بوف کور

نویسنده

مست

جعفر شریعتمداری (درویش)

 

حبیب خوب می‎‌خواند. می‎‌گفتند وقتی شور را ششدانگ با حنجره نازکش می‎خواند. همه و حتی بچه‌های محله سراپا گوش می‎‌شدند و گاهی زن‎ها در وقتی که او بصدایش غلت می‎داد و به اوج می‎رساند‎ اشک در چشمشان حلقه مزد، مات می‎شدند تا یکبار دیگر از دهان او نغمه شور بشنوند، خدا می‎دانست که هوس این دهان را طول دیگر هم داشتند یا نه؟

حبیب این‎دفعه وقتی شوری گرفت و خواند: منم که گوشه میخانه، خانقاه منست – بلافاصله ساکت شد، چون باقی را نشد بخواند، یا فراموش کرده بود یا سینه‎اش یارای ششندانگ نداشت، وسط کوچه ایستاد و اطرافش را نگاهی کرد. چند زن و مرد و گدای کوری سر راهش بودند. یک گاری و یک پیت خاکروبه پای دودکش خانه‌ای دیه می‎شد که سگ سیاه و سفید ماده‌ای در زباله آن خودش را جابجا می‎‌کرد، و از سرکوچه یک چاروادار که الاغش بزور بحش هر چه بارش کرده بودند می‎کشید، داشت پیدا می‎شد، تازه حبیب متوجه شد کوچه را عوضی آمده.

حبیب علت این حواس پرتی را حدس می‎زد، از اینست که این روزها وقتی برای نماز صبح صدایش زده‌اند برنخاسته، یا چند روز است از دکان جوراب بافی بیرونش کرده‌اند که چرا با سوزنکار خوشگل دکان تعارف کرده است. حالا یکی از بیکاری، یا شاید از فکر آن دختری که اصولا خودش مایل حبیب بوده، ولی بچه‌های حسود موذی دکان آن‎ها را بخودشان نگذاشته‌اند نارحت شده، یا از دست دختر همسایه که کارش آمدن لب پنجره و نگاه کردن حبیب است و این‌که موقع جابجا شدن پرو پای سفید چاقش را تا بالا نشان می‎دهد، حبیب از اینها اینطور سربه‎هوا و گیج شده که کوچه را عوضی آمده بجای دیدن یک در قهوه‌ای سیر، از زواره در رفته و نشستن روی سکویی که همی‎شه حبیب خستگی عصران را روی آن در کرده است، حالا در این کوچه کثیف گرد و خاکی که کم کم تاریک می‎‌شود سرگردان مانده است.

آرواره‌های حبیب درد گرفته بود. یادش آمد که چند وقت پیش دندان درد گرفته، و امروز هم مثل این‌که باز همان مرض لعنتی پیدا شده، لثه‌ها شروع بدرد کرده است. دید که علتش را دفعه اول حتی طبیب محله خودشان هم نفهمیده، و حالا هم خود او نمی‎فهمد. پشت سرش را نگاه کرد و بفکرش رسید که این راه را برگردد. برگشت و همینکه به آخر کوچه رسید، ایستاد ماتش زد. در این حال صدای موذن بیخ گوشش زنگ می‎زد: «عجلو بالصلوه» و مردم مثل خود او دیوانه‎وار بر اثر این صدا بطرف در بزرگ پنجره داری می‎دویدند که صحن مسجد را با حوض آب لجن و متعفن و درخت توت بزرگش نشان می‎داد.

حبیب که همانطور مات زده ایستاده بقایای صدای موذن را با آن تجوید غلط گوش می‎داد، متوجه شد که در جایش می‎لرزد ناراحت است، مثل این‌که می‎خواهد اینطرف و آنطرف بیفتد. نگاهش را از جوی وسط کوچه که یک خروس را گوشه آن سر بریده بودند و هنوز خونش لخته نشده بود، برداشت به آسمان که کبود شده و مثل چشمهای او سیاهی می‎رفت خیره شد. باز به کوچه که کم کم خلوت شده بود، برگشت و نگاه کرد. آهسته ولی وحشت‎زده براه افتاد و از جلو مسجد که گذشت مابقی راه را آسوده پیمود.

باغ -درویش- ۱۳۳۳

دهنه میدانگاهی یک دکان که شیشه‌های زد و سرخ و سفید در قفسه آن ریخته بود بنظرش‎ آشنا آمد. بدون این‌که بخواهد بفهمد از این‌جا که در آمده کوچکه را سر پایین و عوضی رفته، یک لحظه بشیشه نزدیک شد و چند دقیقه صورتش را به آن گذاشت. لب و دماغ پهن شده‎اش را مشتری‌های توی دکان می‎دیدند، این منظره فرصت خنده و کیف به آن‎ها می‎داد، کافه‎چی لزگی هم مشتری چند دقیقه قبل خود را شناخته بود، حبیب حرفی نشنید، مدتی ایستاد، باز بشیشه‌ها نگاه می‎کرد. یک بطری سفید که میان توده‌های کاغذ افتاده بود، نگاهش را مشغول کرد، چون یادش آمد که شبیه این شیشه را با مایع بیرنگ، ولی زننده و بدبویی که در حلقش سرازیر شده بود، چند لحظه قبل کافه‎چی لزگی جلوش گذاشته بود. اطراف حبیب از دود سیگار سیاه بود. با وجود گرمی‎ هوا درها را بسته بودند، شاید از این‌که کسی نبیند حبیب دراینجاست و اول دفعه‌ای است که می‎خواهد لب تر کند. همان استکان اولی را که با دست لرزان و قلب ناراضی به‎دهان ریخت هیچکس ندید و برای همین بود که ابتدا چند استکان، بعد نیم بطر و آخر یک بطر آب سرد تلخ در دل او خالی شد و او با تمام آن‎ها تکه‌های نپخته گوشت را به اسم خوراک‎های جوربجور بلعیده بود.

حبیب تازه ملتفت این احوال می‎شد. همانطور که دماغ و لب کج شده‎اش روی صورتش راست می‎شد، دست به آرواره‎اش گذاشت و براه افتاد. تازه هوس خواندن کرده بود که از انتهای کوچه تنگ، هیکل کوه البرز، مغرور و صعود کرده جلوش را گرفت و او را نگهداشت: آفتاب زردی فقط در قله کوه بود و سایه روشن می‎داد. صحرا همینطور تا پایین دره و پای سفارت روس رو به نشیب بود و رودخانه غرش کنان از پای آن می‎گذشت. دامنه کوه تاریک می‎شد و کمی‎ از نور بی‎حال آفتاب زردی به آن می‎رسید و ترسناکش می‎کرد، سفارت روس مثل همیشه وحشی و ساکت و تلخ در تاریکی باقی می‎ماند.

فقط یک بوی تند خاصی پای دامنه البرز باقی ماند. منظره یک‎جفت چشم آبی هم در افق دیده می‎شد.

حبیب سر بالایی محله را گذشت و داخل کوچه خودشان شد که دیگر تاریک شده بود. اول همان سکوهای از بند در رفته جلو خانه بچشمش خورد که چند تا بچه زرد و مردنی پای آن خاک می‎خوردند و مادرهای‎شان با سینه از پیرهن د آمده و رانهای خشک سوخته که اززیر دامن پیدا بود، پای دیوار چمباتمه زده بودند. گرچه چون زن بودند حبیب هوس ایستادن کرده بود، اما زود رد شد داخل هشتی خانه شد. در زد و مریم را که برای باز کردن آمده بود خیره نگاه کرد و گرفت. حس تند خاصی پیدا کرد خوشش آمد که گردن خواهرش را چنگ بزند. اما بازوهایش را لمس کرد و آهسته او را بخودش فشرد، یکدفعه مادرش را مبهوت و مات در چارچوبه در اطاق دید. چشم‎های دریده مادرش در حدقه می‎گشت و مثل این‌که چیزی فهمیده بود لب به‎دندان از پله‌ها پایین دوید. جلو حبیب ایستاد. موهای جو گندمیش مثل مزرعه‌ای بنظر حبیب آمد که وقت دروش رسیده و به این واسطه او خواست چنگ زند و آن‎ها را بکند، این موها چقدر شبیه موی سر و صورت پدرش بود که مثل یک خرمن پنبه رسیده، انبوه و مستعد بود.

حبیب دیگر خودش را نمی‎شناخت. نمی‎فهمید چطور مات زده است، بی اختیار نگاهش را که همیشه محتاط و شرم زده به‎حیاط همسایه می‎رفت و زود برمی‎گشت به پنجره آن دوخته بود. چشمهای زن روسی همانطور فراری و وحشی بنظرش آمد، اما خیلی زود متوجه شد، این چشمهای درشت حالت داری بود، رنگ آبی آسمان نداشت، قهوه‌ای و کمی‎ پررنگ‎تر بود. و چون این را فهمید نگاهش آهسته از این چشمها برداشته شد. چوبهء پایین پنجره را نگاه کرد، چون یک‎جفت ساق سفید چاق تا انتها جلو چراغ طراز شده بود. تا تفاوتی در طرز قرار گرفتن این ساقها پیدا نشد چشم‎های حبیب تکان نخورد کم کم متوجه شد که یک دامن چیت گلدار روی گوشت لخت مواجی را گرفته است. حبیب چون نتوانست بفهمد بخلاف همشه وجود دو نامحرم دیگر، باعث پوشاندن این ساقها شده، تلخ و ساکت رو گرداند. به ایوان نگاه کرد خواهرش رفته بود که از همان دور به حبیب نگاه کند و مثل یک گربه لوس تازه تحریک شده در گوشه ایوان قد کشیده و خیره به برادرش نگاه می‎‌کرد.

حبیب دید مثل اینکه از این نگاهها نارحت شده. چون خواست غیر از خودش کسی را نبیند با یک خیز پله‌ها را گرفت و بالا رفت و رختهایش را در نور لامپای دود زده شکسته بجا رختی آویخت. تنگ آب مرد را همانطور که عرق داشت، نصفش را سر کشید و باقی را روی سر و وسط یقه‎اش ریخت، و تازه مثل این‌که از خواب پریده سرد شد. درین‎وقت صدای پدرش را شنید که سوره نماز را می‎خواند. حبیب یادش آمد که چند دقیقه پی خود او هم در کوچه خوانده بود: منم که گوشه میخانه خانقاه منست.

تازه صبح شده بود و صدای خروس‎ها در گوش حبیب زنگ می‎زد. از گلدسته آوای‎آشفته و حزین موذن شنیده می‎شد که الله اکبر می‎گفت و دیگر هم صدای آرام و موثر پیرمردی که در قنوت قرآن می‎خواند و هنوز پیش از آفتاب بود که مادر حبیب برای نماز بیدارش می‎کرد تا آفتاب نزده پنهان از پدرش دهانش را آب بکشد.