بزرگان جهان را به تواضع و فروتنی که داشته اند، به برخوردشان با منقدان خود، و به شهامتشان برای قبول خطا نشانه می زنند، ورنه رجزخوانی شانی ندارد، درشت گوئی عزت نمی آورد. و آدمی درخت بی برست وقتی که مدام خود را بنگرد در آینه و مجالی برای دیدن دیگران نیابد مگر برای فریب و تظاهر. و جهان را با افسوس نوشته اند. گرچه افسوس خود فضیلتی است که از آگاهی می آید، ورنه بسیارترند آنانند که شرافت افسوس هم ندارند. می آیند و می روند نه وزنی بر کره خاکی می گذارند و نه از آن می کاهند.
آن قدر مثال تواضع و فروتنی اولیا و بزرگان در دل تاریخ نهفته که بی اندازه است و در فرهنگ عمومی همه ملل هست و مخصوص ما نیست. اما دریغا که مانند بسیار اخلاق حسنه دیگر، امروز مثالش در شرق کمیاب است و غرب راقیه بیش تر بدین صفات متصف است بی ادعا و بی اتصال و تظاهر مدام به الهیات، بی خواندن دعای فرج در مجامع جهانی.
آخرین شاه دو تن را داشت که از زمان طفولیت در کنارش بودند، محرم ترین ها. یکی سلیمان خان بهبودی بود که تا بود و در کار بود در روابط دربار با روحانیت و با توده مردم محلات هیچ خدشه ای نبود. سلیم النفسی مردی که اول کار منشی شخصی رضاشاه بود و بعد هم مشاور پسر او شد. تشریفات هیچ نمی دانست و درویش مسلک بود. دومی فتح الله آتابای که از ایلات شمال آمده و آبا و اجدادش با اسب سروکار داشتند به ظاهر رییس بیوتات و میرآخور بود اما شاه آخرین از جوانی فقط از دست وی غذا می گرفت. این دو تن هیچ تظاهر نداشتند و کس از آنان بد ندیده است.
فتح الله آتابای نقل می کرد به روزگاری هنگام اسب سواری در دشت های غرب و جنوب تهران، به یک گاری برمی خورد که مردی با عبا پشت آن نشسته و گاریچی دارد در جاده خاکی می راند. از کنار گاری که رد می شود صدایی می شنود. نگاه می کند دکتر مصدق بوده که از قلعه تبعیدگاه خود در احمدآباد خارج شده و به سمتی می رود، عبائی بر دوش و عصائی زیر چانه. آتابای چنان کم مقدار نبود که از عتاب ساواک بترسد لگام اسب را می کشد و سلامی به سابقه آشنائی های دور.
دکتر مصدق بعد از تواضعی که عادتش بود می گوید می بینی فتح الله خان چه جایگاه بلندی دارم. کدخدای قلعه ای هستم که جز من و چهار تن خانواده آقا حسن در آن کسی نیست و حالا جعبه شیرینی گرفته ام و برای خوش باش همدندان خودم، کدخدای همسایه می روم که نوه اش را داماد کرده است. آتابای می گفت بعد چند دقیقه ای گفتگو وقتی گفتم امری ندارید و خواستم جدا شوم گفت “سلام برسان، کدخدای احمدآباد خواستی ندارد”. بعد پشیمان شد و گفت “آفتابم بر لب بام است از من به او بگو. از قوام نجات آذربایجان می ماند و از مصدق این که خواست نفت مال ملت باشد و نگذاشتند، گاهی فکر کن که از تو چه می ماند. کاری بکن”. این را به شاه آخرین می گفت.
این که شاه کاری کرد یا نکرد سخنی دیگرست و آن که غربال دارد در پی می آید. گلیم بخت هر کس را هم خود می بافد. اما اگر آن سخن خردمندانه دکتر مصدق را سرمشق کنیم آن گاه باید گفت به روزگاران کس به یاد نخواهد ماند که جمعیت گرد آورد و سخن بگوید تا برایش کف بزنند. یا قرار و قاعده های جامعه را به هم ریخته ادعای سکندری کند، یا از سر بی تجربگی سخن ها گفته و از سر خودخواهی دیگر حاضر به بازگشت از رای نباشد، هیچ نقدی را تحمل نکند مگر با ناسزا گوئی، و بعد هم که به صحت گفته ناصحان و منقدان رسید باز حاضر نشود حق صاحبان نقد را ادا کند.
و این ها در زمانی به قلم آمد که نقدی نوشتم بر کتاب نامداران ایرانی که به زبان انگلیسی توسط دانشگاه سیراکیوز منتشر شده و در آن بر کار عباس میلانی خرده ها گرفتم. او شرافت نقد را می شناخت که هیچ نگفت سهل است سپاس گذاشت. چنین است که هم زحمتی کشیده ارجدار می شود و هم اثر مهمی که به روزگار نهاده بزرگ. شرافت نقد شدن و شرافت نقد شنیدن هر کس را نیست.