شک کازابلانکایی
منتقد سینمایی ما، بالاخره در یکی از شبهای پاییزی، در یکی از کوچههای صرافهای شمالی محلهی سعادتآباد تهران، در یکی از آپارتمانهای زیر همکف یکخوابهی پشت به آفتاب پنجاه و پنج متری بدونِِ پارکینگ و انباری، از مجتمع بیست و پنج واحدیِ بلوکِ سه یک مجتمع چهار بلوکی، در حالیکه همسر و پسر کوچکش خوابیده بودند، بعد از مدتها، توانست یادداشتی دربارهی یک سکانس کوتاه از فیلم «کازابلانکا» بنویسد، که مدتها فکرش را به خود مشغول کرده بود.
میدانست احتمال چاپ شدنش بسیار ضعیف است. چون به نظر سردبیران مجلههای سینمایی یا حتی دبیر صفحات فرهنگی روزنامهها، نوشتن یک یادداشت طویل برای یک نمای سه و نیم ثانیهای از فیلمی متعلق به چند دهه پیش، احتمالاً باید خیلی مسخره و احمقانه به نظر برسد. ولی منتقد ما معتقد بود کشف بزرگی کرده است و او وظیفه دارد به عنوان یک وجدان آگاه و بیدار، و کاشف این نکتهی مهم در این فیلم، موضوع را به اطلاع علاقهمندان سینما و بهخصوص علاقهمندان این فیلم تاریخ سینما برساند.
منتقد ما، ابتدا سیگاری روشن کرد و به سبک «همفری بوگارت» پکی به آن زد و در حالیکه سیگار بین دو انگشت دست راستش بود، با دست چپ شروع کرد به نوشتن:
در بررسی صحنهای کوتاه، اما تأثیرگذار از فیلم کازابلانکا
السا لاند (اینگرید برگمن) به اتاق ریک بلین (همفری بوگارت) میرود و میکوشد جواز عبور، که به او و شوهرش امکان فرار از کازابلانکا به پرتغال و سپس به امریکا را میدهد، از ریک بگیرد. پس از آنکه ریک از دادن مجوز امتناع میکند، السا هفتتیر میکشد و تهدیدش میکند. ریک میگوید: “بجنب، شلیک کن، این لطف رو در حقم بکن.”
السا درهم میشکند و در حالیکه میگرید، برای ریک تعریف میکند که چرا او را در پاریس ترک کرد. و در همان حال السا میگوید: “اگه میدونستی چقدر هنوز دوستت دارم.”
و در یک نمای نزدیک همدیگر را در آغوش میکشند. فیلم به یک نمای 5⁄3 ثانیهای از برجهای فرودگاه در شب که نورافکنهای گردان محوطهی فرودگاه را دور میزند، دیزالو میکند و سپس دوباره از نمایی خارجی، بر روی پنجرهی اتاق ریک دیزالو میکند و ما ریک را میبینیم که کنار پنجره ایستاده وهمانطور که بیرون را نگاه میکند، سیگار میکشد. ریک رو به سمت اتاق میگرداند و میگوید: “خب بعدش؟” و السا ادامهی قصه را از سر میگیرد. در اینجا پرسشی که سریعاً شکل میگیرد، این است که، در این میان، یعنی در طول نمای 5⁄3 ثانیهای از فرودگاه چه اتفاقی افتاد؟ آیا ریک و السا کاری کردند یا نه؟ فیلم مطلقاً مبهم نیست، ولی استنباط دو معنای بسیار روشن و در عین حال ناسازگار با یکدیگر را امکانپذیر میکند. آنها با هم خوابیدهاند یا نخوابیدهاند. یعنی فیلم نشانههای غیر مبهمی ارائه میکند که آنها با هم خوابیدهاند و در عین حال نشانههای غیر مبهمی ارائه میکند که نمیتوانستهاند خوابیده باشند. از یکسو تمام مشخصههای رمزگذاری شده نشان میدهد که آنها این کار را کردهاند. برای مثال این نمای سه و نیم ثانیهای جایگزینی است برای دورهی زمانیِ طولانیتر، چون دیزالو زوجی که عاشقانه همدیگر را در آغوش کشیدهاند، معمولاً نشاندهندهی عمل جنسی پس از فید اوت است و سیگاری، که پس از آن نمای سه ثانیهای، بر دهان بوگارت میبینیم، نشانهی متعارف راحتی و رخوت پس از عمل جنسی است. صرف نظر از اینکه برجهای فرودگاه نیز خود واجد معانی نرینهی پیش پا افتادهای هستند. از سوی دیگر مجموعهای موازی نشان میدهند که آنها کاری نکردهاند. با بررسی این نکات، میتوان بر این نکته تأکید کرد که این صحنه نمونهای است از اینکه چگونه «کازابلانکا» عمداً به شیوهای ساخته میشود که منابع متفاوت و دو شقی از لذت را به دو تماشاگری که کنار هم در سالن سینما نشستهاند، عرضه میکند. یعنی اینکه فیلم هم با تماشاگر معصوم و ساده و هم با تماشاگر پیچیده یکجور بازی میکند. این ترفند به مراتب پیچیدهتر از آن است که به نظر میآید. دقیقاً به این دلیل که میدانید فیلم به دلیل خط داستانی رسمی از تمایلات گناهآلود مبرا یا مصون است. به خودتان اجازهی خیالپردازیهای مستهجن را میدهید؛ میدانید که این خیالپردازیها واقعی نیستند و از چشمان «دیگری بزرگ» پنهان میمانند. اگر بخواهیم این قضیه را روشنتر بیان کنیم، باید بگوییم در طول این نمای سه و نیم ثانیهای، السا و ریک از دید «دیگری بزرگ»، یعنی نظر نمادین جامعه، کاری نکردهاند؛ اما در تخیل خیالپرداز و مستهجن ما کاری کردهاند که ما مسؤول آن نیستیم؛ در چنین مواقعی در حالیکه مسؤولیت حدس و گمان یک ادعا تماماً بر عهدهی خواننده یا تماشاگر است، مؤلف متن میتواند همیشه ادعا کند که اگر تماشاگر این نتیجهگیری مستهجن را از بافت فیلم میکند، من مسؤول آن نیستم.
در اینجا که مقدمهی مطلب منتقد ما تمام شد، بسیار آرام و با طمأنینهی خاصی قلم را بر زمین گذاشت. باورش نمیشد توانسته باشد بعد از مدتها فکر کردن، مطلبی را که دلش میخواست، یک ضرب بنویسد. بعد از فلاسک کنار دستش یک استکان چای برای خودش ریخت. قندی برداشت و توی دهانش انداخت و با زبان مزمزهاش کرد و بعد استکان را نزدیک دهانش برد، اما از آن ننوشید.
شکی به جانش افتاده بود. با خودش گفت: “باید یه بار دیگه تمام قضیه رو دوباره بررسی کنم. این موضوع با حیثیت کاریم مرتبطه. خیلی مهمه. باید مطمئن بشم. باید این سه و نیم ثانیه رو چند بار دیگه دقیق مرور کنم. باید روی فید اوتها و دیزالوها برای آخرینبار تمرکز کنم. میدونم که خیلی این صحنه و سکانس رو دیدهم؛ اما باز هم باید ببینمش. ضرر که نداره، تازه یقینم بیشتر میشه.”
لیوان چای را روی میز گذاشت و از جایش بلند شد و سراغ کتابخانه و بخش آرشیو فیلمهایش رفت و فیلم «کازابلانکا» را پیدا کرد و برداشت. بعد به سمت تلویزیون حرکت کرد. تلویزیون روشن شد؛ فیلم داخل دستگاه پخش رفت و منتقد ما در حالیکه کنترل را در دست گرفته بود، به دقت به صفحهی تلویزیون خیره شد. صدای فیلم بلند شد، اما بلافاصله دکمهی سکوت را زد تا صدا قطع شود. هنوز چند دقیقهای از پخش فیلم نگذشته بود و به آن صحنهی سه و نیم ثانیهای حساس نرسیده بود که از پشت سرش صدایی شنید. سرش را برگرداند. همسرش بود. با چهرهای خوابآلود و خسته، در حالیکه به او و تلویزیون خیره بود، گفت: “بازم کازابلانکا؟ آخه چقدر؟ چند بار؟ تو خواب نداری؟”
مرد آب دهانش را قورت داد و آرام گفت: “عزیزم آرومتر حرف بزن، بچه از خواب میپره، ها!… خوب، میخواستم یه بار دیگه جزئیات یادداشتم رو با فیلم چک کنم.”
زن عصبیتر از دفعهی قبل گفت: “که چی بشه؟ اینهمه وقت گذاشتی برای یه یادداشت. میدونی چند وقته به بهانهی این یادداشت نشستی خونه. فکر میکنی موضوع مهمی را کشف کردی؟ نمیخواهی بری دنبال یه کار. به خدا خسته شدم از بس صبح تا شب این در و اون در میزنم واسه این زندگی. بیمعرفت تو هم یه گوشهش رو بگیر دیگه. منم خسته میشم خوب. این انصافه من با یه بچه بیرون کار کنم و تو بشینی تو خونه فیلم ببینی.”
اشک در چشمهای زن جمع شده بود. با دست صورتش را پاک کرد و به مرد خیره شد. مرد با همان آرامش ادامه داد: “خوب، میگی چیکار کنم. من فقط همین کار رو بلدم. تازه تو که نمیدونی اگر این کشف من و مقالهم فقط تو یکی از مجلههای معتبر خارجی ترجمه و چاپ بشه وضع من به کلی فرق میکنه. اونوقت دیگه همه چی درست میشه. من میشم یه منتقد بینالمللی!”
زن سرش را تکان داد. گوشش پر بود از این حرفها. رو به مرد کرد و گفت: “ببین بقیهی همکارات و دوستهای دورهی دانشگاهت چیکار کردن، تو هم همون کار رو بکن. همهشون الان واسه خودشون کار و زندگی دارن و یه جایی مشغول هستن. حالا چه فرقی میکنه کجا. مهم اینه که هر جور شده با فیلمنامهنویسی یا ساخت تیزر و سریال و فیلم کوتاه و هر غلط دیگهای پول در میارن. اونوقت تو، شاگرد اول دوره، ببین کجا هستی. جدی به این موضوع فکر کردی که کجای این زندگی وایستادی؟ ول کن این کازابلانکا رو. همه به یه جایی رسیدن، تو هنوز اینجا موندی. بسه، به خدا خسته شدم. یه کمی هم به فکر من باش! یعنی من اندازهی اون ماجرای سه و نیم ثانیهای بین «همفری بوگارت» و «اینگرید برگمان» و «کازابلانکا» واسهت ارزش ندارم. الهی آتیش به قبر کارگردانش بباره با این فیلمی که ساخت و آتیش انداخت تو زندگیم”.
بعد از این، مشاجرهی این زن و شوهر وارد فضای معمول دعواهای زناشویی و گلایههای یکریز زنانه و پاسخهای بیهودهی مرد میشود و خودتان میتوانید بعدش را هم حدس بزنید. فکر میکنید آخر داستان چه میشود؟ داستان با رفتن زن، البته با چشمانی پر از اشک وخیس، به اتاقخواب و باقی ماندن منتقد سینمایی ما در جای خود به پایان خواهد رسید. بیچاره زن، یادش رفت اصلاً برای چی بیدار شده بود و چهکار داشت.
برای اینکه گمراه نشوید و این قسمت از داستان بهصورت علامت سؤال باقی نماند، برایتان میگویم. زن، بندهی خدا، تشنهاش بود. آمده بود از یخچال لیوانی آب بخورد که چشمش میافتد به شوهرش، در حال تماشای فیلم کازابلانکا و چون نسبت به این فیلم حساسیت داشت، قاطی میکند و داد میزند و بقیهی قضایا را هم که کمی تا قسمتی خواندید. در نهایت، زن اعتراض میکند؛ ولی مرد نمیتواند این کار را ول کند. این موضوع برایش یکی از مهمترین موضوعات زندگیاش شده است. حتی شاید مهمتر از مسألهی امنیت ملی. هه! مسألهی امنیت ملی (دیالوگ «سلحشور» به «حاجکاظم» را توی فیلم «آژانس شیشهای» یادتان میآید.)
باید این موضوع را ثابت کند. با خودش میگوید: «آخ، کاش کارگردانش زنده بود. یه ایمیل بهش میزدم و موضوع رو میپرسیدم تا خیالم راحت میشد. اونوقت با خیال راحت میرفتم سراغ زندگیم. اونوقت سر و سامونی به این زندگی بینظم و ترتیبم میدادم و از دست غرغر کردنهای زن و بقیهی اطرافیان خلاص میشدم. ولی چیکار کنم حالا که نیست باید خودم جورش رو بکشم! باید قدر خودم رو بدونم. من کاشف این حقیقتم. راستی شاید کارگردان مرحوم هم به این موضوع فکر نکرده باشه! احتمالش هست هان! باید تو مقالم اشارهای هم به این موضوع داشته باشم. حالا بزار فیلم رو play کنم یه بار دیگه جزئیات رو از اول چک کنم. باید اینجا رو خوب تمرکز کنم. چند سکانس بیشتر تا اون سه و نیم ثانیهی حیاتی نمونده.»
توضیح: بخشهایی از متن مقالهی منتقد به نقل از «اسلاوی ژیژک» فیلسوف، نظریهپرداز و روانکاو اهل اسلوونی است. او به سبک خاصی مینویسد و با ارجاعات جالب به فرهنگ روزمره و عامهپسند، تلاش میکند آثارش برای بیشتر مردم خواندنی شود. او در آثار خود با جسارت تمام دربارهی همهچیز و هر مسألهای میاندیشد و بسیار صریح نظر میدهد. او تلاش میکند حقیقتهایی را که در متن زندگی و روابط اجتماعی ناخوانا میشود، مرئی کند و با بیان این حقیقتها گامی برای تغییر آنها بردارد.