برای فاطمه ها

خزر معصومی
خزر معصومی

امروز بعد از ظهر با این باران و خاکستری هوا انگار از سر دردی که کم کم دارد باز می شود دملش کلمات یکی یکی روی زبانم می آمدند تا چیزی بنویسم برای فاطمه شمس و بگویم چرا یک لحظه صورت او و محمدرضا جلایی پور از جلوی چشمانم محو نمی شود.

 خواستم بگویم دردی که می برم از روزهای بعد از انگشتان جوهری مضاعف است که جهان کوچک آنقدرها هم کوچک نیست وقتی تهران بشود قاب کوچکی و مادر بشود تلفن های گران بی کارت تلفن و رفیق بشود آنکه قبل یا بعد تو چمدانش را بسته است. خواستم بگویم فاطمه جان و این فاطمه جان را که می گویم یادم مدام می رود به حاج کاظم آژانس که چقدر خوب می گفت فاطمه… خواستم بگویم فاطمه جان برای تو می نویسم نه محمدرضا جلایی پور تا بدانی می دانم همیشه روزگار آنکه در بند است سخت ترین نیست. تا بدانی هر روز صبح خواب آلود اولین صفحه ای که می بینم صفحه ی توست دیگر نه برای اینکه بدانم محمدرضا جلایی پور  آزاد شد یا نه می خواهم خبری از تو گرفته باشم.

آخر زندگانی ما نمی دانم تقصیر علی کوچولوست یا آن پسر بچه ی خواننده ی گریه نمی کنم من که شاد نباشه دشمن، نمی دانم کار آن دهه فجرهای مدرسه است یا دوم خرداد، اما یک چیزهایی نسل ما را رونوشت های متفاوتی از یک متن اصلی کرد. بعدها در روزهای دانشگاه هر کجا که قرارمان داد روزهای عاشقیمان را هر طور که رقم زد دلبستگیهایمان را هر طور که منقطع کرد نزدیکی هایمان را به هر شکل که بزرگ کرد یا دوریهایمان را پر رنگ، یکی چیزی در گرمای نفسمان یا تپش قلبمان به یادگار گذاشت که حالا همدیگر را بو می کشیم. فاطمه هیچ می دانی ما تا به حال صدای سلام هم را نشنیده ایم؟ سهم من از حضور تو یک بار سخنرانی آقای جلایی پور در سالن شیخ مرتضی انصاریست که کسی نشانت داد و گفت که همسر محمدرضا جلایی پور شده ای.

خیلی هایمان یک سال کنکور دادیم. اینطوری بود که در لیست قبولی های علوم انسانی سال هشتاد می شد یک نسل دوم اصلاح طلب را یک جا پیدا کرد.

وقتی آقای بورقانی فوت شد نوشتم دل کودکیم به ضربه می افتاد هر وقت که این دوربین صدا و سیما صندلی های مجلس ششم را دور می زد. انگار نشسته ای پای فیلمی که فامیلهایت بازیش کرده اند. با دیدن هر کدام ذوق می کردم. محمدرضا جلایی پور هم که رتبه یک شد حالم همین بود. انگار می شناختمش. انگار شادیش را نپرسیده با خودم تقسیم کرده بودم. خانواده شده بودیم زیر آن شولای سپید آقای خاتمی آخر…

روزهای بد صدور حکم اعدام آقای آقاجری یک عصر در مسجد دانشگاه تهران جمع شدیم روی زمین آقای شیرزاد آمده بودند محمدرضا جلایی پور صحبت می کرد تا به آقای شیرزاد و باقی خانواده ها بگوید که ما به یادشان هستیم و حمایتشان می کنیم… یک عصر دیگر در مسجد دانشکده علوم اجتماعی آقای کدیور سخنرانی داشت و محمدرضا جلایی پور را به صدایش به خاطر دارم که گفت ان الله و ملائکته یصلون علی النبی یا ایها الذین آمنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما… این هفته ها که از صدایش می گفتی مدام آن غروب و آن صدا به خاطرم می آمد و بند دلم برای تمام آن روزها و تمام آن بوها و تمام آن غم های بیخودی و تمام آن یاران موافق پاره می شود.

کسی انگار دارد بلند بلند دفتر خاطراتم را می خواند و هر صفحه را که می خواند می سوزاند… فاطمه جان ملیحه دادخواه را همراه پدرش برده اند. باز یکی موهای خاطراتم را محکم کشید. باز یکی مرا از لا به لای آن ستون ها رد کرد از کتابخانه ی سوخته دانشکده ام گذراند از پله ها بالا برد. تمام کلاس ها را دوره کرد رساندم به کلاس دکتر رهامی زمان کلاس را تمام کرد ما را از جایمان بلند و ملیحه را میان راه خروج برگرداند سرش را تکیه داد به دیوار و اشکهایش را ریخت و زبان ما را چرخاند که بگوییم ملیحه می گذره این روزهای دوری باباها  می گذره. ملیحه مقنعه اش  را از آنچه همیشه بود هم پایین تر کشید تا صورت خیسش را نبینیم.

فاطمه جان ما را با امید بافته اند و با اصلاح. درد همینجاست. درد آنجاست که مراقبی آنکه بدی می کندت را هم به تمامی فهمیده باشی. که دامن انصاف از کف نداده باشی. و اشک آنجاست که محمدرضا جلایی پور و ملیحه را به اصلاح بشناسی و امید و اعتدال.

اشک هایمان را بگذار برای هم بریزیم روی این نامه هایی که نوشته می شوند تا تاریخ از ما یادی چنان کند که بودیم و لبخندهایمان را بگذاریم برای تپه های سعادت آباد تا درختان توتش زخم و درد یا زینب خانوم محتشمی پور را از یاد ببرند.

در انتظار سحر چون من ای فلک همه چشم

بمان که مردم چشم انتظار را مانی