قصه بخوان روشنک
فراغتهائی که مشغولیتی برای پر کردن آنها نبود. اینها، از همان بچگیها هم شروع میشدند. چیزی برای جایگزین نبود. اگر هم بود “سیستم” جوری بود که پدر مادرها سختگیری میکردند و کمتر اجازه میدادند که برای پر کردن حتی ساعتی فراغت، فرزندی از خانه خارج بشود. ناامنیهائی که هیچکدامشان ترس از دزد و بچه دزد نبود. ترس از گم شدن هم نبود. اینهم نبود که کسی از تصادف با ماشین و موتور و دوچرخه واهمه داشته باشد. اینها بود، ولی دلیل اصلی نبود. ترس اصلی از این بود که مبادا لابلای شلوغی سر پل تجریش و حملهی موتور سوارهای دو ترک برای “امر به معروف” که بابت آن صورتها بود که کبود میشد و پیرهن و شلوارها بود که با تیغ موکتبری پاره میشد، فرزندی بیرون از خانه باشد و اگر هم آسیبی نبیند، در بهترین حالتش، آنهمه خشونت و توحش را یاد بگیرد.
علی دوم یا سوم ابتدائی بود که گاهی از این فراغتها نصیبش میشد. با تمام ملاحظهای که مادر میکرد باز هم شده بود که “احیاء” امر به معروف را از نزدیک دیده باشد. علی از مدرسه که میآمد، تا عصر که مادرش از اداره بیاید باید مشقهایش را مینوشت و از برادر کوچکترش مراقبت میکرد. مادر که برمیگشت علی اجازه داشت برنامه کودکی را که همان خشونت را و همان تنفر و انزجار را جور دیگری تبلیغ میکرد، ببیند. شاید هم برای همین بود که معدود کارتونهای جدا از “احیاء” امر به معروف، از همان سالها و تا همین حالا آنقدر ماندگار شد.
آن سالها تمام راهها هم به پشتبام ختم میشد. “هواپیماهای صدام حمله کردهاند” ؛ برویم پشتبام تماشا. “فلانی را ترور کردهاند” ؛ برویم پشتبام تکبیر بگوئیم. “امام گفته راه قدس از کربلا میگذرد” ؛ ایضاً پشتبام بود و تکبیر. علی حتی برای دوچرخهسواری هم باید میرفت پشتبام. حتی وقتی میخواست پازل بسازد هم میرفت همانجا و در اتاقکی که زیر پایههای کولر ابی برای خودش ساخته بود بست مینشست. انگار که تمام راههای قدس، بجای کربلا از پشتبام میگذشت.
در این بین گاهی هم شانس میزد و میشد به کوچهی کناری خزید. روشنک، دختری در همسایگی که هم قد و قواره علی بود و اهل قصه و داستان. علی روشنک را از همان پشت درب خانهشان صدا میکرد. روشنک کتاب بهدست بیرون میآمد و هر دو همانجا روی یکی از سه چهار پلهی جلوی خانهی روشنک مینشستند و روشنک میخواند. تمام قصههائی را که میخواند از بر بود ولی اصرار داشت که از روی کتاب بخواند. گاهی هم پدر روشنک با زیرپیراهنی و پیژامه چلوار راه راهش میآمد جلوی در، با پک سیگارش لبخندی هم به بچهها میزد، اینطرف و آنطرف کوچه را نگاه میکرد و میرفت تو. علی سرش را روی شانهی روشنک میگذاشت و قصهی روشنک را میشنید. چرتش میگرفت ولی برای اینکه صدای روشنک قطع نشود هر از چندی زیر گوشش آرام میگفت: بخوان روشنک، قصه بخوان…