بوف کور

نویسنده

زخم شیشه

 

علیرضا ذیحق

 

 

در چارچوب چوبین قابی کهن، با شیشه ای کدر و شکسته،چون مِهی لغزنده ونرم درنگاه ام شکل گرفت. و تا چشمانم لحظه ای بر چشمان درشت و گیرایش و چهره ی مغموم او که تمام قاب را در بر گرفته بودخیره مانَد، در انبوه مه پر رنگی که شتابان چهره اش را محو می ساخت، گم گشت. برق نگاه اش با پلک هایی که زخم شیشه خونی اش ساخته بود، متعجب ام کرد. نگاه آشنایی بود که در ورای سالیانی دور – همچو امروز که در مِه گم گشت – گم اش کرده بودم. اما در آن روزهایی که دیگر نیستند، طور دیگری بود. در لبخند و نگاه‌اش گرمی مطبوعی بود. اما امروز که او را دیدم، سرمای عجیبی را در جای – جایِ بدن ام حس کردم. برق نگاه اش گویی نوری شفاف از انبوهی بلور یخ بود که بی هیچ واسطه ای در تن آدم رسوخ می کرد.

اما در پی این سرما، آرامشی نهفته بود. آرامشی که در آن هیچ شتابی محسوس نبود. همه چیز در یک نوع بی وزنی و بی زمانی، غوطه ور بود. مه بود که می غلطید و مرانیز در خود فرومی گرفت. من دنبال آن چشمها بودم اما سعی و تکاپویم به جایی راه نمی بُرد. می دویدم و مِه را می شکافتم و پیش می رفتم اما لحظه ای که از تکاپو وامی ماندم، خود را در همان جائی می یافتم که نقطه ی آغازین حرکت ام بود.

وقتی که از پی آن همه دویدن، قطره ای عرق نیز در چهره و پیشانی ام دیده نمی شد، بیش از پیش بهت ام می گرفت. در اندیشه بودم که از غلظت مِه کاسته شد و در انتهای راهی که به روشنی خیره کننده ای منتهی می شد، آن آشنا را با نگاهی که مرا به خویش می خواند، دیدم. بی هیچ تقلا و جنبشی خود را کنارش یافتم.اما تلأ لؤنوری که پیرامون اش را روشن ساخته بود، به حدی چشم را خیره می کرد که جز لحظه ای نتوانستم بر او چشم بدوزم و تا به خود آیم و گفته هایش را پاسخی یابم، در درخشش نوری که که به افق می پیوست دوباره گم اش کردم.چهره اش هیچ تغییری نیافته بود.اما زخم شیشه با لخته های باریک و منجمد خونی که چهره اش را خط خطی کرده بود، او را خیلی کسل تر و پر اندوه تر از لحظه ای نشان می داد که در چارچوب چوبین قاب کهنه دیده بودم اش.او رفت و ولی طنین صدایش هنوز در گوش ام بود.

در اندیشه ی روزان ِ گم گشته افتادم. خود را در چارسوی بازار به زیر گنبدی آجری یافتم. وکودکی را دیدم که در خلوت بازار، بی خیال وتنها باد بادکی را هوا می کرد و پیر مردی ژنده پوش که غبار سالیان در چهره اش موج می زد، نشسته بر حجره ای کهن و انباشته از عرق بید مشک، با حیرتی تمام و تبسم تلخی بر لب به سقف های گنبدی بازار می نگریست که از اوج بادکنک می کاستند و به تقلای بیهوده ی کودک بیش از پیش می افزودند.

از خشت های فرسوده ی دیوار ها گرفته تا حجره ی آن پیر مرد و چشمان درشت و گیرای کودکی که در امتداد بازار، بی خیال و شادان راه می پیمود، همه چیز برایم آشنا می نمود. جز خلوت بازار، که هرگز چنان آرام و ساکت به خاطرش نداشتم. قدمی تند کردم.اما نمی دانم در شتاب های قدم من چه بود که ناگهان، ازدحامی عجیب بازار را در خود گرفت.سیل جمعیت روانه بود و شتاب گامها و چهره ها و تکاپوی بار بران و دستفروشان که از سرعت قدمهای من می کاستند. به هر ترتیبی که شده بود راه خود را باز می کردم و رد باد کنک را در بلندای سقف گنبد ها می جستم و خود را به آن نزدیک می نمودم. اما ناگهان همه چیز در هم ریخت. زوزه ی بلند بادی شنیده شد و ستونها در شکاف زمین فرو رفتند و گنبدها بر سر مردم آوار شدند.و صدای آن همه وحشت که در دل مردم چنگ می انداخت، رفته - رفته درزیر آوارها دفن گردید.

واقعه ی تلخی بود. اما من که نیمه جانی بدر برده بودم، وقتی که به آن کودک رسیدم داشت درد می کشید.دیگر کودک نبود.من فقط چشمان اش را شناختم. طبیبی شده بود اما درد، امانش را می بُرید. از چشمان درشت و گیرایش، فقط برقی مانده بود از یاد های کودکی.دستان اش داغ بود و چهره اش تکیده.

می گفت: “ در هزار توی آدمی درد هایی نهفته است که تصورش جز با درک آن ممکن نیست.به حدی حس و روح آدمی را می فشارند که تنها لذّت زندگی، در رهایی اندکی است که از این دردها پیدا می کنی.”

تا من جوابی در تکمیل سخنان او بیابم، دستانی او را از من دور ساخت.دستان سپیدی که که در سفیدیِ تنپوش زنی گم می شد.صدایش زدم. گفتم: “ لحظه ای صبر کن. دورش مساز. بسته ای پستی برایش رسیده است.جعبه ای نارنج از کوچه باغ های شیراز.و برگِ سَروی که از باغ اِرم چیده اند و بیتی از حافظ که روزی در دانشکده جا گذاشته بود.”

اما صدای من هیچ بازتابی نداشت. زیرا آن سفیدی، با تخت روانی که سرُمی بر آن آویزان بود خیلی قبل تر از آن که سخن ام را آغاز کنم، در انتهای راهی که از گرد و غبار سفیدی آکنده بود، از نگاه ام گم شد ه بود.

هنوز تا شب خیلی بود.اما خواب ام می آمد.سر راه سینمایی بود.گفتم بلیطی بگیرم و ساعاتی چرت بزنم.

با نور لغزان چراغ قوه ای که دل تاریکی را می شکافت، جایی برای خود دست وپا کردم و نشستم.پلک هایم روی هم افتادند و لحظاتی را خواب ام برد. اما با فشار دستی ناگهان به خود آمدم. همان آشنای گم گشته در مِه بود.

گفتم: “ چرا اینجوری شدی؟ تا تو را می بینم یکهو غیبت می زنه. کجاها می روی؟”

او دیگر نبود. در مقابل چشمان من چون قطره جوهری که در ظلمت بچکد، در انبوه تاریکی محو شد. تا به خانه برسم، سری به بازار زدم.همه خرابی ها ترمیم شده بود.گنبد های آجری از نو بنا شده بود و شلوغی وازدحام، راه آدم را سدّ می کرد. به حجره ی پیر مردی رسیدم که روزی در خلوت بازار، تنها من و او، آن کودک را با آن بازیچه ی کاغذی اش دیده بودیم.درنگی کردم و و لحظه ای چند، چشم در چشم پیر مرد دوختم. اما با اولین نگاه، چیزی در من فرو ریخت و لرزه ای تن ام را فرا گرفت. باز همان آشنا بود. با چشمانی درشت و گیرا و سیمای محزون ومغموم. اندیشیدم اگر باز حرفی بزنم دوباره گم اش خواهم کرد.لذا حرفی نزدم.در شلوغی بازار گم شدم و آشوبی در ذهن ام چنگ انداخت. دربین راه دخترکی دیدم با گیسوان آراسته، که هراسان در پی گمشده ای می دوید. صدایش زدم وگفتم: “ – دنبال چه هستی؟ هراست از چیست؟”

گفت: “ هراس دلم را دارم که روزی در لای مکتوب، به آشنایی که دل در گرو او داشتم سپرده بودم.می گویند این آشنا، الآن حجره ای در بازار دارد. راه درازی آمده ام. از نارنجستان های شیراز تا دامنه های سبلان. شاید دیگر او پیر شده اما من، نمی دانم چرا با هر گامی که به شتاب بر می داشتم، ذره ای از غبار عمر من می ریخت و الآن دخترکی شده ام که دیگر مرا نخواهد شناخت.”

گفتم: “آخرین تصویری که از او در ذهن داری چه جوری بود؟ “

گفت: “ چهره اش را خوب بخاطر ندارم اما چشمهایش را چرا!چشمانی درشت وگیرا با زخم شیشه ای بر پلک هایش.”

گفتم: “ اگر سریع بروی، تو حجره اش خواهی یافت.

کوچه لبریز از یاد کودکی بود. اما دیگر چیزی را نمی خواستم بخاطر بیاورم.هنوز، طنین صدای آن آشنا، وقتی که در تلأ لؤ روشناییِِ خیره کننده ای گم شد در گوش ام صدا می کرد.داخل خانه شدم. بی درنگ سراغ گنجه ای رفتم که در بالای آن، عکسی از آن آشنا بر سینه ی دیوار آویزان بود.اما نمی دانم چرا هیچ گونه اثر شکستگی در چارچوب و شیشه ی قاب آن پیدا نبود.دنبال دفتری بودم.اما طنین صدایش رهایم نمی کرد. صدایش هنوز هم در گوش ام بود که می گفت:  ” وقتی که هنوز نرفتی، دل کندن برایت سخته.اما وقتی که به ناچار دل می کَنی و می روی، دیگر به هیچ چیز تعلق نداری. چون دودی در آسمان که هرچه دور تر می روی کم رنگ تر و آخرش محو.انگار از اوّلش هم چیزی نبودی. پشت سرم چیزی نمی خواهم باشد.هر چی از من نوشتی، پاک فراموشش بکن.”

بخاری گُر گُر می سوخت و من ورق پاره هایی را با حوصله ودرنگ، در کام شعله ها می ریختم. وقتی هیچ ورق پاره ای از یاد هستی او نماند، چشم در چشم آن آشنا در چار چوب چوبین قابی کهنه دوختم که برق نگاه اش با پلک هایی که زخم شیشه خونی اش ساخته بود، دل ام را ذره – ذره فرو می ریخت و با هجوم بادی که زوزه اش در کوچه پیچیده بود، به هراس ام می افکند.

منبع: سایت ماندگار