بوف کور

نویسنده

جوانک ها

علی اصغر راشدان

تو بلند اطاق پشتش را به مخده تکیه داده بود. ننه بچه ها که حالاشده بود یک پا ملاباجی و ضعیفه تمام عیار، کنارش نشسته بود وآیت الکرسی میخواند وبه اطراف فوت میکرد. جوانک هارا صدا کردو رو در روی خود روکف اطاق به صف نشاندو گفت:

“کلی کله خالی کرده م تا عیال وضعیفه پا شیکسته رو راضیش کرده م. ازامروز دیگه مفتخوری قدغنه. همه با یس برین دنبال پیداکردن روزی خودتون.”

ننه جوان هاکمی اخمهاش تو هم شد ویارو را نگاه کرد.یارو چشم غره  رفت، ننه جوانک ها مثل بید لرزید، سرش را انداخت پائین و رو زمین خیره شدو دم بالانیاورد.یارو حرفش را پیگرفت:

” ازامروز فقط شبا میتو نین اینجا بیتو ته کنین. جای خوا بتون مجا نیه،  ضعیفه م دلش خواست میتونه لبا ساتو نو بشوره وو صله پینه کنه.دیگه ازمون ور نمیاد شیکم صاب مرده سیری نا پذیرتو نو سیرکنیم.اهمه تون بخیزین جلو وخوب گوش به حرفام بسپرین. »

جوانک هاصف شان را جلو کشیدند. یارو اکبرگبری را ور انداز کرد، دستی به یال وکوپال وشا نه های پهنش کشید وگفت:

“خو ب خوردی وپروارشدی. عینهو پدر گردن کشت شدی. ازامروز بایس این یال وکوپالو واسه اداره زندگیت به کاربندازی وبری سلاخ خونه. کره بازوهات جون میده واسه سلاخی.”

گونه های اکبر گبری گل انداخت. رگهای گردنش ورم آورد وگفت:

“حاصل زحمتای بابامو خورده م، شما واسه چی ناراحتی؟ بابام تموم عمرش کارکرد، باحاصل کوشش زندگی خود و خانوادشو اداره کرد. درسته که تو دهن شعبده بازا وزورگوها میزد، ولی باهمه مردم نشست و برخاست داشت، همه دوستش داشتن.بابامون شریف و مردمداربود. مثل خیلی بی اصل ونسبا از پای بوته درنیامده بود. هفت پشتش تو همین ولایت وشهر زندگی کرده بودن.این نسبتا به دیگرون بیشتر میخوره، تا به بابامون.”

یارو حسابی ازکوره دررفت. کاردش میزدی خونش درنمی آمد. لب خودرا گزید و قضیه را درز گرفت که جوانکها روشان بهش باز نشود، گفت:

“گستاخیتم حسابی به همون نماینده اصل نسبت رفته. حالا کارای دیگه داریم. به این قضیه م به موقع خودش میرسیم.نشاش که شب درازه….” جوانک ها نمردندو دیدند وشنفتند که ننه شان حرف زد. به خودجرات دادو باکلی ترس وتته پته حرف یارورا برید که کاربه جاهای باریکتر نکشد:

” این بچه ها ازخون وخونریزی میترسن. اینجورکارا هنوز واسه شون خیلی زوده. خیلی کارای دیگه م هست، حالا واسه چی با یس برن سلاخ خونه؟” 

چشای وادریده یارو به طرف ننه جوانک هابرگشت، چنان بهش خیره شد که مثل بید به خودش لرزید. باصدای نخراشیده ش انگار ماغ کشید:

” تا ازضعیفه دست و پا شیکسته سئوال نکردن، حق حرف زدن و اظهار نظر نداره. اگه این کارت تکرار شه، یه جورای دیگه حا لیت میکنم آ! پس حوا ستو خوب جمع کن.”

اکبرگبری دوباره پرید توحرفش:

“کنیزته که اینجور باهش حرف میزنی؟ اگه یه کم جربزه به خرج میداد و جلوت وامی ایستاد ونمیگذاشت رو خونه پدریمون چنگ بندازی، جلوی ما مثل حیوون باهاش رفتارنمی کردی!ازآدمی که معلوم نیست ازکجا پیداشده بیشتر از این انتظار نمیره…”

 یارو رو به ضعیفه ش کرد وگفت :

” شوما بلن شو برو تو آشپزخونه. بو سوختگی میاد. بپا قورمه سبزیه رو نسوزونیش!”

 ننه جوانکها من من نامفهومی کرد ورفت. یارو کمی خیالش آسوده شد. دندان کروچه کرد وگفت:

” باز پابرهنه تو حرفم پریدی؟این رشته سری دراز داره. تموم این گستاخیا تو میگذارم کف دستت.از قرارمعلوم نمیخوای بگذاری حرفامو بزنم. درهرصورت من امروز تصمیم به اجرای نقشه م گرفته م.”

صورت ونگاهش را متوجه احمد موش ورمضون بیغوش کرد وگفت:

” این اکبرگبری یواش یواش داره شاخ و شونه میکشه، فکرمیکنه نباس ازمن بترسه. پیشترم چن بارجلوم وایستاده وبهم براق شده. حرف که میزنم سرشو میکشه کنار گوش شوما دوتا وزیرلبی به ریشم می خنده. خیلی ازدستش شیکارم. تو اطاقم وتو خلوتم خیلی تو خودم باریک شده م و درباره ش فکرکرده م و به اینجا رسیده م که اینجوری نمیشه. این خیره سر داره همه چی رو خراب میکنه. همینجور پیش بره چارصباح دیگه شوما دوتای دیگرم گمراه میکنه. حیف جوونی شوماست. نباس بهش اجازه بدم هیزم بیار آتش جهنمتون بشه. خیره سری واگیر داره وخیلی زود همه جاگیر میشه. بایس تو اولین فرصت تکلیفشو معلوم کنم. عجله نکن اکبر گبری، همین روزا حسابی حسابتو میرسم. بهت حالی میکنم باکی طرفی و خیلی زود میکشمت زیراخیه. اگه بازم گستاخیاتو پروبال بدی برات برنامه های مفصل تر دارم.”

خلق اکبرگبری تنگ شدو زد به سیم آخر. یارو هنوز دهن وا نکرده بود تابخش دیگر حرفهاش را دنبال وبرنامه های درازمدتش را ردیف کند، اکبرگبری رو به رمضون بیغوش واحمد موش کردو باصدائی که یارو بشنود، گفت:

“بوی گند بینیمو سوزوند. انگار این دور و ا طراف دارن یه مبال خالی می کنن! بچه ها شما ها این بوی گند رو حس نمی کنین؟”

یارو دندانهای کرم خورده ش رابه نمایش گذاشت، رگهای گردنش به پرپردرآمد. دندان کروچه کرد.او هم زد به سیم آخر:

” بگذارین همین جا و همین الان تکلیف همه تو نو بهتون گوشزد کنم و لب کلومو بهتون بگم. اگه قرار باشه تمکین نکنین وآدمای بدقلق باشین و همرنگ انصار نباشین، هر روز موی دماغ باشین و از این مزخرفازمزمه کنین، مثل پدر گردنکش تون و خیلیای دیگه با تیر غیب راهی سینه خاک میشین. بلایای عدیده کم نیستن. یکی میره زیر ماشین. یکی ازکوه یا پشت آسمو ن خراش پرت میشه. یکی تونم باایست قلبی وسکته مغزی یا انواع سلاطوتونا نفس فراموش میکنه.خیلیم سخت جونی کنین، ساطوری میشین. یا مرده تون باکبودیای جای طنا ب دور گلو تون، تو بیابونا یافت میشه. همین جا بهتون اخطار میکنم. زندونا صحرای محشره. تو محافل خصوصی وکنارگوش همم که ازاین مزخرفاپچپچه کنین، دچار عقوبتائی می شین که تو چنته ی هیچ عطاری یافت نمیشه.”

باز اکبرگبری حرفش را قیچی کردوگفت:

“گفتیم بابامون آدم خوبی بوده وحق نداری بهش اهانت کنی جانی وقاتل ومرتدو سزاروارجهنمی شدیم که به رخمون کشیدی؟سنی ازت گذشته این مجازاتا که شمردی لایق دارو دسته آدمکشاست که بعضیا سرحلقه شونن.”

” انگارحرف زدن باتو فایده نداره. میباس برنامه دیگه ای واسه ت پیاده کنم. حرفام واسه این دو جوونک دیگه ست: دور ورتونو خوب نیگا کنین، خداچشمو واسه چی بهتون عنایت کرده؟ببینین وگوش بدین که چی به سر گردن کشااومده. یه عده شون سر و ته یکی شده و مرده شون سراز کهریزک در آورده. سر بعضیا تو کاسه مستراح فرنگی فرو رفته و اونقد نگاهداشته شده و بهشون فشاراومده که تاهفت پشتشون هوس اینجور مزخرف گوئیا و پچپچه های غیرباب مذاق به سرشون نمیزنه. اگه ازمزایای کاسه مستراح فرنگی دراین زمینه استفاده نشه، اختراعش به چی دردی میخوره؟یه عده از مردا وزنای پرچونه وشل چونه م اززن وشوهر وبچه های قدونیم قدشون، ازشیر خوره بگیرتا نمیدونم چن ساله، جدا شده واونقد توهلفدونی میمونن تاگردن کشائی مثل اکبرگبری عبرت بگیرن ودیگه هوس لب به مزخرف گوئی واکردن نکنن. اونائیم که عبرت نمیگیرن وتوبه نو مه امضا نمیکنن، اونقده توهلفدونی و تو منگنه میمونن تاشپش چشا شونو دربیاره. حواستو نو خوب جمع کنین، نشنوم چرندیات اکبرگبری رو زیرلباتون من من کنین! مادرتون نمیخواد هم سر نوشت این قوم گبر بشین! اونائیم که شانس میارن و ازهلفدونی جون سالم درمیبرن، نفی بلد میشن. خودو تموم وابسته هاشون ازشیش طرف زیرنیگا، منگنه و فشارای گوناگون جسمی، روحی واقتصادی فرقه مصباحیه قرار می گیرن. تاهفت پشت شو نم توشهر ودیارشون حق ندارن هیچ شغل وپیشه ای داشته باشن. برند لای دست اجدادشون. باد بخورن وکف بدن بیرون تاواسه خام کله هائی مثل اکبرگبری عبرت بشن.”

رمضون بیغوش ترسزده خودرا جمع وجور کردو بالنکت زبان گفت:

“اکبر گبری حرف بدی نزد.شوما بزرگترین، باید از سرتقصیرکوچیکترابگذرین. ما هنوز بیشتر به دلالت احتیاج داریم، نه تهدید به داغ ودرفش ونفی بلد.”

” این شد یه چیزی.من به تو خیلی امیدوارم رمضو بیغوش.این همه اوباش رو توملاء عام به قندیل دار میاویزن که الدنگا بترسن واز این گه ها نخورن! کوگوش شنوا! نرود میخ آهنی تو سنگ فرو! همه ش یاسین توکله خر می خونم!تموم مو های دماغ تو این تیکه خاک حق حیات ندارن! برند! گورشونو گم کنن! منم همین الان به توی ناخلف میگم: پرروئی کنی روتوکم میکنم آ!یه اشاره کنم تو کهریزک وهزارجای بدترمی کشوننت!حواس تو خوب جمع کن!خیالات ورت نداره! میدم ریشه گندیده تو ازبیخ ریشه کن کنن آ! تو تخم ترکه همون گردن کشی، گرگ زاده گرگ مشه. میگم از رو زمین وربندازنت آ! میگم صغیرو کبیر، نروماده دودمان تو نو از بیخ اخته کنن! تا زنده هستم نمی گذارم تخم وترکه شمرویزیداینجا ریشه کنن!حواس تون خوب جمع کنین،  تموم این تیکه خاکو واسه یزید زادگان زندون و گورستون میکنیم!به تو وبرادرات میگم، برین پی کارائی که تکلیف تون میکنم.یه لقمه بخورین، صد لقمه صدقه بدین که اجازه دادم زیرسایه من و این ضعیفه دست وپاشیکسته نفس بکشین! همو ن اول بایس میدادم همه تونوازدم تیغ بگذرونن! خطاکردم، اشتباه کردم، بیخود کردم به بی حیاها رو دادم! مولایم پدران مرتد شماها رو به درک واصل که میکرد، تارکاب مبارکش غرقه تو خون های کثیف شون بود! منم بایس با یزیدزادگان همون امرو انجام میدادم! مخصوصا تو، اکبرگبری!خطاکردم!حالام دیر نشده، اگه بازم هرچی میگم زیرپابگذاری، تامنو می بینی زیرلبات مزخرفات زمزمه و پر روئی کنی، زمینو ازلوث وجودتوی نواده حرمله پاک میکنم آ!…”

 رمضون بیغوش واحمد موش خود شان را باخته بودند و به خود میلرزیدند. اکبرگبری سرش را به گوش رمضون بیغوش نزدیگ وپچپچه کرد:

“این پرت وپلاها چی بود بلغورکردی؟بامزخرفاتت رو این مرتیکه رو زیاد کردی که این همه چرت پرت تو کله مون بکوبه! خیال میکنه نرسیده همه چی تمومه و حاکم مطلق شده. کورخونده، اگه ننه مون ولش کنه وطرف مارو بگیره، پته شو میریزیم روآب. خونه خراب باز رو این دنده افتاد!، عجب نفسی داره! یه موعظه کامل پرتهدید و هول وهراس توکله مون فروکرد و نگذاشت سر بالا کنیم! جهنمو جلوی چشمامون زنده کردکه زهره ترک شیم. اروای ننه ش، خیالات ورش داشته، فکر میکنه هنوز دوره زنجیرپاره کردناشه، یاروزگارمعرکه گیریا وبچه گول زدناشه!اگه ماها باهم باشیم نمیتونه هیچ گهی بخوره. سرآخر کله پاش میکنیم تو سینه خاک!”

 یارو پشم وپیلیه کف کنار لبهاش را پاک کرد، باخشم سراپای اکبرگبری راورانداز کردوگفت:

” باز چی خزعبلاتی تو گوش این دوتا جوونک پچپچه میکنی؟تو جنم هیکدومتون نمی بینم که اهل نماز و روزه و مسجد و پامنبر نشین بشین. شایدازاین کارااز این رمضون بیغوش وربیاد، اونم احتمالا یه کم. نشستیم و خیلی با ضعیفه استخاره کردیم وامن یوجیب خوندیم، هرچی توسالای تبعید وبست نشینی ازعبادت وریاضت کشی و خاک بوسی مراقد مطهره آموخته بودم تو سرشما خوندم. چی فایده؟ افاقه نکردو نمیکنه، خیلیم با ضعیفه کلنجار رفتم تا قانعش کردم که ازشما تخمای نابسم اله شب سیزده نمیشه آدم ساخت. ضعیفه م هم فکرم شده و نظرش همینه. باید هرچی زودتر راهی تون کنم برین دنبال کارتون. یک کلوم به صد کلوم: خیلیم که بخوائین استخون لای زخم بشین، یکی یکی تو نو راهی لای دست باباتون می کنم، خلاص!!!.”

( تکه ای از یک رمان )