نوجوان بود که آوازهاش در شهر پیچید، درست همانزمان که با مخالفتهای پدر دست و پنجه نرم میکرد، مخالفتهایی که به جایی نرسید و سرانجام هم او بود که موضوعات متنوعی را به شعر درآورد، از شعرهای سورئال و حماسههای تاریخی گرفته تا اعلامیههای آشکارا سیاسی و شعرهای عاشقانه. نوشتههایش به رنگ سبز بود، رنگی که آن را نمادی از میل و امید میدانست.
پابلو نرودا را کمتر کسی است که نشناسد، شاعری که جایزه نوبل ادبیات را در سال ۱۹۷۱ به نام خود رقم زد، گابریل گارسیا مارکز، نویسندهی بزرگ کلمبیایی او را “بزرگترین شاعر قرن بیستم در همهی زبانها” خواند و هارولد بلوم، او را یکی از ۲۶ نویسندهی عمدهی سنت غربی به شمار آورد. شاعری که گرایشهای چپ داشت، در جنگ داخلی اسپانیا از کمونیستها هواداری کرد و سالها بعد در ۱۵ جولای ۱۹۴۵ در سائوپائلوی بزریل، برای بزرگداشت رهبر انقلاب کمونیستی برزیل و در جمع یکصد هزار نفر شعر خواند. این اما تنها گوشهای از گرایشهای چپ این شاعر شیلیایی است، باورهایش او را تا مرز زندانی شدن کشاند و مجبور شد مدتی را مخفیانه سر کند.
ماجرا به وقتی برمیگردد که گونزالز ویدلا، رئیس جمهوری شیلی در سال ۱۹۴۸ کمونیسم را غیرقانونی اعلام کرد و در پی آن حکم بازداشت پابلو نرودا صادر شد، کسی که سالها به عنوان دیپلمات مشغول به کار بود و مدتی نیز به عنوان سناتور حزب کمونیست شیلی فعالیت داشت، مجبور شد که چندماهی را در زیرزمین خانهی یکی از دوستانش سر کند تا اینکه مدتی بعد از میان کوههای مرزی به آرژانتین گریخت. نرودا سالها بعد به کشورش بازگشت، وقتی که سالوادور آلنده به قدرت رسید و جامعهی سوسیالیست خود را بنا کرد. در همین حکومت بود که نرودا پس از بازگشت از سخنرانیاش در آکادمی نوبل، دعوت شد تا در استادیوم ملی شهر و درمقابل هفتاد هزار نفر شعر بخواند.
این روزهای خوب اما ماندگار نبود، چرا که کودتای آگوستو پینوشه در سپتامبر ۱۹۷۳ راه را بر همهی چپگرایان بست، آلنده کشته شد و نرودا آخرین روزهای عمرش را با سرطان پروستات جنگید، جنگی که به مرگ در ۲۳ سپتامبر ۱۹۷۳ انجامید. خبر مرگ این شاعر در ۶۹ سالگی، به سرعت در سرتاسر دنیا پیچید و واکنشهای بسیاری را برانگیخت، پینوشه اما بیاعتنا به این واکنشها و جایگاه نرودا، با حمایت نیروهای مسلح از برگزاری مراسم خاکسپاری این شاعر محبوب جلوگیری کرد، با این همه، هزاران شیلیایی از فرماناش سرپیچی کردند و در بزرگداشت شاعرشان به خیابانها آمدند.
با هم چند شعر از پابلو نرودا را با ترجمهی نیاز یعقوبشاهی، شاعر و نویسنده میخوانیم:
هراس
همه در پی ِ منند تا دمار از روزگار ِ خود برآورم،
پایکوبی و شادمانی کنم، فوتبال بازی کنم،
بدوم، حتی شنا یا پرواز کنم.
بسیار خوب.
همه در پی ِ منند تا بر خود سخت نگیرم.
همه برایم از پزشکان وقت می گیرند،
و با این شیوه ی غریب، مراقب ِ منند.
چه خبر است؟
همه در پی ِ منند تا به گردش بروم.
از در درآیم، ترک گویم، سفر نکنم،
بمیرم، و یا، نمیرم.
مهم نیست.
همه در پی ِ یافتن ِ شگفتی ها
در اندرونه ی منند.
که ناگاه، دیدن عکس های هراسناک رادیوگرافی،
موی بر اندامم راست کند.
من قبول ندارم.
همه، با شعر ِ من بازی می کنند
با کاردها و چنگال های بی رحمشان،
در کوششی، بی شک، که در آن مگسی بیابند.
من می هراسم.
من از تمامی جهان در هراسم.
در هراس از آب ِ سرد، در هراس از مرگ.
من به سان ِ همه ی میرندگانم،
ناتوان از آسودن.
و بدین سان، در این روزهای کوتاه ِ گذرا،
به آن ها اعتنا نخواهم کرد.
خود را آشکار و نهان خواهم ساخت،
با خیانتکارترین دشمنم:
پابلو نرودا.
پابلو نرودا، ما بسیاریم، برگردان ِ نیاز یعقوبشاهی.
روشنایی
من با راستی پیمان بستم
که روشنایی را به زمین باز گردانم
می خواستم همچون نان باشم.
مبارزه هرگز مرا خواهان نیافت.
اما اینک منم
با آنچه دوست می داشتم
با تنهایی که از دست دادم
در سایه ی آن سنگ، من نمی آسایم.
دریا، خروشان است،
خروشان در سکوت من.
پابلو نرودا / ما بسیاریم / ترجمه: نیاز یعقوب شاهی، ع طالع/ انتشارات زمانه
من سکوت می خواهم
اکنون آنان مرا آسوده می گذارند.
اکنون آنان به غیبتِ من خو می کنند.
می خواهم چشمانم را ببندم.
تنها پنج چیز آرزو می کنم؛
پنج معیار گزیده.
نخست عشقِ جاودانه.
دوم دیدار پاییز.
نمی توانم به بودن ادامه دهم،
بی برگ هایی که می رقصند و
برخاک فرو می افتند.
سوم زمستان پرهیبت
بارانی که دوست می داشتم،
نوازش آتش،
در سرمای خشن.
چهارم، تابستان
که چون هندوانه ای فربه است.
و پنجم، چشمان تو
ماتیلدا !
عشق گرانمایه ی من
بدون چشمانت نخواهم خُفت.
جز در نگاهت، وجود نخواهم داشت.
به خاطرِ تو در بهار دست می بَرَم
تا با چشمانت در پیِ من آیی.
دوستان!
تمامی آرزوی من همین است.
کمی بیش از هیچ، نزدیک به همه چیز.
اکنون اگر بخواهند، می توانند بروند.
من چندان زیسته ام که آنان
روزی به ناگزیر
باید فراموشم کنند.
ونامم را از روی تخته سیاه پاک کنند.
قلبم از پای نیفتادنی بود.
اما به خاطر آن که خواهان خاموشی ام
هرگز میندیشید که می خواهم بمیرم.
خلاف این درست است
می خواهم زندگی کنم.
باشم،
و به بودن ادامه دهم.
اما من نخواهم بود، اگر در درون من
دانه از جوانه زدن باز ایستد.
نخست جوانه ها که،
که از زمین سر بیرون می کنند
تا به روشنایی دست یابند.
مگر نه اینکه زمین مادر، تاریک است؟
و ژرف، در اندرونم،
من تاریکم؟
من آن چاهم که در آب آن
شب، ستاره هایش را به جای می گذارد
و تک و تنها
از میان کشتزاران، راه خود را دنبال می گیرد.
به خاطر این همه زیستن است
که می خواهم این همه زندگی کنم.
هرگز صدای خود را بدین روشنی نیافته ام
هرگز چنین،
از بوسه ها غنی نبوده ام.
اکنون به سان همیشه، زود است
روشنایی گریزان،
به فوجِ زنبوران مهاجر ماننده است.
مرا با روز تنها بگذارید
من رخصت زادن می خواهم.
چشمان تو
اکنون آنان مرا آسوده می گذارند.
اکنون آنان به غیبتِ من خو می کنند.
می خواهم چشمانم را ببندم.
تنها پنج چیز آرزو می کنم،
پنج معیارِ گزیده….
نخست عشقِ جاودانه…
دوم دیدار پاییز…
نمی توانم به بودن ادامه دهم،
بی برگ هایی که می رقصند و،
بر خاک فرو می افتند.
سوم، زمستانِ پُر هیبت
بارانی که دوست می داشتم،
نوازش آتش،
در سرمای خشن…
چهارم، تابستان
که چون هندوانه ای فربه است…
و پنجم، چشمانِ تو…
عشق گرانمایه ی من،
بدون چشمانت نخواهم خُفت
جز در نگاهت، وجود نخواهم داشت.
به خاطرِ تو در بهار دست می بَرَم،
تا با چشمانت در پیِ من آیی.
دوستان!
تمامیِ آرزوی من همین است.
کمی بیش از هیچ، نزدیک به همه چیز…