سروده هایی از آنا لمسو و رضا رجایی
خنده های تو آتش زرتشت…
دست های تو معبد بودا
چشم های تو مریم قدّیس
خنده های تو آتش زرتشت
ابروان تو دشنه ای در دیس
کاش روزی که خلق می شد عشق
اینهمه عاری ات نمی کردند
آه! ای سرستون فیروزه!
کاش معماری ات نمی کردند
من حسودم به دوستت دارم
عاشق هرچه ام که بیزاری
قیچی ام کو که تکه تکه کنم
آن کُتی را که دوستش داری
مثل نامحرمی به آغوشت
مثل یک زن اثیری ات بودم
می پرستی “سلام آخر”را
کاش “خواجه امیری”ات بودم
مثل یک مرکبی که خورده رکب
هرچه بارم کنند حق دارند
من ثریا نبودم از از اول
سنگسارم کنند حق دارند
تا که ایمان بیاوری بر عشق
چار تا قل به گردنم گره خورد
کعبه از دور گردنم وا شد
بوی الکل به گردنم گره خورد
خشک و تر با هم اند و می سوزند
چه غم از موریانه ای در چوب
من” دو قرن از سکوت “می گفتم
مثل عبدالحسین زرین کوب
فتح دروازه غیر ممکن نیست
گرچه چنگیز خسته ام در رزم
مثل سوراخ میخ در دیوار
درد را حل کنم بگو یا هضم؟!
من خدای تو بوده ام در شعر
هیبتت را خودم تراشیدم
باید این شعر را بسوزانم
سر ستون های تخت جمشیدم!!!
تغییر شغل…
رضا رجائی
عزیزم !
بیا دکّان دیگری باز کنیم
در مراسم افتتاح قیچی را دعوت نمی کنیم.
سرش را شیره می مالیم،
مجبور نباشی، روبان ِ سرت را وازکنی.
عزیزم،
خواب ِ خوب، دزد می شود
و خوشبختانه امسال لب هامان جنس خوبی دارند
و زمین های اطراف
و شهر ِ من
استعاره ای برای گردش نیست.
وقتی آبی ِ دریاچه،
لبخندمان را دور می زند
و آفتاب
نیم نگاهی به پوست ِ نازک ات دارد
که از کودکی
پشت ِ ماه را گرفته است.
بیا عشق ِ من
بیا به لیسیدن زمستان ادامه دهیم.
بیا عشقم،
گلدانی بردار،
اول از همه ته ِ گلدان را بگرد.
برگه ای که به اندازه ی نامم نوشته ای،
باید همان حوالی افتاده باشد.
ببخش عزیزم!
این روزها سرم سنگین است،
و نامم زودتر از هر روز ته نشین می شود.
و گرنه وسط ِ بازی،
نتیجه از من چه می خواست؟
گلدان ها را بردار.
گلدان ِ آفتابگردان را
که از بهار امسال کش رفته ایم را هم
بردار،
کمی ابر دورش بپیچ.
نام ِ مرا
که ته ِ ماجرا گرفت و نشست
پای ِ تخت بگذار.
ببخش عزیزم،
اگر
بردن ِ نام ِ من سنگین است.
حواسمان باشد کسی به شهردار چیزی نگوید
آقای شهردار به خونم تشنه است
نام ِ مرا هرگز یاد نمی گیرد
بلد نبود نام ِ مرا تلفظ کند.
می توانستم نام ِ شهر را جعل کنم
در نقشه های خیابان گم و گور شوم
بله عرض می کنم، من هستم
که نظم عمومی را بر هم زده است
و تیتر روزنامه ها
که نوشته اند: کلاهبرداری ِ قرن!
می بینی عزیزم ؟
می گویند: من شاعرم !
شاعر،
کسی که آمار سرش نمی شود.
اما آمار ِ سرش را همه دارند.
عزیزم !
عشقم !
شاید فردا نباشم
روزنامه های عصر نوشته بود:
فردا قرار است یک نفر از آمار رسمی کم شود !
رضا رجائی - آذر 90 – اورمیا