یادداشت

نویسنده
اندیشه مهرجویی

تحلیلی بر نمایش پاره های ساده

خانه های افقی، خانه های عمودی

شناسه:

نویسنده: مهدی میر محمدی

کارگردان: سید علی هاشمی

 

مهرناز، شبیه بسیاری  از زن هایی ست  که در جامعه شهری امروز ایران به دنبال تغییرات آنی و ساختاری، دچار کلاف سردرگم بی هویتی و ناشناختگی هستند.

شبیه زن هایی که خود را و ادامه خود را تحمل می کنند و گاهی از آن لذت می بردند و در مواقع بسیاری از نوع بودن خود زجر می کشند.  

 

 

او تنها زندگی می کند. مادرش در آسایشگاه روانی بستری ست و گاهی برادرش، که خود او نیز درگیر جدایی از همسرش است به او سر می زند و درگیری زندگی او را بیشتر میکند.

او درگیر رابطه با مردهایی ست که حس خاصی به آنها ندارد و تنها نقش سرگرمی را برای او بازی می کنند.   ”نادر” دوست  و تا حدود کم رنگی دوست پسراوست.

مهرناز دچار سرگشتگی روابط است. او نمی داند از زندگی چه می خواهد. او نه یک روشنفکر است و نه سعی دارد که نشان دهد هست. او یک فرد عادی درس خوانده است که دچار روزمرگی و روز، مرگی ست.

اگرچه بی خیال است و شبیه دیگران. شبیه زن های دیگر. شبیه همه آنهایی که در مواقع تنهایی، وقتی روبه روی آینه قرار می گیرند، گاهی به ساختارهای متغییر ارزشی جامعه امروزی شهری ایران نگاه می کنند و با خود می اندیشند که چرا اینگونه شد؟ چرا کفه های ترازوی داده ها و گرفته های اخلاقیمان هم وزن نیست؟

اگرچه اعتقادات ارزشی و اخلاقی جامعه دگرگون شده است که خوب یا بد بودن آن ربطی به بحث ما ندارد، اما تغییرات آنی و شدید گردش این تغیرات و ارزش گذاری های سریع آن، راه را بر درک حداقلی از این تغییرات و توانایی سازگاری با آنها را می بندد.

 

 

این تغییرات ارزشی در بستر مناسبات اجتماعی بی آنکه حل شود، ته نشین شود و یا ردی برای تحلیل از خود باقی بگذارد،  از میان می رود و تنها سرگشتگی آدم ها را بیشتر میکند.

اینکه جامعه ارزشی و اخلاق گرا به طور کلی چگونه جامعه ای ست و آیا در زندگی انسان مدرن مقوله ای چون اخلاق اجتماعی و ورود و دخول آن به مناسک فردی تا چه اندازه اهمیت دارد، نه در حد سواد بنده است و نه علاقه ای به پرداختن به آن در این مجال دارم، اما این مقوله تا بدانجا اهمیت دارد که یک نمایش بر پایه  روابط متاثر از چنین ساختاری شکل می گیرد. روابط آدم هایی که به طور بسیار کلی در تناقض شناختی و معرفتی از یکدیگر قرار می گیرند. حتا در قضاوت های روابط خانوادگی.

شخصیت ها در داستان هیچ سنخیتی با یکدیگر ندارند. تنها وجه اشتراک آنها زندگی در فضایی ست که آنها را بیگانه با یکدیگر بار آورده است و دیگر نشان دادن لحظه هایی از تنهایی آنها در یک فضای مشترک به نام “ خانه مهرناز”.

 هیچ فردی توسط دیگری نه می خواهد درک شود و نه می تواند. آدم ها به هم خیانت می کنند، از یکدیگر فاصله می گیرند، در تعارض با روابط عاطفی خانوادگی قرار می گیرند. مریم( خواهر مهرناز ) تنها نشانی و ردی کم رنگ در داستان دارد. آن هم بر اساس خرده روایت های ذهن بیمار مهرناز و برادرش.

او در آخر نمایش ظاهر می شود و سعی می کند در یک صحنه کوتاه بگوید که کجا بوده است و چه می کرده است.

صحنه های نمایش در جای بسیار موفقی قطع می شود و در حالی که نور کم رنگی صحنه را احاطه کرده است، بازیگران وارد فضای صحنه بعدی می شوند. چیزی که تعمدی در برزو ان وجود داشته است به گمانم.

دیالوگهای پایانی هر صحنه، عمیقا قوت دارد. کلی حرف دارد که بزند. ضعف ها را می پوشاند.

آدم را وارد جریان سیال سوال های  مطرح شده در ذهن می کند که آنقدر دنباله دار است که گاهی برایت مهم نیست در آخریا اتفاقات از این صحنه،  چه اتفاقی افتاده است.

بازی ها تا حد بسیار متعارفی دوست داشتنی و قابل قبول است. گاهی دم و باز دم های بیش از حد مهرناز آزارت می دهد

روابط بر خلاف آنچه که تصور و توقعش را داریم بیرحمانه است. هیچ کس به دیگری رحم ندارد. هیچ کس جز فضای فکری خودش به فرد دیگری نمی اندیشد و حتی عشق به طرز ناشیانه ای مضحک است و مسخره تر از عاشق شدن یا نشدن، بیان بی تاثیر آن از زبان مهرناز است.

نشانه ها جایگاه دارد. آیینه و شمع. نماد روشنایی و حقیقت. کاربرد دارد. آدم ها در مقابل آیینه سعی می کنند با خودشان کنار بیایند و تنها آن زمان است که از دیدن حقیقت، عکس العمل نشان می دهند. درون اینه حقیقت خود را میابند و زبان به اعتراف می گشایند.

کارکرد و باورش را دوست دارم. اینکه حتی این آدم های گاهی استحاله شده در مقابل یک نماد ارزشی و سنتی، خودشان هستند و هنوز نشانه هایی از باورهای اینکه “ باید خوب بود” و یا اگر بد هستیم آن را بپذیریم را در خود رعایت می کنند.

 اصلا قصد قضاوت و معیارسنجی برای سنجش خوب یا بد بودن را ندارم. خوب بودن یعنی اینکه به دیگران آسیبی نرسانی و درباره دیگران قضاوتی نداشته باشی. همین. تنها همین. اما  این آدم ها اهل قضاوت کردن هستند چون محصول ناملایمات اجتماعی و بیماری های جامعه شهریند.

اگرچه روایت داستان نمایش را روزهای متوالی زندگی یک فرد ( مهرناز) در بر می گیرد. اما سیر روایی آن به گونه ای انتخاب شده است که برش های بسیار موجز زندگی او توانسته است بار معنایی و همراهی حداکثری از مخاطب را با خود داشته باشد، به طوری که پراکنده گویی ها، به سیر روایی داستان آسیبی نمی رساند. تراوشات پذیرفته شده ای ست از یک ذهن خسته و متلاشی.

داستان انفصال روابط را نشان می دهد.  فرحناز هیچ عشقی به نادر ندارد. این را مقدمه چینی می کند. نشان می دهد. نادر از فرحناز و بی تفاوتی او می رنجد. نادر تنها یک عروسک است که اطلاعات عمومی دارد  برای حل جدول.

 جدولی که اگرچه فرحناز بیکاری خود( که کم هم نیست از ساعت های گوناگون روز ) را با آن پر می کند اما آن قدر برای زندگی کردن بی انگیزه است که حتی همین کار را هم به درستی انجام نمی دهد و دوست ندارد حتی آن را یاد بگیرد.  او در میان خانه های افقی وعمودی، گم و گیج و ناپیداست. جدول های حل نشده و خانه های خالی زندگی او، خانه هایی که دیگران آن را پر می کنند از او یک فرد منفعل ساخته است. این تقابل جدول حل نکردن! و زندگی عادی او به خوبی می بینیم.

فرحناز بی گمان و بدون تغییر در آخر نمایش سعی می کند خوب شود، خوب عمل کند، خوب بودن را به جا می آورد. به یک باره عوض می شود. دوست دارد باران ببارد. دوست دارد همه چیز عوض شود و همه به هم محبت کنند و یک چیزی شبیه به پایان های happy end مرسوم.

 

چیزی که اصلا لزومش درک نمی شود. چرا باید نمایشنامه ای با این قوت دیالوگ نویسی و پرداخت،  به یکباره در جایی تمام شود که فکرش را نمی کنیم. این به معنای آن نیست که باید نمایش در جای قابل حدسی تمام می شد و الان چون غیر قابل حدس است، بد است و دوستش نداریم. خیر. آدم ها عوض می شوند و این تغییر شخصیت برای حداقل فرحناز قابل لمس و هضم نیست.

 او به یکباره از خواهری که اگر نفرتی هم از او در دلش نبود، علاقه ای هم به او نداشت، با یک داستان کوتاه از روایت “ زندگی مریم در لحظه ای که نبوده است” متحول می شود و می پذیرد که خواهر کوچولوی او تنهاست و  او خیلی خواهر بدی ست اگر او را دوست نداشته باشد. چرا مهرنازی که بیخود بودن را سالهاست تجربه کرده است، سال ها بّرزدن دوست پسر دوستش را در دانشگاه تجربه کرده است، تخفیف گرفتن از مغازه عطر فروشی با قروغمزه را تجریه کرده است، متنفر بودن از خواهر خودش و بی تفاوت بودن در برابر مادر بیمار روانی اش را تجربه کرده است، به یکلباره خوب می شود.. مهربان می شود. عاشق نادر می شود و می خواهد که باران ببارد و او را منزه و تطهیر کند؟

پاره های ساده، ساده است. به سادگی زندگی و به سادگی آنچه باید ادامه یابد. آنچه بسیار لمسش می کنیم و آنچه قرار است هرکسی وجهی از زن بودنش را در این نمایش ببیند. وجهی از دروغ هایش، دلسوزی های سطحیش  و دل نسوزی های سطحی اش. پسر بازی ها و دختر بازی های مرسوم قشر متوسط شهری در حال گذارش. عشق های رنگ باخته ویران شده اش و من شخصا تمام آنها را دوست داشتم. نمایش هنوز در اکران است و می شود لحظات خوبی را هنگام نمایش و لحظات تامل برانگیزی را بعد ازدیدن آن برای خود رقم بزنیم. آنم راببینید.