چرا به خواندن کتاب نیاز نداریم؟

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

البته منظور من این نیست که هیچ کس به خواندن کتاب نیاز ندارد، اتفاقا معتقدم خارجی ها، حتی فرانسوی ها هم به خواندن کتاب نیاز دارند، چون فرانسوی ها ممکن است لازم باشد برای حرف شان دلیل بیاورند، بالاخره باید یک حرفی از لای لنگ شان دربیاورند و بگویند. الکی که نیست. یا مثلا می خواهند نظر بدهند، شاید نتوانند حرف مفت بزنند، پس برای خارجی ها به نظر من خواندن کتاب ممکن است لازم باشد، ولی ما نیازی به این مزخرفات نداریم. من خیلی فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که خواندن کتاب برای ما ایرانی ها اصلا لازم نیست، چون چند تا دلیل محکم و البته دو سه تا دلیل غیرمحکم دارم.

یک، فرض کنید می خواهیم مقاله بنویسیم، ما که مثل آمریکایی ها نیستیم که همه چیز را نمی دانند، ما همه چیز را می دانیم، پس لزومی ندارد که وقت مان را با این کتاب ها تلف کنیم. اگر یک ایرانی پیدا کردید که شاعر نباشد، داستان کوتاه ننوشته باشد، خودش را صاحب نظر در سیاست نداند، درباره سانتریفیوژ و نحوه غنی سازی اطلاع دقیق نداشته باشد، درباره ادبیات آمریکای لاتین از خودش نظریه ندهد و متخصص هایدگر و مارکوزه نباشد، من حاضرم به او شصت میلیون ایرانی را نشان بدهم که اصلا مثل او نیستند. اصلا لازم نیست یک کسی در آن واحد هم مقاله بنویسد و هم دانش داشته باشد.

دو، فرض کنیم کسی می خواهد نظری بدهد، مثلا یک آمریکایی می گوید: “وودرو ویلسون با نوشتن اعلامیه ملل در سال ۱۹۱۴ تحول بزرگی در روابط بین الملل ایجاد کرد.” یک انگلیسی اگر بخواهد جواب بدهد، مدتی کتاب می خواند و بعد می گوید: “نه، اگر چه وودرو ویلسون با کار خودش اندیشه بشری را درباره تفکر جهانی وسعت داد، اما چون این بیانیه منجر به عمل سیاسی نشد، نمی توان آن را تاثیرگذار در روابط اجتماعی دانست.” یا مثلا یک آلمانی چپ، بعد از مطالعه کتابهای مارکس و لنین می گوید: “اندیشه وودرو ویلسون برای تحول روابط بین المللی نبود، بلکه برای حفظ اقتدار امپریالیسم بود» اما یک ایرانی می گوید: “وودرو ویلسون گه خورد، به گور پدرش هم خندید.” برای گفتن این جمله هم هیچ نیازی به کتاب ندارد.

سه، فرض کنیم که یک انگلیسی یا یک فرانسوی می خواهد نقد کتاب یا فیلم یا موسیقی کند، تاریخ سینما را می خواند، فیلم را هم می بیند، درباره کارگردان مطالعه می کند، بعد نقد می کند، یا کتاب را می خواند و بعد نقد می کند، یا مثلا موسیقی را گوش می دهد و درباره شعر، ریتم، ملودی و بقیه چیزها مطالعه می کند و نقد می نویسد، ولی یک ایرانی اصیل، می گوید: “این مرتیکه تریاکی یه مشت صداهای الکی از خودش در می آره و اسمشو می ذاره موسیقیدان، این کجا شهرام شب پره کجا؟” یا می گوید: “جعفر پناهی کارگردان شجاعی که سلول انفرادی را طاقت آورد و خودش را مثل ده نمکی نفروخت.” جان من چنین نقدی نیاز به کتاب خواندن دارد. یا می نویسیم، “نویسنده زنباره فاسدی که قلمش را می فروشد، اصلا نویسنده نیست، نویسنده فقط صادق هدایت.” بخدا اگر یکی از عاشقان صادق هدایت کارهایش را خوانده باشند.

چهار، فرض کنید یک آلمانی می خواهد ماشینش را تعمیر کند، اول کاتالوگش را می خواند و می فهمد که ماشین اگر ریپ بزند، مشکلش چیست، یا یک هلندی وقتی موبایل می خرد، اول کاتالوگش را می خواند تا ببیند باید چطور زنگ موبایل را تغییر بدهد، یا چطور پیام گیرش را فعال کند. اما یک ایرانی وقتی موبایل اش خراب می شود، اول یک فحش به اپل یا نوکیا می دهد، بعد دکمه ها را یکی یکی دست می زند و می بیند که چه اتفاقی می افتد، بعد صدای موبایل را بکلی قطع می کند، بعد تلفن می زند به دوستش و از او کمک می خواهد، بعد که نتیجه نگرفت، موبایل را پرت می کند یک طرف و به آن خیره می شود و می گوید: “گه”، و احتمالا می رود یک موبایل جدید می خرد و موبایل قبلی را همراه با بیست تا موبایل قبلتر می گذارد ته کشویی که کاتالوگ های ناخوانده توی آن است.

پنج، فرض کنید می خواهیم کشور اداره کنیم. به جای مطالعه درباره مشکلات کشور، بررسی آمارها، مطالعه تاریخ کشور، بررسی جامعه شناسی کشور و خیلی چیزهای دیگر، تصمیم می گیریم یک کشور جدید درست کنیم، انقلاب می کنیم. بعد جهاد سازندگی درست می کنیم، بعد می بینیم همه روستائیان آمدند شهر، بعد تصمیم می گیریم جلوی شهرسازی را بگیریم، در نتیجه حاشیه نشینی زیاد می شود، بعد شروع می کنیم به مبارزه با حاشیه نشین ها، قاچاق و فحشا زیاد می شود، بعد پلیس را می آوریم تا جلوی فحشا را بگیرد، در نتیجه پلیس می شود عامل سرکوب، بعد یک پلیس مخفی درست می کنیم برای پلیس غیرمخفی، یک دفعه همه با هم تصمیم می گیرند کشاورزی را توسعه بدهند، چون روستای پدرشان خیلی باحال بوده، بعد همه تصمیم می گیرند صنعت توسعه پیدا کند. بعد یک دفعه می بینیم هر پنج سال بودجه مملکت صرف چیزی می شود که پنج سال دیگر باید بودجه صرف کنیم تا برسیم به نقطه صفر.

شش، پنج، فرض کنیم می خواهیم تاریخ را بدانیم، مثلا معتقدیم که مصدق خیلی آدم بزرگی بود، بعد نویسنده یک کتاب ما را قانع می کند که مصدق آدم بزرگی نبود. هزار تا هم دلیل می آورد، ولی مگر برای ما فرقی می کند؟ اگر خود مصدق زنده بشود و بگوید که من اشتباه کردم، می زنیم توی دهنش، خدا نکند که یک چیزی به هر دلیل مورد پسندمان قرار بگیرد، تمام عمر می شود مهم ترین اعتقاد ما. وقتی کتابی برخلاف نظرمان باشد، آن را نمی خوانیم، برای چی؟ بخاطر اینکه مطمئنا من اشتباه نمی کنم. دقت کردید که اغلب مان به یک حقایق تاریخی ایمان داریم، ولی در موردش هیچ کتاب جدی نخواندیم. مثلا اگر کسی بگوید که امیرکبیر مهم ترین کسی بود که بهایی کشی را راه انداخت، ما اگر هزار مدرک هم وجود داشته باشد، به جای اینکه نظرمان را اصلاح کنیم، کتاب را می اندازیم دور و یک مشت فحش به نویسنده مزدور خائن بی سواد احمق اش که اصلا نمی دانیم کیست می دهیم.

هفت، فرض کنیم یک عمر به یک ایدئولوژی، مثلا مارکسیسم اعتقاد داشته باشیم، و صدها کتاب در رد آن منتشر شده باشد، مگر اعتقاد ما عوض می شود؟ بخاطر اینکه ما همان موقع هم که اعتقاد داشتیم، به ترانه مرا ببوس و به موسیقی های چریکهای فدایی علاقمند بودیم و چون در سن بیست سالگی توی خیابان بخاطر اعتقادات الکی مان می دویدیم، تا آخر عمر به آن فکر وفادار می مانیم. بخاطر همین است که اغلب آدمها وقتی قرآن و مارکسیسم و شریعتی و کسروی را می خوانند که می خواهند ثابت کنند غلط است، چون اول می دانیم غلط است، بعد برایش دلیل پیدا می کنیم. برای همین است که معمولا مخالفان هر فکری در جامعه ما از طرفدارانش باسواد ترند. برای چی باید کتاب بخوانیم؟ و اغلب مومنین به یک اندیشه نسبت به آن آگاهی ندارند.

هشت: فرض کنید می خواهیم سخنرانی کنیم، در همه کشورهای بی شعور مثل آمریکا، یا آلمان یا سوئد یا بورکینافاسوی علیا، معمولا طرف متن سخنرانی اش را بعد از اینکه سه سال تحقیق کرد و به نکته جدیدی رسید که قبلا کسی نگفته، متن سخنرانی اش را آماده می کند و می ایستد پشت تریبون و یا از روی مقاله می خواند، یا همان را با کمی پس و پیش می گوید. حالا قرار است یک هموطن سیاسی یا روشنفکر یا روحانی یا معلم اخلاق یا فیلسوف سخنرانی کند. اول دو تا شعر حافظ می خواند، بعد تاریخچه پیدایش بشر را می گوید، بعد یک مثال از ملانصرالدین می آورد، بعد دو تا آیه قرآن یا دو تا جمله از شکسپیر و حسین پناهی و صادق هدایت می آورد، بعد صدایش را بالا می برد و یک جوری حرف می زند که انگار وسط جنگ العلمین دارد با ارتش ژنرال رومل می جنگد، هی صدایش را نازک و کلفت می کند و جو می دهد و آخرش هم چهار تا بدوبیراه به بقیه می گوید و نتیجه می گیرد که غیر از من همه مزخرف می گویند. باور کنید من خودم هر وقت یک سخنرانی علمی و ادبی در جایی کردم، همه خمیازه کشیدند، تازه یاد آدم می افتد دو تا جوک باید بگوید تا مردم به بقیه حرف هایش گوش بدهند.

نه: حالا همه اینها را بی خیال، تنها شغلی که مطمئنا در هیچ حالتی موفق نیست، نشر و کتابفروشی است. در ایران هم که تا هر دولتی سر کار می آید، اولین تلاش مجددانه و داهیانه اش این است که جلوی چاپ کتاب را بگیرد. ملت هم که هنوز کتاب را نخواندند می گویند این سانسور شده، اصلش را می خوانیم. بعد می رویم کتاب با ویرایش و چاپ بد و ترجمه درب داغان را فقط بخاطر اینکه قدیمی است می خوانیم. آخرش هم که نگاه می کنی می بینی حتی مرحوم ذبیح الله منصوری و مرحوم منوچهر احترامی و جناب ایرج پزشکزاد که اولی پرتیراژ ترین کتاب های تاریخی داستانی را نوشت و دومی موفق ترین کتاب های کودکان یعنی همان حسنی نگو یه دسته گل و بقیه را نوشت و سومی دائی جان ناپلئونش بی تردید یکی از مهم ترین و پرخواننده ترین رمان های ایرانی است، دو تای اولی یک هزارم فروش کتاب شان به دست شان نرسید و با فقر تا آخر عمر زندگی کردند، سومی هم که تکلیفش معلوم است. خیلی عجیب نیست اگر فکر کنیم نویسندگی یک شغل خطرناک است و انتشارات و کتابفروشی به شرح ایضا.

ده، البته دلایل بیهوده بودن کتابخوانی یکی دو تا نیست. قدیمی ها که همیشه گفتند “ما که این همه کتاب خوندیم و فهمیدیم کجا رو گرفتیم؟” حالا طرف در همه عمرش بیست تا کتاب غیر رمان و شعر و داستان و کتاب درسی و دانشگاهی نخوانده، چنان می گوید “ما که اینهمه کتاب خواندیم”، انگار خواجه نظام الملک طوسی است یا استیفن هاوکینگ یا ویل دورانت یا علی نیری. از طرف دیگر مردم ایران در تنها چیزی که اتفاق نظر دارند، این است که “روشنفکران کشور یک مشت خائن هستند.” و اتفاقا مهم ترین افرادی هم که درباره خیانت روشنفکران کتاب نوشتند، خودشان روشنفکر بودند. حالا به این مردم باید بگوئیم کتاب بخوانید؟ چپ ها که روشنفکران را یک مشت برج عاج نشین قلم به مزد امپریالیسم می دانستند، راست ها و سلطنت طلب ها و شاه فقید هم که به آنها می گفت “عن تلکتوئل” جلال آل احمد روشنفکر هم که به آنها می گفت پیزوری، فقط مانده بود خدا که او هم گفته “کمثل الحمار یحمل اسفارا” مثل الاغی که بارش کتاب است. یعنی با این همه میراث فرهنگی انتظار داریم این ملت کتاب بخوانند؟