جوانی که سالها بعد از واقعه پانزده خرداد زاده شده، همزمان با چهل و هشتمین سالروز می پرسد چرا رژیم شاه توانست آن زمان بحران را مهار کند اما پانزده سال بعد نتوانست با این همه که همه می گویند کشور پیشرفت کرده بود و داشت به جوامع پیشرفته نزدیک می شد. جوان با این مقدمه شروع کرد به برشمردن آن چه در فیلم ها دیده یا از بزرگترها شنیده بود. پاسخش را به طعنه چنین دادم: به همان دلیل که امروز روشنفکران، از جانب بخشی از مردم، عامل وقوع انقلاب و مقصر شناخته می شوند. جوان چهره در هم کشید یعنی که این به آن چه مربوط.
ساده و آسان گفتم برایش که به گمانم رژیم پادشاهی در بخش عمده ای از ربع آخر عمر خود، طبقه محروم را مطیع و همراه خود داشت. این را خود شهادت می دهم که به مقتضای حرفهام روستاها و مناطق دور را دیده و واکنشهای مردم را از نزدیک ثبت کرده بودم. قبول ندارید، حکایت چریک های جان فدا را بشنوید که چهره در هم می کشیدند وقتی می دیدند در روستائی دور، عکس شاه و همسرش بر دیوار خانه های فقیر و متروک است، یا گاه از تأثر می گریستند وقتی می دیدند مردم ساده چه آسان باور کرده بودند که اینها “خرابکار”ند و گاه از ژاندارمها برای گیرانداختنشان، بیشتر تحرک نشان می دادند. تلخ است اما واقعیت دارد.
پس اگر بخواهیم همه پیچیدگی ها را از موضوع دور کنیم و جزئیات را نادیده بگیریم و فقط احتمالات بزرگ تر و قطعی تر را در نظر آوریم باید بگوئیم در پانزده خرداد سال ۴۲ حکومت پادشاهی، نخبگان را علیه خود نداشت. اما در سال ۵۷ نخبگان با آن حکومت نبودند، نخبگان که اعم اند از روشنفکران و تکنوکرات ها، تحصیل کرده ها و به تجربه، برجسته گشته ها.
در سال ۳۹ یعنی سه سال قبل از پانزده خرداد، همزمان با تولد ولیعهدی برای تاج و تخت، مردم شهری نشان دادند که خواستار و علاقه مند پادشاه اند. آنان از شهرهای دیگر آمده و دستافشان به در بیمارستان مادر، نزدیک گودهای هنوز خراب نشده جنوب شهر، رسیده بودند، همان جائی که انتظاماتش به دست طیب حاج رضائی بود که نوچه هایش در این جشن از شهربانی فعال تر بودند. اصلاحات شاه هم تا اندازه زیادی باور شده بود. به جز دین باوران تندرو و انقلابی و گروه های چپ، دیگران برابر دولت اسدالله علم نایستادند در خرداد ۴۲، و دیدیم که حکومت هم جز همان طیب حاج رضائی و یارش کسی را اعدام نکرد و تندتر کارش با مسبب آن ماجرا، آیت الله خمینی، و آیت الله طباطبائی قمی تبعید بود. یکی به بورسا و یکی به کرج. البته در درگیری های پیشوای ورامین و بازار تهران چندین تن کشته شدند و صد نفری هم دستگیر .
در آن واقعه کسانی از سیاست پیشهگان همچون مظفر بقائی و گروه نهضت آزادی و دیگر ملیون به زندان افتادند. اما نه بقائی در آن زندان به مرگی مشکوک دچار آمد، نه سران نهضت آزادی ـ چنان که خود شهادت داده اند ـ به اندازه دورانی که خود در ساختنش سهم اساسی داشتند زجر کشیدند. عزت سحابی هم در پایان آن زندان جهت خود گم نکرد و چنانش نکردند که از شناخت فرزند باز ماند. ماجرای اعدام چند تن از هیأت مؤتلفه اسلامی و حکم اعدام رییس یک گروه دیگر از مبارزان مسلمان یک سال و نیم بعد، و بعد از ترور نخست وزیر توسط این گروه ها، رخ داد.
خلاصه این که در پانزده خرداد، نخبگان، حتی آن بخش که در درون دولت علم بودند، با تندروی و رگبار مسلسل مخالف بودند اما کسی از آنان ، و نه علمای بلاد، به تبعید محترمانه آیت الله اعتراضی نکرد، روشنفکران هم که هیچ. اما در طول سال ۵۷ به جز این بود. نخبگان کشور مخالف رژیم بودند، ناراضی بودند. با اندک ترکی که حکومت خورد، این بخش نارضایتی خود را آشکار کرد و آزادی خواست. مدتی گذشت تا آیت الله از عراق اعلامیه داد و مردم آن را شنیدند، گرچه هنوز قم در خواب بود و خیال تحرک نداشت. طلاب و توده روستائی که بر حسب تقلید از آیت الله خمینی تکلیف خود را شرکت در اعتراضات دیدند، سه ماه آخر به میدان آمدند.[1] گروه های سیاسی چپ کمی دیرتر حتی. پیش از آنان نویسندگان، روزنامه نگاران، وکیلان دادگستری، دانشجویان، پزشکان و تحصیلکرده ها از ناراضیان به حساب می آمدند. غلط تر گمانه زنی ها آن است که تصور می کنند انقلاب از جنوب تهران و از حلبی آبادها آغاز شد، که نشد.
در میانه سال ۵۷ زمانی که جورج بال، دیپلومات سپیدمو و با تجربه آمریکائی، در سفری حقیقت یاب به تهران آمد تا رأی و نظرهای نخبگان را دست اول بشنود، در پژوهشکده ای گردهمایی شد. نویسنده این متن، خود دید و شنید که کس از اهل تفکر و قلم از رژیم دفاع نکرد و کس رضایتی ننمود. جورج بال در گزارشش به کارتر به درستی نوشت که در شهر راضی ندیدم. و مقصودش حاشیه نشینان شهرها و حلبی آبادها نبود البته.
در همان زمان و شاید چند ماهی جلوتر، در یک میهمانی برای ازدواج فرزند یکی از مهندسان عالی مقام نفت، چند وزیر نامآور با ژنرالی که به او ژنرال پنج درصد لقب داده بودند همراه با هویدا که در آن زمان وزیر دربار بود، دایره ای ساخته بودند؛ سخن از نارضایتی دانشجویان بود که در سالگرد شانزده آذر شیشه شکسته و شعار داده بودند. همه و از جمله ژنرال معتقد بودند معترضان و منتقدان حق دارند و شرایط عمومی کشور خوب و به سامان نیست. . در پایان این شب روزنامه نگار جوانی از امیرعباس هویدا پرسید: “پس این دستگاه روی موافقت چه کسی استوار است. چه کسی مسئول نارضایتی هاست”، وی پاسخ داد: “سرت بوی قورمه سبزی گرفته”.
راستش این بود که بوی قورمه سبزی در همه سرها پیچیده بود. مدت ها بود فغان شاه و ملکه وی از غمگینی ترانه ها بلند بود، از نمایش مدام فقر و نقاط فقیرنشین در فیلم ها گلهمند بودند، از این که قصه ها و شعرها همه از ظلم است و فغان در ایهام، و در نهایت دور از چشم بازبینان، شکایت داشتند. اما در جشن تولد ولیعهد سیزده ساله حتی، هم میزبان و هم آواز خوانان جز همان ترانه ها را نمیخواندند. شاعران نگران این که رستم و کاوه ای یافت نشد، و از خدا اسکندری طلب می کردند و نوید به راه افتادن سیل از توپخانه می دادند. مجسمه محبوب شهر “هیچ” تناولی بود و کاردهای آویخته مرتضی ممیز در سرسرای انجمن ایران و آمریکا خبر از واقعه ای می داد. این ها حال شهر را نشان می دادند، انقلاب از آسمان نرسید که . آن ها که می دانستند، راز گنج دره جنی را میگشودند. ترانه، اعتراض بود، شعر، صدای انقلاب بود، فقط قصه هائی خوانده می شد که قهرمانش ضد ظلم بود و تنها فیلمی گل می کرد که قیصری عدل آئین داشت، و تنها مقاله ای به دل ها می نشست که گوشه ای، طعنه ای و عتابی به شرایط داشت. بسیاری از آن چه را مردم در خیال ساختند هرگز مجله توفیق، تا توقیف نشده بود هم، ننوشت.
در آن احوال، سانسور را همگان می دیدند و آزار بازبینان کارمند مسلک را روشنفکران می چشیدند و در بین سطور خود به مردم منتقل می کردند. اما از چشم و گوش همه پنهان بود که پادشاه، سالی که برای نخست بار بانویش هم در کنارش بود، در کنفرانس انقلاب آموزشی رامسر رو به شوهر خواهرش، وزیر فرهنگ و هنر ابد مدت فریاد کشید: “بر اساس کدام قانون و کدام آئیننامه کتاب ها را سانسور می کنید و مردم را آزار می دهید”، و بعد به عتاب گفت: “فکر می کنید نمی دانم کتاب هائی که با روزنامه جلد می شوند در کلاس های دانشگاه ها و زیر عبای آخوندها دست به دست می چرخد. اما این ها که در مسئولیت شما نیست”. از این دست گفته ها در جلسات دربسته فراوان بود، اما خبری از آن ها به مردم نمی رسید. در همان رامسر هم، غروب همان روز تحلیل این بود که ذات همایونی از تأخیر آقای پهلبد در ورود به جلسه عصبانی اند. یعنی به محتوای حرفش توجهی نکنید. سه روز پیش که سخن رهبر جمهوری اسلامی را شنیدم که گفت “نباید امنیت کسی که برانداز نیست ولی با تفکر سیاسی ما مخالف است، سلب شود”، باز به گمان کسانی هستند که تفسیر کنند چنان که این جمله در دماغ کارگزاران حکومت نپیچد.
اصل سخن من این است که اصلاحات شاه، روستائیان را صاحب زمین کرده بود. کسی از آن ها نمی خواست در عوض، تولیدات کشاورزی را افزون کند، پس جوانانشان راهی شهر ها بودند. گیرنده های تلویزیون داشت کم کمک و شاید به سرعت می رسید و تصویرهای قشنگ به خانه های کوچک می برد. برق داشت می رسید و اگر نه رادیو، ضبط صوت های کوچک و قابل حمل، همان موسیقی غم آور را در کومه ها و مزرعه ها و قهوه خانه روستا پخش می کرد. یخچال در کاروان های کوچ ظاهر شده بود. کارگران با یک تصمیم شبانه شاه در سود کارخانجاتی که به زحمتی ساخته شده بود سهیم شدند، چندان سهیم که صاحبان کارخانه ها داشتند پا به فرار می گذاشتند. تغذیه رایگان در مدارس، ساخت مدارس در هر گوشه، رساندن برق به گوشه های کشوری که تا بیست سال قبلش تنها وسیله روشنائی در پایتختش هم چراغ زنبوری بود. سپاه دانش و سپاه ترویج و آبادانی اگر برای رفاه مردم عادی نبود، برای که بود.
اکثریت دویست هزار دانشجوی خارج از کشور از طبقه مرفه نبودند. آن ها در محل های تحصیلشان از آبرومندترین و مرفه ترین دانشجویان بودند. هم بورس تحصیل در خارج گشادهدستانه بود و هم امکان دریافت بلیت رایگان هواپیما و پنج هزار دلار کمک هزینه برای سفرهای تابستانی به کشور تا دیارشان از یاد نرود. اما ناراضی بودند. چون چشمشان به دست روشنفکران و نخبگانی بود که کتاب هایشان را می خواندند و از دردشان با خبر می شدند.
زهرا خانم که اوایل انقلاب در خیابان های تهران گل کرد و به سرعت شد سردسته لباس شخصی ها و دستهجات جلسه به هم زن، همان نقش که بعدها به حسین الله کرم و مسعود ده نمکی و حاج بخشی رسید، وقتی علیه من به قوه قضاییه شکایت کرده بود و در دادگاه بودیم برای همگان شرح داد که حتی چهارم آبان همان سال ۵۷ هم سالروز تولد شاه را در خانه شان در امامزاده معصوم چراغان کرده است. و گفت که روز سیزده آبان در دانشگاه تهران ـ محل کار زن ملایری بی بهره از سواد ـ از دیدن گاردی ها تکان خورده و شبش همسایه ای او را از فتوای مرجع عالیقدرش با خبر کرده و صبح چهارده آبان ۵۷ ماده تاریخ ورودش به جرگه انقلابیون بود.
این همه گفتم تا گفته باشم این تصور امروزی حکومت که توده با ماست، چه باکمان از مشتی روشنفکرنمای مخالفخوان، به این دلیل ساده نادرست است که همان استدلال شاه و ساواک اوست در سال های آخر حیات آن نظام. بخوانید روزنامه های سال های پنجاه را. قرار گرفتن جمهوری اسلامی در همان نقطه ای که نظام پادشاهی بعد از سال ۵۳ در آن قرار داشت افتخار کیست. و این همان سالی است که همچو امروز، [2] [3] دلیلی ندارد مشتی سرمایه دار تحت نفوذ یهودی ها بر همه چیز جهان حاکم شوند” ـ او مانند امروزیان حتی صهیونیست نگفت، صریح گفت یهودی ها قدرت را همه جا قبضه کرده اند در غرب. نه دستبسته و بی زبان در مقابل خبرنگاران از پیش تحبیب یا تهدید شده، بلکه با غرور در مقابل کسی مانند اوریانا فالاچی و دیوید فراست، شاه گفت “شما چشم آبی ها باید از ما حکومتداری یاد بگیرید”. آقای احمدی نژاد مستظهر به پشتیانی ملت فقیر، یک صد آخرین شاه ضد غربی و ضد روشنفکر نیست.
نخبگان از آن رو نقطه اصلی غضب حکومت پیشین و حالیه هستند و از سوی پیشمرگ های هر دو نظام “دشمن بیگانه پرست” خوانده می شوند که افشاگرند. از آن رو که می دانند و می گویند و یاد مردم می دهند که قدرتمداران صاحبان اصلی کشور نیستند بلکه ماموریتشان عاریتی است، میزبان، دیگری است. هر دو حکومت تصورشان این بود و هست که با تکیه به تائیدی که از توده های محروم می شنوند و می بینند، با استناد به شور و خوشباشی روستائیان، وقت سفر حکومتگران، می توانند بی دردسر “خدمت” کنند و دعای مردم را بدرقه راه خود سازند. به گمانشان بود و هست که فقط این یک مشت روشنفکر مدعی هستند که نمی گذارند رویاهای شیرین تعبیر شود. نادرستی این تصور وقتی بر قدرت آشکار می شود که معمولا دیر شده است. در قدرت و حکومت چیزی هست که از یاد متوهم ها می برد که توده ساده و قانع و نجیب به تنهایی متکای خوبی نیست. جامعه ایران در عمق خود با همه محافظه کاری که نشان می دهد، زیرک تر از آن است که صدای نخبگان خود را نشنود.
ظرف سی سال لایه متوسط شهری و دانشجویان و جوانان تحصیل کرده دست کم چهار برابر شدهاند. آنان در دوران انقلاب هم که اندک بودند جامعه را به دنبال خود کشاندند، امروز که جای خود دارد. و روزی که بر این اساس تکانی بخورد همه را متعجب خواهد کرد. حکومت شاه در اوج بود وقتی در بلا افتاد. زمانی بود که گمان می برد میلیون ها دعاگو دارد، چه نیازش به این چند نق نق زن به قول پادشاه “[…]تللکتوئل”. قدرت از یادها می برد که این چند صد، در اصل چند ده میلیون اند. چرا که تنها مشغله شان غمخواری و آینه داری دردهای مردم است، که نیما سرود:
غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند
و یک تفاوت عمده هم میان دو حکومت هست؛ هر دو حکومت چون در برابر خود روشنفکران و نخبگان را ناراضی و مخالف دیدند و می بینند، دست به کیسه برده و به سودای فرهنگسازی برآمده اند. به سودای شبه فرهنگ سازی. با یک تفاوت که نظام پیشین هزینه ها کرد برای جلب، حکومت فعلی بنا به مأموریتی که دارد هزینه ها می کند برای دفع، برای زندان، برای سر به نیست کردن. اما طرفه آن که ماشین شبه فرهنگسازی حکومتی در هر دو مورد ناموفق است. حکومت مدرن که مدرنیزم را تبلیغ می کرد و می خواست، با آن همه هزینه جامعه را مذهبی کرد. حکومت موجود میلیاردها هر سال هزینه می کند که دیندار بپروراند و شاعر و قصهنویس بزرگ اسلامی بسازد[4] . در سی سال گذشته جز چند تن که اینک یا آواره اند در تبعید یا گوشه زندان، بلند آوازه ای تربیت نشده که همدل و همرأی حکومت موجود باشد. جمهوری اسلامی در راه ساختن تمدنی تازه و تبدیل ایران به قدرت بزرگ شیعی منطقه، خود را ذوق ملی گرائی محروم کرده اند. حالا یک گروه به خیال عبث برآمده اند که این خلأ را پر کنند و از پشت اتاق احمدی نژاد فرهنگ ایرانی را صلا دهند.
اینک به آمار وزارت ارشاد نگاه کنید که می گوید چه خرج ها از بودجه بادآورده نفت می شود و هزار هزار کتاب که در جلدهای زرین خریداری می شود و راهی این گوشه و آن گوشه کشور. به عکس های آمده از نمایشگاه هر ساله کتاب تهران بنگرید و به هیأت خریدارانی که برخی کتاب ها را چون متکا زیر سر نهاده و خفته اند. کیست که نداند که این کتاب ها خوانده نمی شود. باز مردم در پی آن جلد سفید ها هستند که غیرمجازست. این نخبگان را، حتی اگر هیچ نگویند نمی توان در کنار و موافق شرایط امروز کشور دید.
وقتی نخبگان دل با حکومت ندارند، یعنی چیزی هست در میان رابطه مردم و حکومت. یعنی استخوانی هست در گلو. این استخوان را حکومت ها برکندن نمی توانند. با کشتن و راندن نخبگان فقط استخوان را فرومی دهند و کار گلو را دشوارتر می کنند. حکومتگران تا خود را میهمانان این سفره ندانند و تا متوهم باشند که صاحب خانه اند، با وجود تملق های مدام خود به خلق، چندان که به فرزندان این مردم سخت بگیرند و جان بستانند و فرمان برانند، خانه در تار عنکبوت ساخته اند.
[][][]
این روایت را به مهندس سحابی و فرزند دلبندش هاله تقدیم می دارم چرا که اول بار در اتاق ۵ بند ۳۲۵ اوین این ها را بازگفتم . دکتر لطیف صفری و عماد باقی و محمود شمس هم بودند، مهندس در پایان با همان دل امیدوارش وارد شد و نکته را در آن دید که این روایت راه عبور را می بندد. باید روزنه ای از امید دید. باید روی سخن را با نخبگان گرفت. آن ها صاحبان اصلی و مادران واقعی هستند، باید از دادن راه عبور به خشونت برحذرشان داد. باید به مدارا دعوتشان کرد.
افسوس بر ما و امیدواران که نمی مانند تا ما را چونان خود امیدوار دارند. یادشان خرم.