در حالیکه دهان یکایک به اصطلاح اصولگرایان از مذاکره با آمریکا آب افتاده، و آقایان چند تا چند تا مامور، مخفی و آشکار، رسمی و غیررسمی برای “گفت و گو” با “شیطان بزرگ” راهی شرق و غرب کرده اند، اصلی ترین طرف مذاکره به فراموشی سپرده شده است: ملت ایران.
در این فراموشیست که معلمان را ممنوع التدریس می کنند به جای آنکه با آنان”گفت و گو” کنند و دردشان بشنوند؛ زنان را دستگیر و راهی زندان می کنند وتریبون “بی چاک و دهان”شان هر نسبت که بر خویش و خویشانش رواست به آنان می دهد؛ دانشجویان را یک به یک به کمیته های انضباطی ـ امنیتی احضار می کنند، و کارگر مبارزی را از رفتن به دانشگاه و “سخن” گفتن با دانشجویان کشور باز می دارند چرا که پرونده اش هنوز گشاده است!
و اینان مشتی از خرواری هستند که کبک های سر فروبرده در برف، “مذاکره” با آنان را ضروری نمی شمارند.همان دیدگاهی که برای گفت و گو با ملت، یک مکان بیشتر نمی شناسد:زندان و اتاق بازجویی.جایی که آنها می گویند و دیگران باید تکرار کنند. جایی که آنان پرونده هارا می سازند و مردمان باید زیر صفحاتش مهر تایید زنند. همان جا که حاصل “مذاکرات” با غیرخودی ها به “لنگه کفش”[زهرا کاظمی] ختم می شود و با خودی ها به “داروی نظافت”[سعید امامی].
بدینگونه است که از یاد می برند “تضمین بقا”در اتاق مذاکره با هیچ بیگانه ای حاصل نمی شود، اگر مذاکره در خانه به جایی نرسیده باشد. تکلیف ایران در گوادالوپ روشن نشد؛پیش از آن در تیربازان جوانان، ممنوع القلم کردن نویسندگان، در بیداد که بیداد می کرد، در آزادی که پشت درها آه می کشید، در دردهایی که چون خوره روح و جان مردمان را درخلوت می خورد، در کپرهای گرما ندیده، در شکم های گرسنه…. وشن شده بود. همان گونه که امروز نیز نه “شرم الشیخ” درمان است نه “کاخ سفید”. نه “البرادعی”سند “تضمین بقا” دارد، نه “جرج دبلیو بوش”.
این “تضمین” ها فردا ندارد. فردا، در خانه است، در ایران؛ در کنار صاحبان خانه: دانشجویان، زنان، کارگران، معلمان، نویسندگان، روزنامه نگاران…. همه آنها که راه مذاکره با آنان مسدود شده، همه آنان که در پستوی خانه ها، امروز را رقم می زنند و طرح فردا را می ریزند. این خانه را باید دریافت، که چون روز حادثه فرا رسد نه “کارتر” رفیق می ماند و نه وارثانش.
تنها خدا می داند آن روز، کدام دیکتاتوری به شاه، پناه و به همسرش “پیشنهادات” خواهد داد.