شرافت نقد شدن ‏

مسعود بهنود
مسعود بهنود

بزرگان جهان را به تواضع و فروتنی که داشته اند، به برخوردشان با منقدان خود، و به شهامتشان برای قبول خطا ‏نشانه می زنند، ورنه رجزخوانی شانی ندارد، درشت گوئی عزت نمی آورد. و آدمی درخت بی برست وقتی که مدام ‏خود را بنگرد در آینه و مجالی برای دیدن دیگران نیابد مگر برای فریب و تظاهر. و جهان را با افسوس نوشته اند. ‏گرچه افسوس خود فضیلتی است که از آگاهی می آید، ورنه بسیارترند آنانند که شرافت افسوس هم ندارند. می آیند و می ‏روند نه وزنی بر کره خاکی می گذارند و نه از آن می کاهند.‏

آن قدر مثال تواضع و فروتنی اولیا و بزرگان در دل تاریخ نهفته که بی اندازه است و در فرهنگ عمومی همه ملل ‏هست و مخصوص ما نیست. اما دریغا که مانند بسیار اخلاق حسنه دیگر، امروز مثالش در شرق کمیاب است و غرب ‏راقیه بیش تر بدین صفات متصف است بی ادعا و بی اتصال و تظاهر مدام به الهیات، بی خواندن دعای فرج در مجامع ‏جهانی.‏

آخرین شاه دو تن را داشت که از زمان طفولیت در کنارش بودند، محرم ترین ها. یکی سلیمان خان بهبودی بود که تا ‏بود و در کار بود در روابط دربار با روحانیت و با توده مردم محلات هیچ خدشه ای نبود. سلیم النفسی مردی که اول ‏کار منشی شخصی رضاشاه بود و بعد هم مشاور پسر او شد. تشریفات هیچ نمی دانست و درویش مسلک بود. دومی فتح ‏الله آتابای که از ایلات شمال آمده و آبا و اجدادش با اسب سروکار داشتند به ظاهر رییس بیوتات و میرآخور بود اما شاه ‏آخرین از جوانی فقط از دست وی غذا می گرفت. این دو تن هیچ تظاهر نداشتند و کس از آنان بد ندیده است.‏

فتح الله آتابای نقل می کرد به روزگاری هنگام اسب سواری در دشت های غرب و جنوب تهران، به یک گاری برمی ‏خورد که مردی با عبا پشت آن نشسته و گاریچی دارد در جاده خاکی می راند. از کنار گاری که رد می شود صدایی ‏می شنود. نگاه می کند دکتر مصدق بوده که از قلعه تبعیدگاه خود در احمدآباد خارج شده و به سمتی می رود، عبائی بر ‏دوش و عصائی زیر چانه. آتابای چنان کم مقدار نبود که از عتاب ساواک بترسد لگام اسب را می کشد و سلامی به ‏سابقه آشنائی های دور. ‏

دکتر مصدق بعد از تواضعی که عادتش بود می گوید می بینی فتح الله خان چه جایگاه بلندی دارم. کدخدای قلعه ای هستم ‏که جز من و چهار تن خانواده آقا حسن در آن کسی نیست و حالا جعبه شیرینی گرفته ام و برای خوش باش همدندان ‏خودم، کدخدای همسایه می روم که نوه اش را داماد کرده است. آتابای می گفت بعد چند دقیقه ای گفتگو وقتی گفتم ‏امری ندارید و خواستم جدا شوم گفت “سلام برسان، کدخدای احمدآباد خواستی ندارد”. بعد پشیمان شد و گفت “آفتابم بر ‏لب بام است از من به او بگو. از قوام نجات آذربایجان می ماند و از مصدق این که خواست نفت مال ملت باشد و ‏نگذاشتند، گاهی فکر کن که از تو چه می ماند. کاری بکن”. این را به شاه آخرین می گفت.‏

این که شاه کاری کرد یا نکرد سخنی دیگرست و آن که غربال دارد در پی می آید. گلیم بخت هر کس را هم خود می ‏بافد. اما اگر آن سخن خردمندانه دکتر مصدق را سرمشق کنیم آن گاه باید گفت‎ ‎به روزگاران کس به یاد نخواهد ماند که ‏جمعیت گرد آورد و سخن بگوید تا برایش کف بزنند. یا قرار و قاعده های جامعه را به هم ریخته ادعای سکندری کند، ‏یا از سر بی تجربگی سخن ها گفته و از سر خودخواهی دیگر حاضر به بازگشت از رای نباشد، هیچ نقدی را تحمل ‏نکند مگر با ناسزا گوئی، و بعد هم که به صحت گفته ناصحان و منقدان رسید باز حاضر نشود حق صاحبان نقد را ادا ‏کند. ‏

و این ها در زمانی به قلم آمد که نقدی نوشتم بر کتاب نامداران ایرانی که به زبان انگلیسی توسط دانشگاه سیراکیوز ‏منتشر شده و در آن بر کار عباس میلانی خرده ها گرفتم. او شرافت نقد را می شناخت که هیچ نگفت سهل است سپاس ‏گذاشت. چنین است که هم زحمتی کشیده ارجدار می شود و هم اثر مهمی که به روزگار نهاده بزرگ. شرافت نقد شدن ‏و شرافت نقد شنیدن هر کس را نیست. ‏