مانلی

نویسنده

که خاک را سبز می خواست…

احمد شاملو

 

در آوار خونین گرگ و میش
دیگرگونه مردی آنک
که خاک را سبز میخواست
و عشق را شایسته ی زیباترین زنان
که اینش به نظر
هدیتی نه چندان کم بها بود
که خاک و سنگ را بشاید….
چه مردی..چه مردی
که میگفت
قلب را شایسته تر آن
که به هفت شمشیر عشق
در خون نشیند
و گلو را بایسته تر آن
که زیباترین نامها را بگوید
و شیرآهنکوه مردی از اینگونه عاشق
میدان خونین سرنوشت
با پاشنه آشیل
درنوشت
“رویینه تنی که راز مرگش
اندوه عشق و غم تنهایی بود”
-آه اسفندیار مغموم !تو را آن به که چشم
فرو پوشیده باشی
-آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشت مرا بسازد؟!
من تنها فریاد زدم “نه”
من از فرورفتن
تن زدم
صدایی بودم من
شکلی میان اشکال
و معنایی یافتم
من بودم و شدم
نه زانگونه ای که غنچه ای
گلی
یا ریشه ای
که جوانه ای
یا یکی دانه
که جنگلی!
راست بدان گونه
که عامی مردی
شهیدی
تا آسمان بر او نماز برد…
من بینوا بندگکی سر به راه نبودم
و راه بهشت مینوی من
بزرو طوع و خاکساری نبود
مرا دیگر گونه خدایی میبایست
شایسته ی آفرینه ئی
که نواله ی ناگزیر را
گردن
کج نمیکند
و خدایی دیگر گونه آفریدم

دریغا شیرآهنکوه مردا!
که تو بودی
و کوهوار
پیش از آنکه به خاک افتی
نستوه و استوار مرده بودی
اما نه خدا و نه شیطان
سرنوشت تو را بتی رقم زد
که دیگران میپرستیدند
بتی که
دیگرانش
می پرستیدند…