نگاه دیگر

نویسنده

نگاهی به داستان «افغانی» نوشته‌ی عارف فرمان

سیزیف‌وارگی و سفر

محبوبه دمادم

 

 

داستان با یک سفر آغاز می‌شود ولی نه از آن سفرهایی که انتهایی دارد و راوی در تکاپوی رسیدن به مقصد است. سیزیف خدای یونانی مجبور بود که هر بار سنگی را تا بالای صخره‌ای صعب بکشاند و چون سنگ به مقصد رسید از دستش رها شود و بر دامنه‌ها بلغزد تا باز فرداروز، او سنگ را به بالا برساند. محکومیتی مقدر که به جرم ناکرده‌ای بر او محول بود و زندگی او تکرار هر روزه‌ی این رنج مدام بود.

کوه‌ها و صخره‌های عریانی وطنی که راوی آن‌ها را به مقصدی نامعلوم پشت سر می‌گذارد،چندان تفاوتی با صخره‌ای که سیزیف در آن به بند کشیده‌شده ندارد جز آن‌که مقصد راوی معلوم نیست و از آن مهم‌تر او قصد ندارد به تقدیر خود تن دهد. تقدیری که نمی‌داند چیست، از کجا شروع شده  و پایانش چه خواهد بود. راوی تنها و تنها به یک چیز آگاه است و آن این‌که هر گز ذات یگانه‌ی خود را از یاد نبرد. او در جمعیت آدمیانی که دوره‌اش کرده‌اند – چه هم وطن و چه ایرانی- خود را نه جزیی حل شده در جمع که فردیتی یگانه می‌بیند. شاید علت رهایی و چه بسا مشکلات هزار گونه‌اش هم ناشی از حفظ همین فردیت باشد اما او تا آخر مصمم است که بر آن پای بفشرد. این‌که کیست، از کجا آمده، درباره‌ی خودش چه می‌داند و… حتی مراقب است که زبان و لهجه‌اش در زبان و لهجه‌ی بیگانه حل نشود و این چنین فردیتی چگونه می‌تواند تن به تقدیر بسپارد و خود را جزء کوچکی از مهاجرینی به‌شمار آورد که هر روزشان در آن‌جا به همان شکل شب میشود بی‌آن‌که به یاد آورند آن‌ها این نبوده‌اند که حالا هستند؟ فردیت، یگانه محوری است که در این راه ما را با راوی همراه می‌کند و باعث می‌شود ماجراهای هولناکی را که از سر می‌گذراند باور کنیم و حتی خرده‌ شانس‌های گه‌گاهی‌اش به نظر معنادار و منطقی رسند.

در این کلام مختصر قصد ندارم به شرح جزییاتی بپردازم که نویسنده در کتاب، بهتر و منسجم‌تر از مجال یک مقاله به خوبی شرح داده‌است. شرح مصایب مهاجر بودن در کشوری به‌ظاهر دوست و همسایه و هم‌کیش و هم‌زبان و یا شرح رفتاری که در پشت توده‌ی فرهنگ ایرانی موج می‌زند،چیزی که دیگران احتمالا درباره‌اش زیاد خواهند گفت و نوشت. تنها به یک نکته بسنده می‌کنم که از لابه‌لای حوادث کتاب هم می‌توان به آن پی برد؛ شکاف عمیقی که بین توده‌ی مردم و سران حکومت از یک‌طرف با قشر تحصلی‌کرده و اهالی فرهنگ جامعه از طرف دیگر وجود دارد. کسانی چون سرهنگ بیژن در زاهدان یا معدود شخصیت‌هایی که نویسنده در این سفر دشوار چون جرقه‌ای در لحظه با آن‌ها برخورد داشته است. آن‌چه در این اثر در رابطه با شناخت فرهنگ ایرانی برای من قابل تامل آمد نکته‌ای است که نوید – جوانک شمالی جاعل اسناد- برای علی متذکر می‌شود که باید این‌ها را خنداند تا کاری به کارت نداشته باشند.

 ایرانی جماعت سال‌ها ست که با هجو و طنز دارد می‌خندد بی‌آن‌که شاد شود. روحیه‌ی طنازی او که گاه ازحد هجو  فراتر می رود و به هزل گرایش می‌یابد چیزی است که در تمام سال‌های سیاه خفقان با خود این‌ور و آن‌ور می‌کشد و اگر چیزی برای خندیدن نباشد او هر چیزی را دست‌مایه‌ی خنده قرار می‌دهد تا فرصتی پیدا کرده باشد بر این‌که چشم بر تلخ‌کامی‌هایش ببندد. ملتی سراسر خشم و رنج و عقده که خشم خود را بر سر مهاجری آوار می‌کنند که نمی‌دانند گناهش چیست اما در نظرشان آن قدر هست که سبُعیت آن‌ها را تهی‌کند و مهاجر-راوی در این گردنه تنهاست. او نمی‌تواند با غریبه بخاطر معضلی که گرفتارش است صحبت کند چون درد او درد آن‌ها نیست و درد آنها نیز درد او نخواهد بود و با وجودی که تمام مهاجرین خود را به فرهنگ ایرانی نزذیک کردند اما جز در مناطقی از خراسان نتوانستند تاثیری از فرهنگ خود بر آن منطقه به جای گذارند. این جزمیت آشکار در رفتار ایرانی نه ناشی از جباری حاکم است و نه چیزی که مهاجر با رفتارش به آن‌ها داده باشد. این جزمیت همان فرهنگ کور توده است، توده‌ای که پنجشنبه‌ی سیاه را رقم زد.

 

 

«افغانی» سرگذشت مرد جوان تنهایی است که دنیا را از زاویه‌ی خودش نگاه می‌کند آدم‌ها در چشم او می‌آیند و می‌روند و او مثل کسی که دوربین‌های شهر فرنگ قدیم را جلوی چشم گذاشته‌باشد به تصاویر درون آن خیره می‌شود تا به رژه‌ی آدم‌ها – چه ایرانی و چه افغان- خیره شود و وقتی که دوربین را زمین می‌گذارد تنهاست. خودش هست و یاد یک دوست قدیمی که  سرطان در فقر و فلاکت او را برده است و دختری که به خیال می‌ماند و حتی ماجرای جدایی‌اش هم شبیه فیلم – فارسی‌های قدیمی است و همین نکته کافی است تا به روابط توده‌ی مردم در شیراز آن زمان پی بریم که هنوز تیپ‌های کلاه مخملی فیلم قیصر در آن برو بیایی دارند.

نکته‌ی جالب و قابل بررسی در این رمان زبان است. هنگام مطالعه‌ی آن شدت حوادث داستان از یاد ما نمی‌برند که ما با چه متنی مواجهیم. لهجه‌های فارسی، با شتاب از دری به فارسی رایج در ایران امروز تغییر  می‌کند و ما با کلمات و جملات این درام‌گونه به بطن ماجرا وارد وارد می‌شویم. زبان دری، شیوایی و صلابت و زیبایی خود را در متن محاوره به خوبی حفظ کرده و برای هر خواننده‌ی فارسی زبان به جذابیت متن می‌افزاید اما زیباتر از آن کاری است که در تفاوت محاوره‌ای بین زبان دری و فارسی امروز گذاشته شده و بی شک در تدوین این اثر نباید نقطه نظرهای ویراستارانی کارآزموده چون جناب زراعتی و جناب حسینی را از یاد برد که زبان را چنین پاکیزه در بطن ماجرا جا انداخته‌اند.

این اثر با اتکای به واقعیت عریان، ما را در اندوه تراژیکی مهاجر افغان در ایران آشنا می‌کند ما با راوی از کوچه پس کوچه‌های تنگ شیراز می‌گذریم در خیابان‌های پر خاک و خل زاهدان پرسه می‌زنیم و شب را در ترس و اندوه سر می‌کنیم تا در تهران از پای بیفتیم و رنج مهاجر بودن را چون جنایتی ناممکن بر دوش خود حمل کنیم اما فقط این نیست،کاش فقط همین همین بود. درد و تراژدی درست از نقطه‌ای آغاز می‌شود که خواننده‌ی ایرانی کتاب را می‌بندد و یقین دارد که راوی حالا در خاک هندوستان یا کشور دیگری است و هرگز پشت سرش را نگاه نخواهد کرد. این درد جانکاه با شرمی که جای‌گزین اندوه شده (چون راوی حالا رهاست و نکبت‌های زندگی در ایران را پشت سر گذاشته است) در دل آرزو می‌کند کاش باز هم علی را در کوچه پس کوچه‌های شیراز ببیند و به او بگوید این من هستم، یک ایرانی که نه تنها به تو که به خودم و تمام تاریخ و فرهنگم خیانت کردم. این من هستم چیزی که نمی‌خواهم باشم اما بار این شرم درست مثل همان سنگ سیزیف هرگز افتادنی نیست.