بوف کور

نویسنده

زنی که راس ساعت شش می آمد

گابریل گارسیا مارکز- برگردان علی اصغر راشدان

 

درگردان بازشد.آنساعت هیچ کس تورستوران هوزه نبود.ساعت شش ضربه زده بود.مردمیدانست که شش ونیم اولین مشتری ثابت می آید.مشتریهاش چنان حسابگرودائمی بودندکه هنوزصدای زنگ شش محونشده، زنی به روال

روزانه داخل شدوبی حرف روصندلی بلندگردان نشست.سیگاری روشن نکرده بین لبهاش گیرداد.جاگیرکه شد، هوزه

نگاهش کردوگفت«سلام، ملکه.» وبه طرف دیگرپیشخوان رفت وشیشه روپیشخوان راباکهنه خشکی پاک کرد.یکی

واردرستوران که میشد، هوزه همیشه همین کاررامیکرد.برخوردش بازن خودمانی بود.رستوران دارخپله چهره گلگون

کمدی روزانه اشتیاق به خد متش راکه درخدمت به همه بود، به جاآوردوازانتهای دیگرپیشخوان گفت

« امروزچی میخوای، ملکه؟»

« ازهمه چی بیشترمیخوام بدونم توچی قدآقائی »

 روآخرین صدلی ازردیف صندلیها ی گردان نشست.باسیگارخاموش بین لبهاش، آرنجهاش راروپیشخوان رها کرد.حرف که میزددهنش رادرهم می فشردکه سیگارجلب توجه هوزه رانکند.هوزه گفت:« متوجهش نشده بودم.»

« توتاحالامتوجه هیچ چی نشدی »

 مردکهنه راروپیشخوان رهاکردوبه طرف تاریکی محاصره شده باچوبهای قیری وخاکی بویناک رفت وباکبریتی برگشت.زن دربرابرش خم شدکه به شعله بین دستهای پشمالوی روستائی مردبرسد.تاسیگارش راروشن وسرش را

بلندکند، هوزه انبوه موهای باوازلین چرب ارزان شکل گرفته وشانه لخت بالای کرست گلدوزی شده زن راپائیدوجوانه

های پستانهای پلاسیده ش رانگاه کرد.

« امروزخوشگلی، ملکه.»

« جفنگ نگو.فکرنمی کنم توپرداخت حسابم کمک کنه»

« نخواستم اینوبگم، ملکه.شرط می بندم نهارامروزت مشکل داشته.»

 زن اولین قلاج دودغلیظ رافروداد.بازوهاش راکه هنوزروپیشخوان بود، ازهم بازوازشیشه بزرگ رستوران خایابان رانگاه کرد.چهره ای مالیخولیائی داشت- مالیخولیائی هرزه وتهوع آور.

« واسه ت یه استیک حسابی آماده میکنم.»

« پولشو ندارم.»

« سه ماهه پول نداری ومنم همیشه واسه ت خوراکای حسابی آماده کرده م»

زن که بااخم های توهم هنوزخیابان رانگاه میکرد، گفت« امروزیه جوردیگه ست.»

« تموم روزایه جورند.تموم روزاساعت شیش ضربه که میزنه، میائی توومیگی مث خرس گشنه ئی ومن یه چیز

حسابی جلوت میگذارم.تنهافرقش اینه که امروزنمیگی مث یه خرس گشنه ئی ومیگی امروزیه جوردیگه ست.»

« واین یه واقعیته.»مردراکه درطرف دیگرپیشخوان، تویخچال رانگاه میکرد، پائید.مرددو-سه دقیقه کارش راطول دادو

به ساعت بالای قفسه نگاه کرد.سه دقیقه بعدازشش بود.زن دودسیگاررابیرون دادوباحرارت وخشک وکوتاه گفت:

« این یه واقعیته هوزه.امروزسرساعت شیش نیومدم.واسه همین یه جوردیگه ست هوزه»

مردساعت رانگاه کردوگفت «اگه این ساعت یه دقیقه عقب باشه، دستموقطع میکنم!»

« قضیه این نیست، هوزه.امروزمن سرساعت شیش نیومد ه م.یه ربع به شیش اومده م»

« درست ساعت شیش بودملکه که اومدی تو، شیش ضربه زده بود.»

« من یه ربعه اینجام.»

 هوزه رفت سرجاش.صورت بزرگ پف آورده پرش رابه طرف زن فشردویکی ازپلکهاش راباانگشت اشاره بالاکشیدو

گفت « عینهویه کیسه ست!»

زن سرش راعقب کشید.جدی، بی حوصله، سست وتازه ازابری ازاندوه وخستگی رها شده بود.

« جفنگ نگوهوزه.میدونی که من شیش ماهه چیزی نمی نوشم.»

« اینوواسه یکی دیگه پچپچه کن، نه واسه من.شرط می بندم باردوم دست کم یه لیترنوشیده ای»

« فقط دوتاقلپ بایکی ازدوستام خالی کرده م»

« آها!این قضیه همه چی روروشن میکنه»

« اون قضیه هیچ چی روروشن نمیکنه.من یه ربعه اینجام.»

 مردشانه ش رالرزاندوگفت « خب، کی اونجابودی، اگه یه ربعه اینجائی، توآخرین ده دقیقه یاکمتره که هیچ کی داخل نشده؟»

زن باحالتی ازشیفتگی، سرسری بازوهاش راروشیشه پیشخوان بازکردوگفت« مخالفم هوزه، نه اینکه من اینجوربخوام،

الان یه ربعه که من اینجام.»ساعت رانگاه کردوحرفش راتصحیح کرد« چیزیکه من میگم: بیست دقیقه ست.»

«خیل خب، ملکه. من یه روزویه شب ازت پذیرائی میکنم که توروراضی ببینم.»

هوزه تمام مدت پشت پیشخوان مشغول بود.اشیاء راتمیزکرده وچیزی راازجائی به جائی سرمیدادوتوعوالم خودش بود.

« میخوام توروراضی ببینم.»کارش رارهاکردوبرگشت کنارزن:

« میدونی که خیلی دوستت میدارم»

زن باسردی نگاهش کرد« که چی؟عجب عاشقیئی کردی هوزه!فکرمیکنی بایه میلیون پزوباتومیخوابم؟»

« نمیخواستم اینوبگم، ملکه.بازم شرط می بندم که نهارت وضعش خراب بوده»

« واسه همین حرفمونمی فهمی دیگه.» تن صداش کمی بی تفاوت شد« هیچ زنی وزن توروتحمل نمیکنه.حتی واسه یه میلیون پزو.»

هوزه سرخ شد.پشتش رابه طرف زن چرخاندوشیشه های توقفسه راگردگیری کرد.صورتش رابرنگرداندوگفت:

« امروزتحمل ناپذیری، ملکه.فکرمی کنم بهتره استیک توبخوری بری بخوابی.»

« گشنه نیستم.»دوباره خیابان رانگاه کرد.پیاده روهای تیره شهرروبه تاریکی رانگاه کرد.سکوت تیره لحظه ای تو رستوران حا کم شد.تنهاوررفتن هوزه به قفسه سکوت رابرهم میزد.زن ناگهان نگاهش راازخیابان واگرفت وباصدائی آهسته، لرزان ودگرگون شده گفت « توواقعا منودوست میداری پپیلو؟»

هوزه زن رانگاه نکرد و کارش را ادامه داد«واقعا.»

« خیلی خب، اینو بهت گفته م ؟»

هوزه صداش راعوض نکردوصورتش رابه طرف اوبرنگرداندوگفت«چی بهم گفته ای؟»

« بایه میلیون پزو»

« من اونوفراموش کرده م»

« منودوست داری؟»

« آره»

سکوتی مسلط شد.چهره هوزه مثل قبل به طرف قفسه هاودیواربودوبازهم زن رانگاه نمیکرد.زن دوباره ابری ازدود بیرون داد.سینه ش رابه پیشخوان تکیه دادوملایم وملیح وپیش ازحرف زدن زبانش راگازگرفت وتوک زبانی گفت:

« اگه باهاتم نخوابم؟»

 هوزه برگشت وزن رانگاه کردوگفت« اونقده دوستت دارم که باهاتم نمیخوابم.»به جای اولش برگشت.بازوی نیرومندش

راروپیشخوان رهاوزن راازروبه رونگاه کرد.توچشمهاش خیره شدوگفت« اونقده دوستت دارم که حاضرم هرشب مردی روکه باتومیخوابه بکشم.»

زن اول گرفتارگاوگیجه شد.بعد مردرابادودلی، دلسوزی واستهزاء، بادقت نگاه کرد.مدتی کوتاه درسکوت کنترل خودراحفظ کرد.بعدقهقهه زد.« توحسودیت میشه هوزه!خیلی جالبه، حسودیت میشه!»

بازهوزه بی پرده پوشی، شبیه جوانی خجالتی، سرخ وگرفتارشرمندگی شدوهمه رازش رابیرون ریخت:

« امروزغروبی هیچ چی رونمی فهمی، ملکه.»عرقش راباکهنه پاک وحرف رادنبال کرد«این قضیه بی رحمی توشدید تر میکنه»حالت چهره زن دگرگون شدوگفت« پس حالانه.» حالتی خاص به نگاهش دادوغیرعادی ووسوسه انگیز، توچشم مردخیره شد« حالادیگه حسود نباش.»

« تااندازه ای درسته، امانه اونجورکه تومیگی.»یقه ش رابست وگردگیریش راادامه داد.زیرگلوش راباکهنه خشک کرد.

« که چی؟»

« درسته، اونقده دوستت دارم که وقتی اون کارم میکنی ناراحتم نمیکنه.»

« یعنی چی ؟»

« یعنی که هرروزبامرددیگه ای فلنگومی بندی.»

« واقعا اونوبه خاطراینکه بامن نخوابیده میکشی؟»

« واسه اینکه باتونخوابیده، نه.اونوواسه اینکه باتوخوابیده میکشم.»

« حالااومدیم سراصل قضیه.»

 بازی به نقطه جوشش رسیده بود.زن آهسته، ملایم وملتمسانه حرف میزد.صورتش رابه پوست سالم ونرم پشت مردچسباند.مردازنسیم کلماتش جادوشده وبیحرکت وخشک برجاماندوگفت:

« تمومش واقعیه.»

«بعدش؟»

زن دستش رادرازکردوبازوی زبرمردرانوازش کرد.باتلنگری دیگرته سیگاررا جلوراند…

« وتوازپس کشتن یه مردورمیائی ؟»

« بادلیلی که بهت گفته م، آره.» تن صداش هیجان زده بود.

زن باهدف دست انداختن او، باخونسردی خندید.«چه وحشتناکه هوزه.خیلی وحشتناکه!»وخنده ش را ادامه داد«هوزه، یه آدمو میکشه!کی فکرشومیکرد که پشت چهره این اقای شیکم گنده وبه ظاهرمقدس که هیچوقت ازم پول نمیگیره وهرروز یه استیک مهمونم میکنه وتاپیداکردن یه مردواسه خودم، باهام حرف میزنه، یه قاتل خوابیده باشه؟خیلی وحشتناکه هوزه!تو به وحشتم میندازی!»

هوزه گیج بودواحساس آشفتگی کرد.خنده زن تمام که شد، هوزه خودرافریب خورده حس کرد« توپاتیلی، ابله!بروبخواب. هیچوقت میل به غذا نداری.»

 زن که دیگرنمی خندیدودوباره جدی بود، متفکرانه خودرابه پیشخوان تکیه داد.مردراکه فاصله میگرفت، نگاه کرد.دیدکه دریخچال رابازکردوبی برداشتن چیزی، دوباره بست.بعداورادیدکه مثل اول، شیشه درخشنده رابرق می انداخت.دوباره با صدائی آرام وملایم گفت « این یه واقعیته که منودوست میداری، پپیلو؟هوزه!»مرداورانگاه نکرد.«هوزه!»

« بروبخواب، پیش ازدرازکشیدنم یه دوش بگیر، که سیامستیت فروکش کنه»

« هوزه شریف، من سیامست نیستم.»

«پس دوباره بیرحم شدی»

« بیااینجا، می باس باهات حرف بزنم.»

مردنیمه آماده ونیمه مشکوک، خودراجلوکشید.« بیا نزدیکتر!»مردرودرروی زن ایستاد.زن دربرابرش خم شد.بااشاره ای، موهاش راآرام کشیدوگفت« اونی روکه اول گفتی، واسم تکرارکن.»

« چی رو؟»سعی کردباموهای کشیده وسرخم شده نگاهش کند.

« که یه مردروکه بامن بخوابه میکشی!»

« یه مردروکه باتوخوابیده باشه میکشم، ملکه.این یه واقعیته.»

زن رهاش کرد« پس اگه من اونوکشتم، ازمن دفاع میکنی؟» این راباقدرت گفت وکله خوک مانندهوزه راباعشوه ای زمخت فشرد.مردجواب ندادوخندید.

«جواب بده هوزه!اونوکه کشتم، ازم دفاع میکنی؟»

«تموم قضیه همینه.میدونی که حرف زد ن راحت ترازعمل کردنه.»

« هیچ کس به اندازه توقدردانی ازپلیسوقبول نداره.»

هوزه متین وبارضایت خندید.زن دوباره ازروپیشخوان به طرف اوخم شدوگفت«این یه واقعیته هوزه.میخوام شرط ببندم،

که توهیچوقت دروغ به زبون نمیاری.»

« واسه اینکه هیچ چی گیرآد م نمیاد.»

« فرق نمیکنه.پلیسم اینومیدونه وبدون دوباره پرسیدن، همه حرفاتوباورمیکنه.»

هوزه نفهمید زن میخواهدچه بگوید.شروع کردبه ضربه زدن آهسته روپیشخوان جلوی زن.

زن دوباره خیابان وبعدساعت رانگاه کرد.انگارمیخواهدپیش ازآمد ن اولین مشتری دائمی حرفش راتمام کند، تن صداش راعوض کرد:«دروغ گفتی هوزه؟واقعاکه!» همانطورآهسته روپیشخوان ضربه میزد.ناگهان توعمق چشمهاش خیره شد.فکروحشتناکی ازخاطرش گذشت.فکری ازیک گوشش واردشد، لحظه ای مبهم ودرهم برهم توذهنش دورزدوازگوش دیگرش خارج شد.تنهااثری داغ برجاگذشت.

« خودتوتوچی دخمصه ای انداختی، ملکه؟» روبه جلوخم شد.بازوهاش راروپیشخوان جمع کرد.زن بوی شدیدآمونیاک را همراه نفسهای حاصل ازفشارشکم مردبه پیشخوان، حس کرد.

« اینوجدی میگم، ملکه.خودتوتوچی دخمصه ای انداختی؟»

زن سرش رابه طرف دیگربرگرداندوگفت« توهیچ چی.من واسه سرگرمیم این حرفارومیزنم.»دوباره به مردخیره شدوگفت

« میدونی، تونبایدهیچ کسی روکشته باشی؟»

هوزه شگفتزده گفت«من هیچوقت به این که یه نفریکی دیگه روبکشه، فکرنکرده م»

« نه مرد، منظورم اینه که هیچ کس که باتومیخوابه.»

«آه!حالاروشن حرف میزنی.همیشه فکرمیکنم که توبه اینجورزندگی توجه نکردی.اگه اونورهاش کنی، تضمین می کنم هرروز، بی گرفتن یه سنتاو، یه استیک بزرگ واسه ت آماده کنم.»

« متشکرم هوزه، اماواسه این نیست.واسه اینه که نمیتونم باهیچکس بخوابم دیگه!»

« دوباره همه چی روقاطی پاتی کردی.»آهسته آهسته حوصله ش سرمیرفت.

« روهمرفته هیچ چی روقاطی نمی کنم.» خودراروصندلی رهاکرد.هوزه پستانهای خوابیده اندوه آورش رازیرسینه بند

دید زد.

« فردامیام وقول مید م هیچوقت مزاحمت نشم.قول مید م دیگه هیچوقت باکسی نخوابم.»

« چی جوری شدکه بااین عجله این تصمیموگرفتی ؟»

« کمی باخودم خلوت کردم، تویه لحظه واسه م روشن شدکه کارکثیفیه.»

هوزه دوباره کهنه راجمع کردوبه سطح شیشه کنارش مالید.بی نگاه کردن به زن، گفت« درسته، جوری که تواون کاررو

میکنی، کارکثیفیه.بایدخیلی وقت بگذره که تمیزشی.»

« خیلی وقت بوداین قضیه روپیش خودم حلاجی میکردم، چندوقتیه که متقاعدشده م.مردهاحالموبه هم میزنن دیگه.»

هوزه خندید.سرش رابلندکرد.خندیدوزن رانگاه کرد.زن باتمرکزوشگفتزده، باشانه های بالاگرفته حرف میزد.باقیافه ای ساکت وصورتی براق وطلائی پائیزی، خودراروصندلی گردان دولاکرد.

« منظورت اینه که مردیه زنوآروم نمیگذاره؟مردی رومی کشه، به این خاطرکه زن بااون خوابیده؟ازاون وهمه مردای دیگه که زن باهاشون خوابیده، حالت بهم میخوره؟»

«دیگه لازم نیست ازاین جلوتربری…»باصدائی توام بادلسوزی، حرکت کرد.

«زن به یه مرد که میگه حالشوبهم میزنه، وقتی زن اونوموقع لباس پوشیدن می بینه وبه خاطرمیاره که تموم بعدازظهر

باهاش توهم غلتیده ومجبوره خودشوبالیف وصابون ازشربوش خلاص کنه؟»

هوزه کهنه راروپیشخوان مالیدوبانوعی بی تفاوتی گفت «اینا مربوط به گذشته ها میشه، ملکه، به همین دلیل ازمیون بر

داشتنش لزومی نداره.میگذاریمش بره دنبال کارش.»

زن حرفش رادنبال کرد.صداش یکنواخت تر، خروشانتروطوفانی وپرحرارت ترشد« اگه زن به اون بگه که حالشوبهم میزنه ومردلباس پوشیدنشوول کنه وبه طرف زن بره وشروع کنه به بوسیدنش و…..؟»

«این کارشایسته یه مردنیست.»

زن بافشاری مایوسانه گفت« اما اگه اون این کارروکرد؟اگه مردبرازنده کارشوادامه اداد؟وحال زن تاحدمرد بهم خورد؟

وزن یگانه امکان خلاصی شوتواین دیدکه کاردی روباتموم قدرت توشیکم مردفروکنه؟»

«خیلی ساده ست، این یه کاروحشیانه ست.خوشبختانه مردی که کارائی که توتعریف میکنی بکنه، پیدانمیشه.»

زن لبریزازناامیدی گفت« خب، اگه اون این کاروکرد؟فرض کنیم که این کاروکرد؟»

« به هرحال، این قضیه چندونم مشکل نیست.» بدون تکان خوردن ازجاش وبی توجه به سرگرمیش، پاک کردن پیشخوان راادامه داد.زن بااستخوان انگشتش روشیشه ضربه ای زدودوباره وحشی ومهاجم شدوگفت« توخیلی وحشی هتسی هوزه.انگارهیچ چی حالیت نیست.»آستینش راباخشونت جمع کرد« راحت بگوکه زن می باس اونوبکشه دیگه!…»

هوزه کوتاه آمدوآشتی جویانه گفت« خیلی خب، هرچی تومیگی، همون درسته.»

زن آستین هوزه راکشیدوگفت« این کاردفاع ازخودنیست؟»

هوزه نگاهی گرم ودوستانه به زن کردوگفت« تقریبا.تقریبا.»وبه نشانه همدردی قلبی وهمزمان همدستی مشکوک،

بهش چشمک زد.زن همانطورجدی ماندواورابه حال خودرهاکر.«پرت وپلاگفتی.یه زن به خاطردفاع ازخودش اون کاروکرده؟»

« اومدی سراصل قضیه.»

« سرکدوم اصل قضیه؟»

« قضیه زن.»

« قبول، یه زن که توخیلی دوستش میداری، نه که باهاش نخوابی، میدونی؟مخصوصاتو، همونطورکه میگی، خیلی دوستش

میداری.»

هوزه شل وول وکم حوصله گفت« خب، هرجورتوبخوای، ملکه.»

دوباره فاصله گرفت.ساعت رانگاه کردودید که حدودشش ونیم است.فکرکردچند دقیقه دیگررستوران پرمیشودوشیشه را بافشاربرق انداخت.ازشیشه پنجره خیابان رانگاه کرد.زن روصندلیش ساکت وساکن ماندوباحالتی توخودفرورفته و

اندوهگین، حرکات مردراتماشاکرد.همانطورکه مردی دوست داردپرتوملایم لامپی رانگاه کند، اورانگاه کرد.ناگهان بی اشاره آشکاروباصدائی ملایم وباطمانینه گفت« هوزه؟»

مردبااندوه ومهربانیئی مبهم، مثل گاومادرنگاهش کرد.به این دلیل نگاهش نکردکه حرفهاش راگوش کند، تنهابرای دیدنش وبرای دانستن اینکه هنوزآنجاودرانتظاریک نگاه، حفاظت یادلسوزی بود، تنهانگاهی بازی گرانه به اوانداخت.

«بهت گفتم که فردامیام وتوهیچ چی بهم نگفتی !»

«آره، امابهم نگفتی کجامیری.»

« یه جائی که مردانباشن که بخوان بایکی بخوابن.»

هوزه دوباره خندیدوپرسید« راستی راستی میری؟»انگارمفهوم قضایارافهمیدوحالت صورتش راعوض کرد.

« بستگی به توداره.اگه بتونی بهم بگی دقیقاکی اومده م، فردامیام ودیگه داخل این قضایانمیشم.فهمیدی؟»

هوزه خندید وباسرش تائیدکرد.زن خودرابه طرفش خم کرد:

« اگه یه روزدیگه بیام اینجاوببینم تواین ساعت یه زن دیگه رواین صندلی نشسته وتوباهاش حرف میزنی، حسودیم

میشه ها!»

« دفعه دیگه که میائی، می باس یه چیزی واسم بیاری »

« بهت قول میدم اون بچه خرس اهلی روپیداکنم وواسه ت بیارم.»

هوزه خندید.انگارکه شیشه ای نامرئی راپاک میکند، باکهنه که بین اووزن فاصله انداخت، به هواپرید.زن حالاباکمی دلبری خندید.مرددرانتهای دیگرپیشخوان مالیدن کهنه راروشیشه ادامه دادوبی اینکه زن رانگاه کند، گفت

« چی ؟»

« هرکی ازت پرسید که من چی ساعتی اومد م، میگی یه ربع به شیش؟»

« واسه چی؟» بااینکه اول صداش راشنیده بود، مثل قبل، نگاهش نکردوگفت:

«واسه چی ؟»

« نقش بازی نکن.بخش اصلیش روانجام دادی.»

هوزه اولین مشتری ثابت راکه توآستانه پیداشدوبه طرف یک میزگوشه ای رفت، دید.ساعت رانگاه کرد.راس ساعت شش ونیم بود.

هوزه سرسری گفت« خب، ملکه، هرچی توبخوای، من همیشه همه چی رو روبه راه میکنم.هرچی توبخوای.»

« خیلی خب، پس استیک منوسرخ کن.»

مردبه طرف یخچال رفت.بشقابی باگوشت بیرون آوردورومیزگذاشت.اجاق راروشن کردوگفت:

« واسه ت یه استیک برازنده خداحافظی درست میکنم.»

«متشکرم پپیلو.»توفکرفرورفت.ناگهان انگارتوتنهائی دنیای مردگان وزندگیئی باشکلی ناشناخته وکدرفرورفت.صدای جزجزگوشت تازه راتوکره، درطرف دیگرپیشخوان نمی شنید.صدای تکه راسته خشک وجوشنده ای راکه هوزه تو

ماهیتابه میگرداندوبوی ملایم گوشت چاشنی خورده که آهسته آهسته فضای رستوران رالبریزمیکردراهم نمی شنید.بیش ازحدتوخودفشرده، درجاش نشسته بود.سرآخرسرش رابه زحمت بلندکرد.انگارازمرگی درلحظه ای درازبرگشت.مردرا

دربرابراتش شعله ورشادی بخش اجاق ایستاده دید.

« پپیلو؟»

« ها!»

« به چی فکرمیکنی؟»

« فکرمیکردم که تواون بچه خرس اهلی روازکجامیتونی پیداکنی.»

« خیالت راحت، من میتونم.ازت میخوام بهم بگی که هرچی بهم دادی، واسه این بودکه ازشرم خلاص شی؟»

هوزه ازکناراجاق نگاهش کرد« تاکی می باس اینوبهت بگم؟بازم چیزی ازبهترین استیک میخوای؟»

« آره.»

« چی؟»

« یه ربع بیشتروقت میخوام.»

هوزه خودرابه عقب تکیه دادکه ساعت رانگاه کند.بعد مشتری ثابت راکه کنارمیزگوشه ای منتطربودوگوشت قهوه ای

شده توماهیتابه رانگاه کرد.

« جدی میگم ملکه، سردرنمیارم!»

« احمق نباش هوزه، به این فکرکن که من ازساعت پنج ونیم اینجام….»