تاکسیدرمی

نویسنده
وحید پورزارع

» مانلی

وحیدترین این روزها

 وحیدترین این روزهای لعنتی‌ام

و در هر نفسم

بغداد به درد مشترکی با تهران

 اعتراف می‌کند!..

دماوند من،

انگشت در حلقت فرو کن

و فرات را بالا بیاور

اما تو مادر، گدازه بریز که چشمهات

آتشفشان این روزهاست!

در هر هوایی دوستت دارم

حتی اگر معادلات جغرافیا به هم بریزد و

عراق پایتخت‌مان شود

و تهران این روزها برود رو مین و

جنگ و خون و این حرف‌ها!

خانه، خط مقدمی مقدس است

و پدر به خانه نمی‌رسد

اگر برسد می‌تکاند پیراهن مرده بادش را

که اگر بخت یاری کند

سفره پر از نان و باروت می‌شود

 که غذای سالم این روزهاست

و کودکان جای لقمه‌های زنگ تفریح

گرد و غبار می‌خورند و هنوز

در صف صبحگاهی

مرگ بر زنده‌ها و زنده باد و صدام و این حرف‌ها!

چقدر کوچه خسته است

و پیاده روها سوار درخت می‌شوند

و شهر در به در دنبال مکانی می‌گردد

تا به دور از دود و دروغ استراحت کند و

بخوابد و بمیرد و بیدار نشود!

تهران هنوز بزرگ من

کجای تاریخ این سرزمین دفن خواهی شد

که مورخان تو را بشناسند

و پیکرت را با خواهر خوانده‌ها و برادر خوانده‌هات

اشتباه نگیرند!

من با داغ ترین بحث این روزها

سیگار می‌گیرانم

و آتش در گلو می‌برم که سرد است!

در خیابان چندم این حادثه ایستاده‌ای

و ساعتت خواب کدام قراری را می‌بیند

که بیایم و بگویم سلام و

کمی بی‌تفاوت قدم بزنیم

در حالی که من شک دارم تو را خوشبخت کنم!

در خیابان چندم این فاجعه باید

بروی دنبال زندگیت که من

آنقدر گریه نکنم که گاز اشک آور

بهانه باشد و تمام شود و این حرف‌ها!

راهی غلط نشانم بده تهران

این روزها

 همه چیز برعکس جواب می‌دهد

 

تاکسیدرمی

 نامه‌های عاشقانه شیطان به زن

همیشه به طور مشکوکی

سرگشاده است

زمان دوازده بار خوابید

و این هرزه گی رکورد تازه‌ای

در تاریخ اختراع ساعت به حساب می‌آمد

خبرها حاکی از تجاوز عقربه‌های بزرگ

به عقربه‌های کوچک بود.

اتاق جنگل جانوران درنده و

در سالنی که منتهی به درب‌های خروجی بود،

مرد اول پکی عمیق از سیگار گرفت و

اژدها شد،

و برای اولین بار

واژه‌ی مادر به شکلی تهوع آور دوست داشتنی.

مرد دوم استکانش را هورت کشید و

سبیلش را تاباند و از شادی

پای مصنوعیش را کنار دیوار

به سمت ازدحام پرتاب کرد

زن تمساحی شد و

دندان پر از خون و خیانتش را نشانم داد،

من چشم‌هام رو بستم

چشم‌هام رو بستند

جمعیت ساکت بود.

مرد سوم زن بود و

خدا را دوست می‌داشت،

و به پاس این همه شکرانه

سالن را به مقصدی نامعلوم ترک کرد.

و مردهای دیگر

بنا به دلایلی که فعلا یادم نیست

عاشق تو بودند

و از خوش خواب و بد خواب این حادثه

به سمت ماهی که خسوف را خوب می‌بلعید

آویزان شدند.

نوبت من بود و

دلم بیقرار تو

که نشسته بودی و به عکس ما در قاب می‌خندیدی

انتخاب من بالای تختت بود

که برای همیشه تاکسیدرمی شدم!

نامه‌های عاشقانه شیطان به زن

همیشه به طور مشکوکی خواناست

زمان مفهوم خیانت بود

و تنت کشوری ثروتمند

با معادنی پر از الماس

می‌خواستم مستعمره پیراهنت باشم

و به استقلال فکر نکنم

اما نشد که این سرزمین

طعم آرامش را بچشد

به مادرم بگویید: پسرت سر جنگ را

با هیچ کس باز نکرده بود.

بگویید: همیشه جنگ

بیشترین تلفات را

از ناحیه چشم دارد

تازگی‌ها دلم برای گریه هام تنگ می‌شود

و ناگهان درب‌های خروجی آرام آرام برای حاضران

گشوده شد.