شعرهای احمدرضا احمدی
شعر ایرانی را در مانلی بخوانید
اشاره:
شعر احمدرضا احمدی، شعری است ویژه و منحصر به فرد که نگاهی متفاوت به جهان پیرامون دارد و در این نگاه، با تمام توان همهچیز را به کلمه بدل میکند. احمدرضا نه شاعر حماسه است و نه شاعر عشق، به تعریف معهود و قراردادی آن. اگر حماسه و عشقی در شعر او باشد، جامهای از اندوه خاص او به خود پوشیده و در قالب کلمات خاص خودش به مسئلهای کاملا شخصی و فلسفی تبدیل شده است. شعر احمدرضا احمدی هنوز هم یکی از پیشروترین و مدرنترین زبانهای زمانهی ما را دارد، هیچگاه تن به بازیها و هیاهوها نداده است و در تمام مراحل زایش و بالندگی خود سر درکشف و کاوش جهان با تمام جزئیاتش داشته است.
چنان ابری…
چنان ابری بر دلم میتابد
که باران را
گریه میکنم
حدس آن پیرهن را
بر تنم داشتم
که تنم دور بود
پیرهنم نزدیک بود.
فنجانها را از ابر پر میکردم
گیسوانم را
شانه میزدم
که عصیان و طغیان را
در گیسوانت سپید نبینم.
آینه را به تنهایی دوست نداشتم
آینه را در آینه دوست داشتم
گفته بودند:
عمر آفتاب از مهتاب
بیشتر است
آفتاب را در خانه حبس کردم
در مهتاب
کنار باغچهی انبوه از ریحان خفتم.
بشقابها از هوا پر بودند
غذاها پیر بودند
دلم برای بهار تنگ بود
چه غصهها از کوچه
به خانه آوردم
که در کنار پلههای خانه
غریب بودند
به خانه که رسیدند
قریب شدند.
غصه در خانه دوام داشت
غصه محرم بود
خانه گرم بود.
با ماهیان قرمز
داور دلشورههای من ابر است
قضاوت میکند
مانع میشود
که من از خانه بیرون بیایم
در خانه میمانم
با ماهیان قرمز
که از سفرهی هفتسین ماندهاند
روز را طی میکنم
همسرم
سرانجام یک روز
سفرهی هفتسین را
به کوچه خواهد برد
دلشورههای من
دوباره آغاز میشود
زخمها و جراحتها
شاید
دوباره دهان بگشایند
به سخن آیند
گذشتهی ما را بازگو کنند
نانهایی که بیات میشود
شجاعتهایی
که در یک لیوان شیر سرد
تکرار میشود
دلشورههای ما
برای آن مردگانی
که ناتمام مردند
این مدادهایی
که در باران نمینویسند
یاد داری
به آن شاخ گل سرخ
در باران هجوم بردیم
چگونه
همه مبهوت ما دو تن بودند.
چه زمستان بزرگ…
چه زمستان بزرگ و آویختهای
تا آن شاخهی گل یخ
که دو و سه گلش
از برف بیرون مانده بود
در آن شگفت بودم
که جهان را امروز به چه نامی صدا کنم
چهار جهت اصلی
مشرق و مغرب
شمال و جنوب
از سقف خانه رطوبت میشد
و فرو میریخت
با اخلاص میگفتم:
جهانا
تو را چه بنامم
که دیگر من پیر و فرسودهام.
از ابیات شعری
که به کنار گلهای یخ
ریخته بودم
آسان گذشتم
حتی آنهایی را که هرگز
نخوانده بودم
دیگر باران بود
و امیدهایی که در این سن و سال
بیآلایش بودند
اما نخی از امید نمیدادند.
زمستان مرموز انبوه از سادگی و سرما
اما
ما در این سادگی زمستان
زبان پرندهها را نمیدانستیم.
شکی است…
شکی است
برای روز
برای عمر
اما چگونه
گل سرخ را در کف باغچه
در حیاط دیدم
شک من
به یقین مبدل شد
که دختران لبخند دارند
گلهای سرخ عطر دارند
هنگامی که همهی گلهای سرخ را
صدا کردم
گلهای سرخ پژمردند.
در آینه
جلوه خواهی کرد
میدانم.
این اندامی که…
این اندامی که به حق یا ناحق
در آفتاب میشکست
بیگانه با آفتاب بود
آن روزی که میوهای را
از درختی چیدم
آوازی شنیدم
نوازندگان کوردر آفتاب
مینواختند
سازهایشان بوی تاریکی داشت
قصههایی را که در کودکی
شنیده بودم
و اکنون از یاد
برده بودم
از نوازندگان پرسیدم
سکوت کردند
میگفتند:
دریا چنان عمیق است
که ما غرق میشویم
میگفتم:
ما در پیادهرو هستیم
دریایی درپیادهرو نیست
برویم
آنطرف پیادهرو
دانشهای مرصع را
که برپیادهرو حک شده است
و تلخ است
دها کنیم
از پلهها پایین برویم
درعمق زمین
کسی منتظر من است
نامش را نمیدانم
نازنین است
از اندوهش
پرها برساحل میریزد.
ای یارم…
ای یارم
چون گریستم
زبانم را گم کردم
دلم چه سخت
بر سپیدهی صبح میریخت
در دستانم
همیشه بهار بود
پاییز همیشه در گفتارم خون بود
شامگاهان
همیشه ترانه را
در دستانم ترک میگفت.
پیچکهای یاس را
بر لبانم حدس زده بودند
که مرا پیوسته
هر صبح صدا میکردند.
ای یارم
چه دلگیر در خانه میماندم
جرقههای آتش را
حادثه میدانستم
جوان بودم
و دستان تو را
ای یارم
برای ادامهی روز
کافی میدانستم.