اخیراً دکتر عبدالکریم سروش، برجستهترین چهرة روشنفکری دینی، در مقالهای در مجلة مدرسه این نظر را اعلام داشت که اگرچه فقه و عرفان هم واجد جنبههای غیرعقلیاند، ولی در واقع مهمترین دشمن عقل پدیدة انقلاب است. این نظر در زمانی اعلام میشود که اکثر چهرههای سیاسی اصلاحطلب نیز به همین شکل علیه ریشههای تاریخی خود، یعنی رخداد دوم خرداد، قلمفرسایی میکنند و زیر نام دفاع از “اعتدال”، سیاست مردمی را به عنوان تندروی و دلیل اصلی شکست اصلاحات محکوم میکنند.
حقیقت آن است که هر جامعهای و همچنین هر جریان اجتماعی هنگامی که عمدتاً به دلایل بیرونی حرکتش متوقف شود و به بن بست برخورد، چارهای نخواهد داشت مگر در جا زدن و نهایتاً بازگشت به عقب. برای نسل جوان رخداد انقلاب 57 صرفاً یک حکایت، یا خاطرهای مبهم است، و از این رو به راحتی میتوان آن را تحریف کرد و مورد حمله قرار داد. شاید چهرههایی چون آل احمد و شریعتی که اعتبار نمادین و سیاسی خود را قبل و مستقل از رخداد انقلاب کسب کرده بودند، میتوانستند این حق را به خود بدهند که با فاصلهگیری از آن به نقدش بپردازند. اما ضدعقلانی شمردن انقلاب از سوی کسانی که تا پیش از انقلاب در فرنگستان فیزیک و شیمی میخواندند و فقط به لطف این رخداد، یک شبه به ایدئولوگ اصلی جریان حاکم بدل شدند (آن هم به لطف معرفی نصفهنیمة آرای کسانی چون پوپر و هایدگر، و تکرار نظرات پوپر دربارة غیرعلمی بودن مارکسیسم و روانکاوی که از قضا در فضای بحثهای فلسفی امروزه دیگر هیچ خریداری ندارد) جای بسی تعجب دارد. در حقیقت با نگاه به واقعیت تاریخی خود انقلاب 57 به خوبی میتوان به بیپایه بودن چنین اتهامی پی برد، انقلابی مردمی که در نقطة اوج تثبیت دو بلوک سلطه با کمترین خشونت و ویرانی و بر اساس انسجام در تفکر و کنش سیاسی رادیکال به پیروزی رسید. برای کسانی که این رخداد را تجربه کردهاند، ورای بحثهای انتزاعی معرفتشناختی و اخلاقی که ریشه در هراس از سیاست دارند، این حقیقتی آشکار است که تقریباً همة حوادث و اعمالی که میتوان ماهیتی ضدعقلانی را به آنها نسبت داد از کند و متوقف شدن حرکت انقلاب ناشی شدهاند و ریشه در فرایند بازسازی استبدادی دولت بورژوایی داشتند.
به همین ترتیب، کسانی که بدون مشخص کردن هیچ معیار و ملاکی دم از اعتدال و مضار تندروی میزنند، و حتی تا آنجا پیش میروند که عملاً خواستار توجه بیشتر دانشجویان به امور فرهنگی و علمی و اقتصادی (یا در واقع همان دلالی) به عوض سیاستزدگی دوران اصلاحات میشوند، نه فقط بر ماهیت تاریخی دوم خرداد به عنوان سیاسی و دموکراتیزه شدن گستردة جامعه سرپوش میگذارند و فراموش میکنند که همین انرژی سیاسی بالاترین دستاوردهای علمی و فرهنگی را به بار آورد، بلکه به روشنی نشان میدهند که در درک کوتهبینانهشان از سیاست، شریک اقتدارگرایاناند. زیرا در نهایت از دید هر دو گروه سیاست صرفاً ابزار کسب قدرت است و مشارکت سیاسی مردم نیز چیزی نیست جز آمدن به پای صندوق هر چند سال یک بار، آن هم به منظور تثبیت پست و مقام صاحبان قدرت ـ و البته در این فاصله نیز مردم باید به سر و خانه و زندگیشان بروند و از دستورهای مسؤولان اطاعت کنند.
روشنفکری دینی از آغاز به عنوان پدیده ای متناقض مطرح شد. اما پویایی و رشد و تأثیر عملی این جریان نیز دقیقاً از همین امر ناشی میشد. در وضعیت متلاطم و پرتناقض سیاسی ایران فقط چنین پدیدهای میتوانست انرژی و حقیقت سیاسی را با کوششهای نظری فلسفی ادغام کند و یک جریان روشنفکری را به عاملی مهم در فرآیند دموکراتیزه شدن جامعه بدل سازد. کسانی که حاضر نبودند خصلت پرتنش و تناقضِ فرآیند سیاست را بپذیرند از همان آغاز با تکیه بر دیدگاهی سراپا انتزاعی، روشنفکری دینی را واجد انسجام منطقی و معرفتشناختی معرفی میکردند، و در تلاش بودند تا به نحوی بر تناقض درونی این جنبش سرپوش گذاشته یا آن را به شکلی دگماتیک رفع کنند. امروزه با غیرسیاسی شدن گستردۀ جامعه و ازپاافتادن و انفعال روشنفکری دینی، به خوبی میتوانیم موارد مشخص این تلاش و نتایج آن را درک کنیم. این تلاش به چند شکل اصلی بروز کرده است. اول، کسانی که میکوشند تا به کل این تناقض را در پرانتز بگذارند و با نفی سیاست و انقلاب به آبهای آرام درونگرایی عرفانی، آموزش و کار فرهنگی و، معنویتِ عقلانی پناه برند. دوم، کسانی که می کوشند تا با نفی و سرکوب یک قطب از تناقض، و تأیید انتزاعی قطب دیگر مسأله را حل و فصل کنند: گروهی زیر عَلَم اعتدالگرایی و نفی سیاست به یاری برجستهساختن اقتصاد ناب و مسایل معیشتی و ازیادبردن مطالبات دموکراتیک مردم، و گروهی دیگر با پذیرش دربست دموکراسی لیبرال به مثابه پایان تاریخ. کار گروه اول به سخیفترین شکل سیاستکاری پارلمانی و سوءاستفادۀ ابزاری از تهماندههای شور و شعور سیاسی مردم میکِشد، و کار گروه دوم در نامه نوشتن به مراجع بینالمللی و مصاحبه با رادیوها و سترونی سیاسی تام و تمام خلاصه میشود. هر سه شکل تلاش فوق در غیرسیاسی شدن و پسروی تاریخی ریشه دارد. روشنفکری دینی امروزه به بن بست خورده است یا بهتر بگوییم، آن را به بنبست رساندهاند و نتیجهاش چیزی نیست جز سردرگمی و درجا زدن یا عقب گرد کردن و نفی گذشته و دستاوردهای آن که جامعه بهای زیادی برای دست یافتن بدان پرداخته است.
همۀ نشانهها حاکی از آن است که روشنفکری دینی دستکم به عنوان یک نیروی تاریخی مؤثر و بالنده در حال کنار رفتن از صحنه و تبدیل شدن به فرقههای کوچک آکادمیک است. جای خالی این نیروی فکری-سیاسی خواه ناخواه توسط نظریهها و جریانهای فکری جدیدی پر خواهد شد که میتوانند به چالشها و تناقضات وضع موجود پاسخ دهند
منبع: ادوار نیوز