در ستایش بهمن محصص
مکاشفه از جهانی رو به زوال
آیدین آغداشلو
سال ها پیش در مقاله ای نهایت ستایش و علاقه ام را نسبت به بهمن محصص بیان کردم و در همان جا بود که اشاره کردم به نظر من محصص یکی از 10 نقاش بزرگ معاصر ما است. اما حالا فکر می کنم تعداد نقاشان بزرگ امروز ما کم تر از این است. خب، در آن گفته شرط ادب را مراعات کرده ام و از بقیه نام نبرده ام تا هر کسی بخواهد در این فهرست قرار بگیرد!
اما بهمن محصص، با همه غروری که داشت اصلا در بند مسایلی از این دست نبود. در افق دیگری سیر می کرد. در جهانی جدا که به آن رسیده بود و کسی - یا کمتر کسی - را به آن راه بود. این جهان چنان به حاصل بود که هر چه ساخت، بازگو کننده کلیت آن شد؛ از طراحی ها تا مجسمه ها و نقاشی های گواش و رنگ و روغن. هر کار او کار استادی بود که داوری خود را درباره روزگار و تاریخ، گذشته و حال و آینده بیان می کرد و این ویژگی فوق العاده ای بود که کمتر هنرمندی به چنین جامعیتی دست می یابد و به چنین تعالی و منزلتی.خلاقیت او در راستای جهان بینی خاص او شکل گرفت و هر چه خلق کرد به همین جهان تعلق داشت.
هر چه حس می کرد یا می اندیشید در دستان او تبدیل به اثر هنری می شد. آثارش تصویرگر جهانی آپوکالیپتیک - فاجعه آمیز- بود و این نگره و پیش بینی را می توان تقریبا در همه کارهایش سراغ گرفت، حتی اگر نگاه ما چندان آموخته و حرفه ای نباشد. این چشم انداز در کارهایش به اندازه ای قوی و آشکار است که هر مخاطبی را تحت تاثیر خود قرار می دهد و متوجه می کند که نگاه او به هستی، تا چه اندازه با نگاه دیگر هنرمندان تفاوت دارد. عنصر مجذوب کننده آثار محصص در همین نوع نگاه و مکاشفه و بازسازی اوست از جهانی رو به زوال. در بسیاری از تابلوهایش پرنده های از جان افتاده ای را می بینیم که کنار دریای ناخوش و گندیده ای قوز کرده و به تماشا ایستاده اند و معلوم نیست زنده اند یا مرده. نگاه محصص نگاه تلخی است به جهان و اینکه نگاهش درست است یا نه؛ با چه متر و معیاری قابل داوری است؟ هر هنرمندی نگاه خود را به هستی معطوف می کند و از فرانسیس بیکن تا لوسین فروید، با همین تلخی نگاه می کنند. برای ارزیابی درست تر لازم است از لایه های گوناگون زاید و پوشاننده جان کلام هنرمند عبور کنیم تا به جهان بینی و زبان خاص او برسیم. این سعی باید در کاوش جهان محصص، با آن پیچیدگی ذهنی اش بیشتر صورت گیرد.
باید عمیق تر نگاه کنیم تا نزدیک تر شویم. این کار کم تر درباره کارهای او صورت گرفته است. کم تر درباره اش خوانده ایم و کسان معدودی در باره اش نوشته اند و اعتباری را که در هنر ایران و جهان داشته است درست درک کرده اند. آثارش را بسیارمحدود و کم در نمایشگاه های داخلی و خارجی و یا حراج های جهانی شرکت داده اند و از قدیمی ها که او را بیشتر می شناخته اند یا در گذشته اند و یا انگیزه ای برای نوشتن و گفتن ندارند. نسل جدید هم او را کم می شناسند چون شرایط پس از انقلاب میان گذشته و حال فاصله انداخت و نشد که نسل جدید از تجربه های نسل قبلی خود بهره چندانی بگیرد. به این مجموعه باید عدم حضور بهمن محصص در دهه های اخیر را نیز علاوه کرد و هر چند بارها در این سال ها به ایران آمد اما کم تر فرصت دیدار یا شناخت و صحبتش دست داد.
منتقدین و روزنامه نگاران هم با سهل انگاری کار و جایگاه او را دنبال نکردند. عدم حضور و اکراه او از مطرح شدن سبب شد تا هنر ایران در این چند دهه از اعتبار او بی نصیب بماند. مخصوصا که محصص، هر چند در تمامی این سال ها افسرده بود - و البته دلایل کافی هم برای این افسردگی خود داشت- اما همچنان کار می کرد و این را از یاد بردیم. اکراهش از مصاحبه و گفت و گو و مطرح شدن شاید به این خاطر بود که خوب می دانست زندگی یک هنرمند امری گذراست و آنچه می ماند، اثر اوست که می آفریند. محصص شخصیتی معماگونه داشت. دوستی با او آسان نبود و این امکان را به هر کسی نمی داد. شناختش هم آسان نبود و کم تر کسی متوجه می شد که در پس ظاهر تندخو و جنجالی و افاده ای که برای خود آراسته، انسان ظریف و خوگر و حساسی وجود دارد که شبیه کسی نیست. اگر از واژه “معما گونه” استفاده می کنم به خاطر عقاید تند و غریبی بود که داشت. جسارتش هم فراوان بود؛ مجسمه گروهی خانواده سلطنتی سابق را به همان شیوه و سیاق خودش مرگبار و کاریکاتوری ساخت که پذیرفته نشد و به گوشه انبار رفت؛ مانند بسیاری از کارهایش در این سال ها که در گوشه وکنار انبارهای تهران گم شده اند و دارند خاک می خورند. اغلب برای بیان نظریاتش زمینه چینی نمی کرد و حرفش را ناگهانی و بی پروا اظهار می کرد، طوری که اطرافیانش جا می خوردند. اما اگر دوام می آوردی و می ماندی حرف هایش جای درنگ و تامل داشت و می شد با آنها کنار آمد. دوستان و علاقه مندان اندک، اما معتبری داشت؛ از فروغ فرخ زاد تا ابراهیم گلستان و بسیاری دیگر. عدم حضور و معماگونگی شخصیت اش حرف و سخن بسیاری به دنبال مرگ او پراکند. جایی خواندم که در ابتدا چپی بود و بعدها چپ را رها کرد! برای من که سال ها او را می شناختم و با دیدگاه های- گاه دست راستی تند - او آشنا بودم این دیگر حرف تازه ای بود! او ترجیح می داد خود را درگیر مسایلی از این قبیل نکند و کارش را و کار کردن را به جر و بحث های فرقه گرایانه ترجیح می داد. حالا که از میان ما رفته مجال هر حرف و سخنی پیدا شده است؛ مثلا یکی از مجسمه سازان مشهور ما در مصاحبه ای با یک تلویزیون خارجی اظهار کرده که محصص مجسمه ساز مهمی نبوده است- و یا اصلا نبوده است!- و این نقاشی های او هستند که اهمیت دارند! این ادعای غریبی است و اگر کسی جز به خود توجه کند، قطعا جایگاه او را در مجسمه سازی ایران در می یابد. محصص مجسمه ساز قابلی بود و مجسمه هایش در ادامه جهان بینی اش شکل می گرفتند و همان مخلوقات متورم و در حال احتضار به صورت مجسمه هایی از انسان و پرنده و ماهی در می آمدند. از طرف دیگر اما به هر حال هرکسی هنرمند را به ظن و نگاه خود تماشا و تفسیر می کند و قصه می شود همان قصه فیل و گزارشگران مثنوی مولانا. شاید حرف های من هم بیرون از این دایره نباشد! محصص دوست داشت همچنان محلی بماند.
محل ولادت و ولایتش و شهری که در آن رشد کرده بود را بسیار دوست داشت و اغلب که به ایران می آمد حتما سری هم به رشت و گیلان می زد. حتی سعی داشت لهجه گیلکی اش را - به رغم سال ها اقامت در ایتالیا- حفظ کند. به آدم های معینی وفادار بود و دوستشان داشت که از این میان به حبیب محمدی- استادش در رشت - می توانم اشاره کنم. محصص عمیقا با فرهنگ و سنت ایران آشنایی داشت و زندگی در غربت سبب نشد تا از فرهنگ و هویت و معنایش بگذرد، هرچند که اصلا محلی نمی اندیشید و آثارش را در باره و برای همه دنیا خلق می کرد. عمرش را در تنهایی و آمد و شد طی کرد. اینجایی بود و آنجایی و به تماشای جهان برخاسته بود و از همان گزارش داد و اسباب سربلندی همه شد.
منبع: نافه