چه مرثیه سراهای خوبی شده ایم! یکی می میرد و دیگری مرده می شود و ما همین طور یک به یک مرثیه می نویسیم و می خوانیم تا کی دور گردون، نوبت را به ما برساند و باز یکی اشکی بریزد و آن دیگری مرثیه ای و ما هم فراموش شویم. فراموش می شویم. تعارف که نداریم!
پیامهای تلفنی از راه می رسند و هر یک روایت مرگ را به گونه ای که شنیده است روایت می کند؛ “تو ماشین بوده با ارغنده پور و رضا خاتمی…پشت میز کارش بوده…داشت می رفت خونه… اسعدی بیگی بالای سرش بوده…” و چه فرق می کند روایت مرگ؟ مهم چیزی است که از روایت زندگی می ماند. مرده فراموش می شود. به همین راحتی و تلخی. خاک مرده سرد است. ولی سرد تر از آن، خاک زنده هایی است که نفس می کشند در هوای زمهریر گور زندگی و هیچ به روی خود نمی آورند که در رقابتی بیفرجام، گوی رقابت از گورکن زمان ربوده اند.
اما بی اغراق بگویم – و این نه مجیز زندگان و مرگانی است که به نهله ای سیاسی بسته اند که مرا نه منتی با ایشان است و نه امیدی به هوایی تازه از دمشان- بنابراین آنچه امشب می گویم و می نویسم را نیز باید در شمار همان مرثیه سرایی به حساب آورد با این تفاوت که این مرثیه نه برای از دست رفته ای – که احمد بورقانی است – که برای ماندگانی است که نه توانستند چون او لگام افسارگسیخته سیاست را به چموش لگد انداز زمان وانهند و نه می توانند که سر بالا بگیرند و بابت ”نه” گفتن، از کرسی پرطمطراق قدرت چشم بپوشند. حال این را باید به حساب “وظیفه”! گذاشت یا “تکلیف”! یا هر توجیه دیگری… خدا داند!
بی شک فرداروز، بسیاری در رثای احمد بورقانی چیزها خواهند نوشت. کاری ندارم به این که “که”، “چه” می نویسد. بی شک او نیز چون دیگر مردان سیاست، دوستان و دشمنان و منتقدان و موافقانی دارد. بی شک او نیز مثل همه ما وقتی سر به بالین خاک می گذاریم، بیشتر از یادهای خوبمان خواهند نوشت. ولی در این مجال، من نه با مشی سیاسی احمد بورقانی کاری دارم و نه با ایدئولوژی او نه با گذشته دورش.
ولی به گمانم بی انصافی است که روزنامه نگار باشیم و در دهه 70 قلم زده باشیم و حضور احمد بورقانی را در تاریخ مطبوعات معاصر ایران نادیده بگیریم – فرقی نمی کند که از چه زمینه فکری و در چه رسانه ای قلم می زنیم- او بدون شک یکی از مردمانی است که نامش را روزی مورخان منصف، در تاریخ روزنامه نگاری دهه 70 ایران به عنوان یکی از موثرترین مدیران مطبوعاتی خواهند نوشت که در دوران کوتاه مدیریتش، صدها نشریه جان گرفتند تا خون دلمه بسته را در رگهای مطبوعات ایران به حرکتی وادارند. اما کوتاه بود این روایت؛ هم روایت جان گرفتن مطبوعات و هم روایت مردی که می خواست ساز نوتری بزند در ارکستر گرد و خاک گرفته مطبوعاتی که پشتش به سور اسرافیل گرم بود و پسش در دم قیچی محرمعلی خان بریده!
برای این است که می گویم مهم این است که روایت زندگی ات را چگونه باز می گویند، روایت مرگ را وانه! چه فرق می کند که کجا و در کنار کدام آشنایی، لباس زندگی را از تن به در کرده باشی؟ مهم فقط این نیست که از کدام دسته و گروهی بوده ای و از کدام فرقه مشروعیت گرفته ای. “خود”ت هم مهمی. اگر نمی توانی از کیان مردمی که به تو “دشواری وظیفه” سپرده اند، دفاع کنی، از کیان خودت دفاع کن.!تن نده! و نداد. به گمان من یکی، که دور بوده ام از بازار سیاست و از دور و در تنگنای روزنامه نگاری این کهنه دیار قلم زده ام، او – شادروان احمد بورقانی- با زندگی سازشگر، سازش نکرد.