برای خاطر دل خودمان

نگار مفید
نگار مفید

آدمی را می‌شناسم ۳۴ ساله، متاهل، لیسانسه و کسی که برای کارشناسی ارشد درس می‌خواند. کسی که از شغلش راضی نیست اما لذت بردنش از زندگی بگیر و نگیر دارد. یک روز احساس می‌کند دنیا را در مشت گرفته است و روز دیگر دست و پا بسته‌ترین موجود جهان است. این حس‌های دوگانه اما به مدل برخورد صاحب‌کارش با او برمی‌گردد. ب

ستگی دارد که کارفرما آن روز از کدام دنده بلند شده باشد؛ بخواهد او را عاصی کند یا کاری به کارش نداشته باشد. بستگی دارد که موازنه میان اضلاع مثلث کاری‌اش برقرار باشد یا نه. اگر این عوامل متعدد در جای خود قرار بگیرند، او می‌تواند یک روز خوب را از سر بگذراند. پس از کار به خانه برود و در کنار خانمش فیلم ببیند یا برای مدیریت مالی خانه تصمیم بگیرند. در غیر این‌صورت، او شبیه به یک موجود مستاصل به خانه بازمی‌گردد و یک کلمه با خانمش صحبت نمی‌کند و به جای هر کار مثبتی که می‌تواند انجام دهد، به خودش و بخت بد خودش فحش می‌دهد و سعی می‌کند با تصمیم‌های عجولانه کمی از بار این ناملایمت کم کند.

من به او می‌گویم میلاد، اما اسمش چیز دیگری است، خودش می‌گوید: “اگر از ۲۵ سالگی کار را شروع نمی‌کردم شاید الان جا افتاده بودم توی کار”، “اگر مدام به من نمی‌گفتند ازدواج کن، ازدواج کن، شاید الان راحت‌تر از این کاری که دارم استعفا می‌دادم و با آرامش بیشتری دنبال کار می‌گشتم”، “اگر می‌توانستم دوباره انتخاب رشته کنم، صددرصد مهندسی عمران را انتخاب نمی‌کردم، اما آن موقع مد بود.” تعداد کسانی مثل میلاد کم نیست. در واقع آنها نسل سومی‌های پرجمعیتی هستند که مجبور بودند در سال‌های کمبود صندلی‌های دانشگاه خودشان را جا بدهند در یک دانشگاه و در دوران تسلط کانون‌های آموزشی بر تمام زندگی خانواده‌ها به زور مشاوره و انتخاب‌های د‌م‌دستی یکی از رشته‌های به ظاهر پولساز را برای ادامه تحصیل انتخاب کنند. در هیاهوی تغییر سیستم‌های آموزشی، الان شاهد نسل پرتعدادی هستیم که شبیه به میلاد نمی‌دانند از زندگی‌شان چه می‌خواهند.

آنها پیش از آنکه فرصت بررسی داشته باشند قدم به دنیای بزرگسالی گذاشته‌اند و پیش از آنکه فرصت سر چرخاندن پیدا کنند، مسوولیت‌های بزرگسالی روی دوش‌شان افتاد. “توی ۱۵ سالگی ما اگر می‌گفتی می‌خواهم بروم رشته انسانی، می‌گفتند بی‌برو برگرد قرار است معتاد شود و بیفتد گوشه خیابان. اما به نظرت الان، توی ۳۴ سالگی که من سر خانه و زندگی خودم هستم کسی می‌تواند به من دیکته کند که چه درسی بخوان و چه درسی نخوان؟” میلاد می‌خواهد برای حال بهتر خودش هم که شده، کنکور کارشناسی ارشد بدهد و یکی از رشته‌های علوم انسانی را انتخاب کند. اما تعداد آدم‌هایی شبیه به میلاد کم نیست. تعداد کسانی که به اجبار رشته‌ای تحصیلی را انتخاب کردند و جرات تغییر رشته هم نداشتند.

کسانی که این روزها مجبورند تن به کارهایی بدهند که هیچ انگیزه‌ای برای انجامش ندارند و چه کسی می‌تواند سختی‌های شغلی را که هیچ علاقه‌ای به آن ندارد تحمل کند؟ حالا شما بگویید، از میان نسلی با آن جمعیت که دوران انفجار جمعیت نام گرفت، چند نفر به این باور می‌رسند که با تلاش بیشتر و سختی مقطعی کنترل زندگی‌‌شان را به نفع آرامش ذهنی و رضایت خاطر در دست بگیرند؟

منبع: اعتماد ، ۲۰ فروردین