بوف کور

نویسنده
فرشته مولوی

روزی از روزها، پرنده‌ها از راه رسیدند.

زمستانی سنگین و سخت را پشت سر گذاشته بودند.

پی بهار پریده بودند؛

به فروردین سبز زرد رسیدند.

درخت‌های خوابالود کنار کشتزار خمیازه می‌کشند.

نهری پرشتاب پیچ و تابی می‌خورد و پای درخت‌ها را تر می‌کند تا خواب از سرشان بپرد.

روی فرش سبز، گل‌های سرخ، زرد، آبی.

در هوای گل‌بهی، پروانه‌های سفید، کبود، عنابی.

پرنده‌های خسته از سفر لابلای شاخ و برگ‌های نورس آشیانه می‌سازند.

روزهای بلند باد و باران و آفتاب؛ شب‌های آرام ابر و نسیم و مهتاب.

آسمان نفس می‌دمد؛ زمین نفس می‌کشد.

آسمان گریه سر می‌دهد؛ زمین سیراب می‌شود.

آسمان می‌خندد؛ زمین زندگی از سر می‌گیرد.

ساقه‌های نازک نورنگ نرم نرم قد می‌کشند.

و، جوجه پرنده‌ها پر درمی‌آورند.

روزی از همین روزهای بلند، پرنده‌ها، مثل هر روز، به آسمان پر کشیدند.

هنوز آفتاب عصر از افق نپریده بود که، به آشیانه برگشتند.

اما میان گندمزار کسی ایستاده بود.

شبی ناآرام، روزی پر تشویش.

غریبه همچنان میان گندمزار ایستاده است:

پاهایی دراز و دست‌هایی باز؛ رویی درهم و سری خم؛ مویی آشفته و کلاهی آفتابخورده و پیراهنی پروصله پینه.

پرنده‌ای گفت: این مترسک است.

-       مترسک دیگر کیست؟

-       مترسک نگهبان گندمزار است.

-       چرا اخم کرده است؟

-       مترسک‌ها باید بترسانند.

 

شب‌هایی ناآرام، روزهایی پرتشویش.

سرانجام پرنده‌ای گفت: گندمزاری که مترسک دارد، دیگر جای پرنده‌ها نیست. باید از اینجا برویم.

-       چرا برویم؟

-       مترسک‌ هر آن ما را می‌پاید. دیگر دانه و آبی خوش از گلویمان پایین نمی‌رود. اخمش را نمی‌بینید؟

روزی از همین روزهای پرتشویش، پرنده‌ها و جوجه‌پرنده‌ها پی گندمزاری دیگر به آسمان پر کشیدند و پرنده‌ای کوچک و پروبال شکسته را تنها گذاشتند.

مترسک همچنان میان گندمزار ایستاده است.

گندمزار سبز سبز، مترسک تنها.

لانه‌های خالی و خاموش، پرنده‌ی سرگردان دل‌شکسته.

خوشه‌های گندم سنگین ‌می‌شوند و سرخم می‌کنند.

اما هیچ پرنده‌ای از این گندمزار دانه برنمی‌چیند.

گندمزار زرد، مترسک خسته.

مترسک تنها و خسته پیر می‌شود.

زخم بال پرنده‌ی کوچک دل‌شکسته خوب می‌شود.

روزهای بلند، روزهای آسمان روشن و گندمزار زرد.

اما هیچ پرنده‌ای برای این گندمزار ترانه نمی‌خواند.

مترسک همچنان ایستاده است.

پاهایی دراز و دست‌هایی باز؛ رویی درهم و سری خم.

لانه‌های خالی و خاموش.

شاخ و برگ‌های بی‌ جنبش و بی‌ همهمه و هیاهو.

و، آسمانی بی پرواز.

روزی از همین روزهای بلند آسمان روشن و زمین زرد، باد می‌دود و می‌آید.

“گندمزار سبز، مترسک تنها.

گندمزار رزد، مترسک خسته.

مترسک تنها و خسته پیر می‌شود.

زخم بال پرنده‌ی کوچک سرگشته خوب می‌شود.

و، نه آسمان بی پرواز می‌ماند،

نه زمین بی دانه…”

باد در گوش مترسک این را می‌خواند.

باد می‌دود و می‌آید. بر گندمزار می‌وزد و می‌گذرد.

“گندمزار سبز، پرنده‌ی کوچک.

گندمزار زرد، پرنده‌ی بال شکسته.

مترسک تنها و خسته پیر می‌شود.

زخم بال پرنده‌ی کوچک سرگشته خوب می‌شود.

اما آن پرنده‌ها که پی گندمزاری دیگر پریدند،

راستی به آسمانی دیگر رسیدند؟

و، نه آسمان بی پرواز می‌ماند،

نه زمین بی دانه…”

باد در گوش پرنده این را می‌خواند.

روزهای بلند، روزهای آسمان روشن و گندمزار زرد.

باد می‌دود و می‌آید. بر گندمزار می‌وزد و می‌گذرد. می‌خواند و می‌رود.

روزی از همین روزهای بلند آسمان روشن و زمین زرد، مترسک تنها و خسته سر بلند می‌کند و پرنده‌ها را می‌بیند که در هوای آفتابی گندمزار چرخ می‌خورند.

زخم بال پرنده‌ی کوچک دل‌شکسته خوب شده است.

تابستان ترانه می‌خواند.

و، مترسک بر خاک می‌افتد.آ‌آید