از آنجا

نویسنده

بیست و پنج سال از مرگ ساعدی می‌گذرد

مرگ در آوارگی…

الهه خوشنام

نویسنده و نمایشنامه‌نویس غلامحسین ساعدی از اواخر دهه سی و به تدریج جایگاه خود را در میان فرهیختگان ایرانی باز کرد. نویسنده‌ای که زبان دیگری برگزیده بود و از سانتیمانتالیسم و رمانتیسم در کارهایش خبری نبود…

ساعدی پزشک روان و اعصاب بود. دانش پزشکی او بیمارانش را درمان می‌کرد و نوشته‌هایش درد‌های جامعه را هویدا می‌ساخت، بی آن‌که درمانی برایش یافته باشد. عمرش کوتاه بود و بارش بسیار. در کارنامه کمتر نویسنده‌ای می‌توان این همه اثر چاپ شده و نشده یافت.

 

“اوتللو در سرزمین عجایب”، انتشار دوباره‌ی مجله “الفبا” و “ملا کورپوس” آثاری است که از ساعدی در تبعید بر جای مانده است.

ساعدی در دیماه سال ۱۳۱۴ متولد شد و در دوم آذر ماه ۱۳۶۴ خورشیدی، در سن پنجاه سالگی درگذشت.

با روزنامه‌نگاری شروع کرد و در نوجوانی، هم‌زمان در سه روزنامه‌ی “فریاد”، “صعود” و “جوانان آذربایجان” قلم زد. با قصه‌ی “نخود هر آش” می‌خواست به آش ویژه‌ی فرهیختگان بپیوندد. قصه اما چاپ نشده باقی ماند. دستگیری و زندان چند ماهه، پس از بیست و هشتم امرداد ماه سال سی و دو، از آن پس در زندگی ساعدی، برشی بود تکراری که تا پایان عمر ادامه داشت.

دنیای ذهنی ساعدی را می‌توان در فیلم‌ها یا نمایش‌ها‌یی که بر اساس نوشته‌های او ساخته شده‌اند نیز دید. واقعیت تلخ و خشنی که اگر چه احتمالا در ظواهر زندگی شهری دیده نمی‌شود، اما در بطن جامعه و در میان روستاییان وجود دارد و قابل لمس است. “دایره مینا”، “گاو” و “آرامش در حضور دیگران” و نمایشنامه “آی با کلاه، آی بی کلاه”، نمونه‌های برجسته‌ی این واقعیات است.

 

دنیای ماکابری ساعدی؛ شگردی در خدمت رئالیسم

 

 

 

مرگ‌اندیشی یکی از ویژگی‌های نویسندگان و شاعران آن دوره بود. مد روز نویسندگان اروپایی به جامعه فرهیختگان ایرانی با بستر اجتماعی مناسب با آن، منتقل شده بود. سایه‌ی مرگ در لابلای سطور نهفته بود، بدون آن که گاه واقعا شاعر یا نویسنده، مرگ‌اندیش باشد. ساعدی اما آنگونه که خود گفته است، از کودکی با مرگ همزاد بوده. مرگِ خواهر یازده ماهه، او را با راه قبرستان آشنا می‌کند. علاوه بر او اما مرگِ بندانداز پیری که در آخر کوچه آن‌ها می‌زیسته، همچون زخمی عمیق بر ذهنش می‌نشیند.

«نه تنها نام این عفریت کثیف بدنهاد، که خودش هم چهل سال تمام با من بوده است. چه مرگ‌ها که ندیده‌ام و چه عزیزانی را که به خاک نسپرده‌ام. سایه‌ی این شبح لعنتی همیشه قدم به قدم با من بوده است.»

ساعدی پزشک بود و مطبش در خیابان دلگشا. در مطب به روی همه بیماران باز بود. بیمارانی که می‌دانستند بدون دادن حق ویزیت هم می‌توانند به دیدار دکتر بروند. دکتر فقر را می‌شناخت و فقر مالی و ذهنی بیماران رامی‌کاوید. مطب گویا تنها بهانه‌‌ای بود برای نوشتن. خستگی‌ناپذیر بود و می‌نوشت و می‌نوشت و باز هم کم می‌آورد.

محمدعلی سپانلو ساعدی را یک پزشک روان و اعصاب می‌داند که تخصص خود را با هنرش تلفیق کرده و به کشف رویه‌های تاریک واقعیت رفته است. این چیزی جز تزریق واکسن مکشوفه به خود کاشف نیست. وی دنیای ماکابری ساعدی را شگردی می‌داند در خدمت رئالیسم.

 

با صد هزار مردم هم تنهایی

ساعدی در نامه‌ای به فرج‌الله صبا، روزنامه‌نگار می‌نویسد: « در هر کاری خواسته‌ام خود را زودتر خلاص کنم. در نوشتن خواسته‌ام زودتر فارغ شوم و جنین مرده بیرون انداخته‌ام.»

جنین‌هایی که ساعدی تصور می‌کرد که مرده‌اند، اما گویا همه با روح مسیحایی به زندگی بازمی‌گشتند. کارگردانان برای اجرای نمایشنامه‌هایش سر و دست می‌شکستند و مطبوعاتی‌ها برای ربودن مقالاتش به صف می‌ایستادند و کتاب‌هایش بر سر دست‌ها می‌چرخید. شلوغی و هیجان و رفت و آمد بسیار از زندگی ساعدی جدا‌نشدنی بود. همه جور معاشری دور و برش بودند. دامنه‌ی معاشرتش آنچنان وسیع و گونه‌گون بود، که تصوری برای لحظات تنهایی او باقی نمی‌گذاشت. با این همه از این شعر رودکی هیچگاه غافل نماند که می‌گوید:

 

با صد هزار مردم تنهایی/ بی صد هزار مردم تنهایی

جواد مجابی که از نزدیک با او آشنا بوده، او را آنارشیستی می‌داند که «به اخلاق رایج پایبند بود و افکار عمومی برایش تابو».

چندین بار به زندان رفته بود و گاه از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر و از بامی به پشتکی دیگر فرار می‌کرد تا زندان بعدی را به تعویق بیاندازد. در همان خانه‌های پرت و اطاقک‌های زیرشیروانی که پناهگاه او بودند، کاغذها بود که پشت سر هم سیاه می‌شد.

مجابی می‌گوید: «سرش پر از مضمون‌ها، فضاها و کابوس‌های سیال مهاجم بود. او شکارچی هشیار این جنگل هول و هیجان بود.»

ناصر پاکدامن، نویسنده و پژوهشگر، با ساعدی در سال‌های پیش از انقلاب دوستی داشته و در پاریس از نخستین روز تبعید او در غربت، تا پایان راه، همراهش بوده است.

 

 پاکدامن این جمله‌ی سارتر، متفکر فرانسوی را که می‌گوید: من شور و شوق درک آدمیان را دارم، ولعی می‌داند که در ساعدی نیز وجود داشت:

«برای ساعدی هر آدمی مانند یک دایر‏ْه‏المعارف بود. مقصود سارتر هم این است که اگر شما هر فردی را در نظر بگیرید و دنبال تمام روابطش بروید، کم‏کم به همه‏ی جامعه می‏رسید. حال ممکن است این فرد قصاب سرکوچه‏تان باشد، ممکن است مأمور پست و یا هر آدم دیگری باشد. بنابراین هر فردی دریچه‏ای است به‏روی تمامی جامعه. به این معنی بود که من گفتم ساعدی هم آشنایی‏اش با آدم‏های مختلف، نوعی آشنایی با تمام جامعه بود و حرص و ولع داشت که آدم‏های مختلف را ببیند، بنشیند با آن‏ها حرف بزند، دوستانه دل به‏دل بدهد و بگوید و بشنود.»

اما این تنها جوانان امروز ایران نیستند که از زبان عامیانه یا “ آرگو” استفاده می‌کنند. ساعدی با طنزی که در نوشته‌هایش موج می‌زند، اصطلاحاتی را به کار می‌برد که ورد زبان اطرافیانش بود. گاه از پسوند‌های انگلیسی استفاده می‌کرد و واژه‌ی فارسی را به آن‌ها می‌چسباند و این ترکیب را دهان‌گرد همه می‌کرد. پاکدامن با بسیاری از این واژه‌ها آشنایی دارد:

«ساعدی مانند هر آدمی در نوع خودش، عادات و رفتارهای خاص خود را داشت. یکی از آن‏ها هم این بود که خیلی با کلمات بازی می‏کرد و از قدیم که در تهران هم هم‏دیگر را می‏شناختیم، همیشه سعی می‏کرد لغاتی را با استفاده از لغات انگلیسی درست کند، یا مثلا با کلمات عربی، جملات عربی درست کند…
وقتی این اصلاحات را می‏ساخت، آن‏ها را مرتب تکرار می‏کرد. یکی از آن‏ها مثلاً جیمز بود. جیمز اصطلاحی است که معمولاً در خانواده‏های اشرافی انگلستان به سرپیشخدمت می‏گویند. بنابراین آدم‏ها را به‏ این‏صورت نام می‏نهاد و می‏گفت: جیمز، جیمز… یا این‏که اصطلاحاتی درست می‏کرد، به سیاق اسم درست کردن انگلیسی که مثلاً آخر آن “ایشن” اضافه می‏کنند؛ مانند کالشن، دایرکشن، پابلیکیشن و… او بر این سیاق، اصطلاحاتی درست می‏کرد مانند: “زرتیشن” و مرتب این را تکرار می‏کرد.
اگر راجع به زرتیشن حرف می‏زنم، برای این است که در مصاحبه‏ای هم که با تاریخ شفاهی هاروارد کرده، این زرتیشن را به‏کار می‏برد و بنابراین وارد تاریخ شده است. چنین لفظی از دو کلمه‏ی زرت که در زبان عامیانه‏ی فارسی خیلی به‏کار می‏رود و اصطلاحات مختلفی از آن وجود دارد، مانند زرت‏اش در رفت، زرتی، زرتی رفت، زرتی گفت… و با ساعدی هم اصطلاح زرتیشن را داریم. او زرتیشن را در معنی این‏که کلک‏‏اش را کندیم یا کله‏پا شد و… به‏کار می‏برد و معانی خیلی متفاوتی از این کلمه را می‏پذیرفت.
اصطلاح دیگری هم با کاراته به‏کار می‏برد و می‏گفت: «کاراته‏اش کردم». به این معنا که مثلاً اگر فلانی به‏این‏جا می‏آمد، من کاراته‏اش می‏کردم. یا استرتیپ‏تیز یا سرویس کردن، می‏گفت: «سرویس‏اش می‏کنم».
این عادتی بود که چنین تکیه‏ کلام‏هایی را به ‏تبع زبان انگلیسی و با استفاده از کلماتی که تلفظ انگلیسی داشت، به‏وجود می‏آورد. در این قضیه هم خیلی موفق بود. یک نمونه‏ی آن را برای‏تان می‏گویم: غلاحسین وقتی به پاریس آمد، فرانسه بلد نبود. اوایل حضور او در پاریس، یک شب با هم بیرون رفته بودیم و وقتی از آن‏جا برمی‏گشتیم تاکسی گرفتیم. او کلمه‏ای را با تلفظ فرانسه درست کرده بود و می‏گفت: «زپرتاسیون دولامرد». مرد، در فرانسه به معنای گُه است. زپرتاسیون هم چیزی در همان معنا است و این اصطلاح را او طوری قشنگ تلفظ می‏کرد که راننده‏ی تاکسی فکر می‏کرد دارد با او فرانسه صحبت می‏کند و به فرانسوی به او جواب می‏داد.
این از جنبه‏های روحیه‏ی شاد و طنز همیشگی غلامحسین بود که آدم بسیار مطبوع، خوش‏صحبت، خوش‏کلام خوش‏محضری بود.»

ساعدی کم جرات بود و ترسو. این صفت او مورد تایید رضا اغنمی، بسته‌ی نزدیک او نیز هست. اما ترس از نزدیک شدن به نویسندگان بزرگ از گونه‌ی دیگری بود:
«صدها بار چخوف را روی پله‌های آجری خانه‌مان، زیر درخت به، لم داده در اتاق نشیمن دیده بودم. از فاصله‌ی دور، جرات نزدیک شدن به او را نداشتم، هنوز هم ندارم.»

شاید همین کم جراتی بود که او را از تقلید برحذر می‌داشت. “گوهر مراد”، یکی بود و شباهتی به دیگران نداشت. او اغلب نوشته‌هایش را تجربه کرده بود. به روستای “بیل” سر زده بود و پای حرف‌های ساده‌ی روستاییان نشسته بود. همین پاسخ‌های ساده و گاه احمقانه روستاییان در قالب “گاو” به روی صحنه آمد. “ورزیل” را اما ساعدی ندیده بود؛ دهکده‌ای به قول جلال آل احمد در “هرکجاآباد”. “چوب بدست‌های ورزیل” اما همان‌قدر دقیق و قابل لمس است که “عزاداران بیل”.

ناصر پاکدامن، پس از آزادی ساعدی از زندان شاه، همراه با نویسنده روزنامه لوموند فرانسه، اریک رولو به دیدار ساعدی می‌رود:
«ما حدود نیمه‏شب به اتفاق اریک رولو که آن موقع خبرنگار لوموند بود و به ایران آمده بود، به دیدار او رفتیم و در نور خیلی کم‌چراغی در خانه‏اش در امیرآباد شمالی مصاحبه‏ای با اریک رولو کرد. این غلامحسین دیگر آن غلامحسینی نبود که من در امیرکبیر دیده بودم؛ غلامحسینی که خیلی مصمم بود، خندان بود و امیدوار بود و به هرکاری دست می‏زد، برای این‏که نوشته‏های‏ تازه‏ای را چاپ کند، آن غلامحسین دیگر
این غلامحسینی نبود که می‏دیدم روبروی من روی زمین نشسته و من دارم حرف‏هایش را کم‏وبیش برای این روزنامه‏نگار خارجی ترجمه می‏کنم. پایش را نشان می‏داد که آثار شکنجه روی آن بود و یک شکستگی روحی در او بود که من دیگر هیچ‏وقت ندیدم، غلامحسین خود را از این شکستگی خلاص ببیند.»

نعره‌های خاموش‌نشدنی

احمد شاملو، شاعر نوآور ما می‌گوید که ساعدی پیش از مارکز به رئالیسم جادویی دست یافت. “عزاداران بیل” را قبل از آن‌که نویسندگان ما “مارکززده” بشوند، نوشته بود.

 

 

آخرین باری که ساعدی در دوره‌ی رژیم پهلوی به زندان رفت اما با دفعات پیشین تفاوت‌های بسیار داشت. او هیچگاه زیر شکنجه وا نداده بود و می‌گفت آن‌ها نعره‌های مرا نمی‌توانند خفه کنند. اما روحیه‌اش در هم شکسته بود. شاملو می‌گوید:
«آن‌چه از او زندان شاه را ترک گفت، جنازه نیم جانی بیش نبود. آن مرد با آن خلاقیت جوشانش پس از شکنجه‌های جسمی و بیشتر روحی زندان اوین، دیگر مطلقا زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مرد. وقتی درختی را در حال بالندگی اره می‌کنید، با این کار در نیروی بالندگی او دست نبرده‌اید، بلکه خیلی ساده او را کشته‌اید. ساعدی مسائل را درک می‌کرد و می‌کوشید عکس‌العمل نشان بدهد. اما دیگر نمی‌توانست. او را اره کرده بودند.»

ساعدی بناچار پس از انقلاب به پاریس رفت و چند ماهی را در خانه دوستان قدیمش، هما ناطق و پاکدامن سپری کرد. غربت را اما تاب نمی‌آورد. همچنان فعال بود، اما دلزده و دلشکسته. هما ناطق دور افتادن ساعدی از فعالیت اصلی را به گردن سیاست‌بازها می‌اندازد: «جنگیران حرفه‌ای پیرامونش را گرفتند. او را که همه عمر از جن زده‌ها می‌‌هراسید.»

ساعدی خود در مطلب “دگردیسی و رهایی آواره‌ها” می‌نویسد: «دنیای آوارگی را مرزی نیست. پایانی نیست. مرگ در آوارگی، مرگ در برزخ است. مرگ آواره، مرگ هم نیست. مرگ آواره، آوارگی مرگ است. ننگ مرگ است.»

ناصر پاکدامن، در آخرین لحظات زندگی ساعدی بر بالینش بوده:
«دیدار آخر روز جمعه دهم آبان، ساعت حدود پنج بعدازظهر بود در پاریس. در آپارتمان‏اش را زدیم، در را باز کرد؛ همان غلامحسین تهران بود. هیچ اثری از بیماری یا ورم و رنگ‏پریدگی نداشت. دخترم همراه من بود، گفت: «دکتر ساعدی، چه جوان شده‏اید» و ساعدی خندید. در آن دستشویی، آن شب رنگ قرمزی را هم دیدم، اما نفهمیدم. فردا صبح دخترم تلفن کرد که غلامحسین در مریضخانه است، در حومه‏ی پاریس.
صبح بود، ابر بود و بیمارستان بزرگ بی‏روحی بود و غلامحسین در حالت اغما بود و دیگر غلامحسین را من ندیدم. تنها کلماتی که از او در حالت اغما شنیدیم، این بود که: “من نویسنده‏ام، وظیفه‏ی من الان مبارزه با مرگ است. از این پس، نویسندگی من شروع می‏شود. باید نوشت… باید نوشت…”»

منبع: دویچه وله