لطفاً خامنهای را امام کنید!
کشور “امام” نداشت. از وقتی که امام قبلی مرده بود همه جا شایع بود که شورای تعیین امام جدید دارد بشدت تقلا میکند که هرچه زودتر معضل “بی امامی” امت را رفع بکند. واقعاً کسی به “امام” فکر میکرد؟ همه به “رهبر” فکر میکردند ولی به امام نه. خود کسانی هم که بهشان میگفتند “نظام” مطمئناً هر چیزی در سرشان میگذشت جز تأسیس یک امام جدید. خوشبختانه جنگ هم که دیگر نبود که “فتوا” کار تاکتیک عملیاتی را بکند. سفارتی هم نمانده بود که برای بالا رفتن از دیوارش نیاز به وجود کاریزمائی باشد. نه واقعاً نیازی به “امام” نبود.
علی و رفقایش نوجوان بود. نیمی و مهمترین قسمت از راه رسیدن به نوجوانیشان را همان فتواها و کاریزماهای امام قبلی نابود کرده بود. از کودکی که درآمده بودند لیست بلند بالائی از “نکن”ها و ممنوعها و نبایدها و اینها که خوب است، لیست طویل “غلط میکنی”ها مقابلشان بود. زندگی برای آنها پارکینگی بود که از هر طرف تا نیم متر حرکت کل شعاع مانورشان بیشتر نبود. زیادتر از آن میخوردند به دیوار. دیوارهائی که همین “نظام بیامام شده” آجر به آجرش را بالا برده بودند.
یک اتفاق دیگر هم این بود که از وقتی که همان “امام” بطور جدی کشور را در دست گرفته بود، “سیاست” تبدیل شده بود به دستمالی که هر کور و کچلی خود را برای اظهار نظر در مورد آن صاحب حق میدانست: دیگه وقتی امام میتونه درباره سیاست حرف بزنه ما نمیتونیم؟ و این، هیچ مرز سنیای هم نداشت. علی هم با رفقایش در همان کوچهای که باید جوانی میکردند مینشستند سیاست ایران را هم میزدند. سیاستی که اسم آن سر حاکمش “اینا” بود یا حداکثر “اونا”.
و با همین تعاریف هاشمی رفسنجانی هم “چرچیل” بود. یا اگر زیاد آدم حسابش نمیکردند دست کم “تاچر” بود. حالا سرنوشت “امام”ی آنموقع فقط قرار بود رهبر باشد افتاده بود دست این چرچیل یا این تاچر. انگار که “اینا” توانسته بودند دنیای مردم را هم آنقدر کوچک بکنند که سیاستمدارشان بشود اکبر رفسنجانی. کشور “بیامام” بود و تصمیمها زودتر باید گرفته میشد.
انگار یکجوری شده بود که هر کسی که صبح زودتر بیدار میشد، همان امام بود. عین شتر پیغمبر که هرجا که خوابید همانجا خانهی پیغمبر بود. مملکت تا این حد از “سنت”ها پیروی میکرد! بین «اینها» خب طبیعتاً خامنهای صبحها زودتر از همه بیدار میشد. چند سال رئیس جمهور مملکتی بود که به تصمیم همان “اینها” رئیس جمهور در آن هیچ کاره بود و تمام بدبختیها را نخست وزیر میکشید. اما خب بهرحال رئیس جمهور بود و هرچی بود صبحها از مهدوی کنی زودتر بیدار میشد.
اینهم بود که در سیاست “تاکسیزده” که داشت به سلمانیها و ماستبندیها هم مثل نانوائیها و خشکشوئیها سرایت میکرد، در جائی که هر روز سر صف صبحگاه به جان خامنهای دعا میشد ولی با حضور آن امام و این “چرچیل”، افراد زیادی این شانس را نداشتند که به جانشان دعا بشود، خب همه خامنهای را میشناختند و اگر قرار بود در صندلی جلوی تاکسی که تازه آنموقع با مودت دو نفره هم کنار هم مینشستند، درباره سیاست حرف بزنند، خب غیر از خامنهای درباره کی حرف بزنند؟ تمام شد و رفت، “امام”ش کنید آقا جان، ما حرفی نداریم، خدا هم حرفی نداشته باشد!