‌نظیر خودنمایی می‌کرد؛ فروشکسته بر صفحهٔ تلویزیون ملی ایران ظاهر شد، و چشم در چشم پرویز ثابتی معاون ساواک، ویرانی خود را آواز داد تا ورقی دیگر بر اوراق زرین دفتر افتخارات اعلی‌حضرت قدر قدرت، افزوده باشد. ساعدی نمایندهٔ اهل قلم بود تا برای مذاکره بر سر سانسور، به دفتر هویدا برود. طرح هویدا آن بود که نویسندگان را با سازماند‌هی در یک مرکز، (هم‌چون کانون پرورش فکری برای فیلم‌سازان و هنرمندان هنرهای تجسمی)، به آخور حکومت وابسته نماید، اما ساعدی زیر بار نرفت، او از همان‌جا که بوی ناخوش وابستگی، به قیمت کف نانی به مشام‌ش خورد، فکر راه‌اندازی کانون نویسندگان، به اتفاق شاملو و چندتن دیگر، به سرش افتاد. خودش در این باره می‌گوید: “کانون نویسندگان به این صورت به وجود آمد که وزارت فرهنگ و هنر یک برنامه‌ای ترتیب داده بود که تمام شعرا و نویسندگان و هنرمندان را زیر بال خود بکشد. بعد نامه فرستاد و از همه دعوت کرد… که اشخاص منفرد نباشند، و همه را به طرف خودشان بکشند و زیر بال خودشان بگیرند. بعد همه مخالفت کردند. یک روز من در انتشارات نیل بودم چون یک کاری از من در آمده بود و آن‌ها جلویش را گرفته بودند و من خیلی عصبانی بودم و همین طور بد و بی‌راه می‌گفتم و بددهنی می‌کردم. یک آقایی آنجا بود گفت که فلانی کی هستند؟ بعد گفتند مثلا اسمش این است. آمد طرف من… بعد آمد و گفت که شما ساعدی هستید؟ گفتم: “بله”. آن بابا هم، همه او را می‌شناسند، اسمش داود رمزی بود.

 

گفت: “آه، اله و بله، شما چرا از سانسور ناراحت هستید؟ کاری ندارد، ترتیبش را می‌دهم شما با خود هویدا صحبت بکنید!” و در ‌‌نهایت جلسه با هویدا گذاشته می‌شود، بی‌نتیجه ماندن آن جلسه منجر به انتخاب ساعدی به عنوان نماینده می‌شود و ساعدی ناگاه خود را در محاصره شخصیت‌های فرهنگی محافظه‌کار متمایل به حکومت می‌بیند، که به جای تلاش برای رفع سانسور و دیگر مشکلات اهل قلم، هم‌چون یک واحد اداری، به کار صدور بخش‌نامه و دستور‌عمل و غیره مشغولند. چیزی شبیه به ادارهٔ تئا‌تر، یا ادارهٔ موسیقی. خودش می‌نویسد: “آخرین جلسه‌ای بود که من بلند شدم و آن کاغذ را پاره کردم و آمدم رفتم کافه فیروز در خیابان نادری، و به بر و بچه‌ها اطلاع دادم که اصلا چیزی نمی‌شود. آن موقع یک دفعه به فکر افتادیم که ما یک تشکیلاتی ترتیب بدهیم. هسته کانون نویسندگان آن‌جا بسته شد. تصمیم گرفتیم که برای بار اول کانون نویسندگان تشکیل بشود. و یک مدتی در تالار قندریز جمع می‌شدیم. خیلی بودند. به حدود مثلا ۶۰ نفر رسیدیم. بعد دوباره حمله شروع شد و بعضی‌ها را گرفتند. بعضی‌ها را زدند و بعضی‌ها را هم تهدید کردند و همین طور رفت جلو… فعالیت‌ها آن وسط‌ها قطع شد. همه چیز را داغان کردند.”

ساعدی از زندان که آزاد شد، مدتی گوشه گرفت. فشارهای روحی زیادی را در این مدت تحمل کرد، با این‌ حال به کمک شاملو برای انتشار مجلهٔ ایران‌شهر، به لندن رفت. دیری نپایید؛ تنها سه سال؛ که اعلی‌حضرت قدر قدرت، به خواری از کشور رانده شد. و ساعدی دوباره پر و بال گرفت، از سال ۵۶ و برگزاری شب‌های شعر گوته، فعالیت او دوباره آغاز شد. کانون نویسندگان به همت او و شاملو و تعدادی دیگر کوشا شد. انقلاب آمد و باز هم پادشاهی دیگر در لباسی دیگر. تهدید‌ها و بگیر وببند‌ها دوباره به راه افتاد. اگر حکومت پهلوی شخصیت‌ ساعدی را در هم کوفت، حکومت روحانیان اما بیشتر می‌خواست. جان‌ش را می‌خواست.

از قلم خودش بخوانیم: “ابتدا با تهدیدهای تلفنی شروع شده بود. در روزهای اول انقلاب ایران بیشتر از داستان‌نویسی و نمایشنامه‌نویسی که کار اصلی من است، مجبور بودم که برای سه روزنامهٔ معتبر و عمدهٔ کشور هر روز مقاله بنویسم. یک هفته‌نامه هم به‌نام “آزادی” مسئولیت عمده‌اش با من بود. در تک تک مقاله‌ها، من رو‌در‌رو با آخوند‌ها ایستاده بودم. پیش از قلع‌و‌قمع و نابود کردن روزنامه‌ها، بعد از نشر هر مقاله، تلفن‌های تهدیدآمیزی می‌‌شد تا آن‌جا که مجبور شدم از خانه فرار کنم و مدت یک سال در یک اتاق زیر شیروانی زندگی نیمه‌مخفی داشته باشم. بیشتر اعضای اپوزیسیون که در خطر بودند اغلب پیش من می‌‌آمدند. ما‌ها ساکت ننشسته بودیم. نشریات مخفی داشتیم. و باز مأموران حکومت جدید در به‌در دنبال من بودند. ابتدا پدر پیرم را احضار کردند و گفتند به‌نفع اوست که خودش را معرفی کند، و به‌برادرم که جراح است مدام تلفن می‌‌کردند و از من می‌پرسیدند. یکی از دوستان نزدیک من را که بیشتر عمرش را به‌خاطر مبارزه با رژیم شاه در زندان گذرانده بود دستگیر و بعد اعدام کردند و یک شب به‌اتاق زیر شیروانی من ریختند ولی زن همسایه قبلاً من را خبر کرد و من از راه پشت‌بام فرار کردم.”

ساعدی در به در شد. خودش نوشته دوست نداشت از ایران خارج شود، اما به ناچار به فرانسه رفت. دغدغه‌های با نام و نشان، و واهمه‌های بی‌نام ونشان، از نویسندهٔ کوشنده و مبارز، انسانی خسته و افسرده ساخت: “پاریس را عین دکور تئا‌تر می‌‌بینم. خیال می‌‌کنم که داخل کارت پستال زندگی می‌کنم. از دو چیز می‌ترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی می‌کنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم و در فاصلهٔ چند ساعت خواب، مدام کابوس‌های رنگی می‌‌بینم. مدام به‌فکر وطنم هستم. مواقع تنهایی، نام کوچه‌ پس‌کوچه‌های شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار می‌کنم که فراموش نکرده باشم. حس مالکیت را به‌طور کامل از دست داده‌ام. نه جلو مغازه‌ای می‌‌ایستم، نه خرید می‌کنم، پشت‌و رو‌شده‌ام. تمام وقت خواب وطنم را می‌بینم. چند بار تصمیم گرفته‌بودم از هر راهی شده برگردم به‌داخل کشور. حتی اگر به‌قیمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانع‌م شده‌اند. همه چیز را نفی می‌کنم. از روی لج حاضر نیستم زبان فرانسه یاد بگیرم”

حکومت جدید موفق شد، و جان‌ ساعدی را گرفت. ساعدی با همین دغدغه‌ها، دم به دم به پایان‌ خودش نزدیک‌تر شد. هرچند که تا آخرین روز‌ها نیز از تلاش باز نماند: “هر امکانی که برای مبارزه هست، به‌هر صورتی شرکت می‌کنم با اینکه داخل هیچ حزبی نیستم. با وجود این‌که احساس می‌کنم شرایط غربت طولانی خواهد بود، ولی آرزوی بازگشت به‌وطن را مدام دارم. اگر این آرزو را نداشتم مطمئناً از زندگی صرفنظر می‌کردم.”.. ساعدی، دوم آذر ۱۳۶۴، در پاریس درگذشت ودر کنار صادق هدایت در گورستان پرلاشز آرام گرفت. سی سال بعد از روزی که او به ناچار از ایران رفت، حکایت این سرزمین هم چنان حکایتی است که بر روستای “وَرَزیل” رفت. نه تنها شکارچیان آن‌ سال‌های بد، که با امید به بیرون راندن شغال‌های کشت‌زار میهن خانه‌شان دادیم، هنوز بر گرده‌مان سوار‌ند و نان و خان و جانمان را به گرو برداشته‌اند، امروز نیز گروهی بریده‌ و خوش‌نشین، می‌خواهند شکارچیان دیگری را به خدمت بنشینند، تا این سرزمین کماکان صحنهٔ نمایش “وَرَزیل” باقی بمامد. ساعدی تنها نویسندهٔ ایرانی بود که در آثار به جا مانده‌اش، هم چهرهٔ روستا و مصائب فرهنگی‌اقتصادی بی‌شمارش را به نمایش گذاشت، هم دغدغهٔ طبقات جدید شهری را. کتاب‌های به جا مانده از او آیینه‌ای است برای بازتاب زمانی که در آن می‌زیست، اما از میان آن‌ها، نمایش‌نامه‌های “دیکته” و “زاویه”، و “چوب به دست‌های ورزیل” را دوباره باید خواند.

منبع: وبلاگ سه‌راهِ جمهوری