با گونترگراس، مدیرگوگل و زیدآبادی در هامبورگ

نوشابه امیری
نوشابه امیری

» هفدهمین همایش بین المللی دبیران مطبوعات

وقتی ویرژینی ژوان، از مدیران انجمن جهانی روزنامه ها به هفدهمین همایش بین المللی دبیران مطبوعات[  world editor forum ] در هامبورگ دعوت ام می کرد، می دانستم که قرارست در آن جایزه “پن” به احمدزیدآبادی اهدا شودواز وضعیت مطبوعات جهان سخن رود، اما تصور نمی کردم در روزهای 6 تا 8 اکتبر، سرشناس ترین روزنامه نگاران و قدرتمندترین مدیران مطبوعاتی جهان، گاه شنیدن سخنان اکبر گنجی در مورد ترس های فرزندان احمدزیدابادی، همراه با ما گریه کنند، گونتر گراس، نویسنده سرشناس المانی از احساس “پناهنده” بودن سخن بگوید و همچنین از لزوم بازخوانی جهان، و مدیرگوگل به صراحت بگوید: “ما اطلاعات کاربران خود رادر اختیار دولت ها نمی گذاریم”.

دعوتنامه را همراه با فهرست برنامه ها فرستاده بودند؛اما در محل کنگره هامبورگ بود که با خود گفتم: خواندن کی بود ماننددیدن. بیش از 600 روزنامه نگاراز 77 کشورجهان،  اساتید رشته روزنامه نگاری، گردانندگان مجموعه هایی چون نیویورک تایمز، واشنگتن پست، رویترز، الاهرام، لوموند، گوگل، ادوب، هاآرتص، تایمز، آساهی… آمده بودند تا در هفدهمین همایش بین المللی مدیران مطبوعات ازآینده حرفه روزنامه نگاری بگویند و اینکه در سال های پیش رو، به کدام سمت و سوی خواهد رفت. و اسفا که این همایش با نام ایران آغاز می شد؛ایرانی که “بزرگ ترین زندان روزنامه نگاران” جهان است.

پیش از آغاز جلسه، داشتم ایمیل هایم را نگاه می کردم که بین آنها به ایمیل دوستی برخوردم که سراغ اکبر گنجی رااز من گرفته بود. [راستش را بگویم] با کمی خشم، جوابش را دادم و اینکه: وقتی پاریس هم بود با ما تماسی نگرفت!

نیم ساعتی وقت بیشتر لازم نبود تا اکبر گنجی را با آن کتی که خودش می گوید خیلی دوستش دارد ولی به نظرمن به تنش زار می زند [او هنوز آن اندازه لاغرست که حالا حالاها زمان لازم دارد تا کتی به اندازه بیابد] در میانه سالن برگزاری مراسم افتتاحیه ببینم. سلام و علیک نکرده، داشتم گله گذاری می کردم که معلوم شد مترجمی که قرار بوده سخنان گنجی را به انگلیسی ترجمه کند ـ به هر دلیل ـ ترجیح داده است نیاید و حالا قرار بود کسی به طور همزمان سخنان او را به آلمانی ترجمه کند و کس دیگری از آلمانی به انگلیسی. همه هم می دانستند این یعنی سه بار شنیدن یک سخنرانی و سه برابر شدن زمان. بدون اینکه فکر کنم گفتم: من از فارسی به انگلیسی ترجمه می کنم.

خانم ژوان پرسید: می توانید؟

پاسخ دادم:  تا حالا مترجمی همزمان نکرده ام ولی حتما کلماتی که گنجی در مورد احمدزیدآبادی به کار خواهد برد برایم آشناست.

سپس خطاب به گنجی گفتم: فقط لطفا کلمات عجیب و غریب نگو.

در جواب گفت: نه فقط کلماتی مثل “مهدورالدم” هست که باید حتما بگویم.

کسی معادل این کلمه را نمی دانست. مثل همه ایرانی ها این را هم گذاشتم در صندوق “یک کاریش می کنیم”.

و این انگار لحظه خوبی برای همه بود؛ هرچند مسئول آلمانی بخش ترجمه همزمان، با تردید به من نگاه می کرد؛بی جهت نبود که وقتی وارد آن اتاقک کوچک شدیم، به نظرش لازم رسید که بگوید: البته این کار یک حرفه متفاوت است!

 از اتاق کوچک نیمه تاریک، سالن بزرگ همایش را می دیدم که آخرین سرفه هایش را می کرد و آخرین تکان هایش را می خورد تا ساکت شود و بشنود کسی را که قرارست از “وضعیت روزنامه نگاران ایرانی” بگوید.

 این صحنه، سومین باربود که در طول چند سال گذشته تکرار می شد. بار اول، نوبت فرج سرکوهی، سردبیر نشریه پرآوازه آدینه بود که گاه دریافت قلم طلایی “پن” از رنج های دیرگذر روزنامه نگار ایرانی بگوید، دوم بار، گنجی پس از آزادی از زندان، روی همین صحنه سخن گفت؛ حالا هم همو  آمده بود تا به جای یک روزنامه نگار زندانی دیگر ـ احمد زیدابادی ـ قلمی را بگیرد که سال هاست می شکنندش و باز می نویسد. خاویرویدال فولش، سردبیر روزنامه اسپانیایی “ال پائیس” و رئیس این همایش هم پیش از فراخواندن گنجی به روی صحنه، از شجاعت صاحبان این قلم ها گفت و اینکه:

ـ بارها پیش آمده به روزنامه نگاری جایزه داده ایم که اجازه خروج از کشورش را نداشته؛ گاه به روزنامه نگاری که در زندان بوده؛مورد امروز از نوع دوم است، احمدزیدابادی در زندان است و جایزه را به نمایندگی از او، اکبر گنجی می گیرد که خود روزگاری روزنامه نگار زندانی بوده….

 

 

و این یکی از “روزنامه نگاران زندانی” به روی صحنه می رود تا خطراتی که روزنامه نگاران ایرانی را تهدید می کند، چنین برشمارد:

بازداشت و زندانی شدن [هم اکنون26 روزنامه نگار و 9 وب نگار زندانی هستند]، توقیف روزنامه و بیکاری، قانون مطبوعات، قانون مجازات اسلامی [مهدورالدم شدن]….

گنجی می گوید و نتیجه می گیرد که: “با توجه به شرایطی که ذکر آن رفت، اطلاع رسانی مستقل در ایران به کلی از بین رفته است؛آنچه رژیم به نام واقعیات و حقایق به خودر مردم می دهد چیزی جز «تبلیغات ایدئولوژیک»نیست.”

سخنرانی گنجی تمام شده بود؛ حاضران دست می زدند. به جای کلمه مهدورالدم هم یک جمله گفته بودم: کسی که حکم قتلش، نه به اتکا قانون که براساس نظرشخصی  یک فرددیگر صادر می شود. کسانی از پشت شیشه اتاقک ترجمه، از من عکس می گرفتند. روز بعد هم روزنامه “حریت” چاپ ترکیه، به قلم نماینده حاضرش در اجلاس، داستان مترجمی را که برای اولین بار به اتاقک شیشه ای رفت، نوشت.

اما این هنوز آغاز کار بود. سخنرانی اصلی گنجی که قرار بود پس از گرفتن قلم طلایی احمد زیدآبادی، ایراد کند، در پیش بود. سخنانی که در میان بغض و گریه، گفته و ترجمه، و در اندوه، شنیده شد: “اصحاب قلم در اینجا گرد آمده اند تا از فعالیت های شجاعانه احمد زیدآبادی تجلیل کنند، روزنامه نگاری که در دورانی سخت و سیاه از آزادی و حقوق مخالفان دفاع کرده است. این سومین باری است که او را بخاطر دفاع شجاعانه اش از آزادی و حقوق بشر بازداشت می کنند. در بار اول و دوم سیزده ماه را در زندان بسربرد، و چندین ماه آن را در سلول انفرادی گذرانید. اما بازداشت سوّم او که از سیزدهم ماه جون سال ۲۰۰۹ آغاز شده است، همچنان ادامه دارد. دشواری این بازداشت و حجم فشارهایی که بر او وارد آوردند چندان بود که او را تا مرز خودکشی راند. او اکنون بیش از یکسال است که در دشوارترین شرایط، در آتشی که استبداد دینی فقیهان افروخته است صبورانه می سوزد و می سازد.”

گنجی در ادامه از این می گوید که “آتش این بی داد البته فقط دامنگیر زیدآبادی نیست. همسر و سه فرزند او نیز شجاعانه و صبورانه بخشی از بار مصائب او را بردوش می کشند. آنها هم در زندان بزرگ ایران اسیر سلطه ی نظام سلطانی فقیهانه هستند. متأسفانه آثار ویرانگر این بی عدالتی ها و خشونتها بر فرزندان زیدآبادی و دیگر کوشندگان راه آزادی در ایران کمتر مورد توجه قرار گرفته است. رنج و آسیبی که خانواده ی مدافعان آزادی و حقوق بشر در ایران تجربه می کنند، هیچ کمتر از رنج و آسیب خود آن مدافعان نیست. وقتی که این خانواده ها می شنوند که عزیزانشان را در زندانهای دوزخ آسای ولی فقیه به چه اشکال خشونتبار و غیرانسانی مورد آزار و شکنجه قرار می دهند، وقتی که می شنوند مأموران ولی فقیه سر این دلیرمردان و زنان سرفراز ایران را به کاسه های توالت فرومی کنند، وحشت و بی قراری روحی ای که تجربه می کنند بیرون از توصیف است. کودکی فرزندان این دلیران سرشار از این گونه تصاویر موحش شده است. هر بار که زنگ خانه به صدا درمی آید، دل کودکان به لرزه می افتد که مبادا باز خانه ی ایشان لگدکوب خشونت مأموران ولی فقیه شود، و مادر و پدرشان در پیش چشم ایشان قربانی خشونت و بی حرمتی قرار گیرند”.

گنجی از “دوزخ”هایی به نام کهریزک، اوین، رجایی شهر و امثال آن می گوید واینکه “در حکومت ولی فقیه برای درهم شکستن زندانیان سیاسی و ویران کردن کرامت انسانی ایشان هر عملی، مطلقاً هر عملی” مجازاست، با این حال “احمد زیدآبادی سلول های انفرادی استبداد دینی را به محلّی برای تأمل و پالایش روح خود تبدیل کرده است. او در سلول انفرادی اش هم نماز می خواند و هم می رقصد. عبادتش را پاس می دارد، اما حال خود را در رقص شادمانانه و خود آیین اش هم به نمایش می گذارد….. زیدآبادی یک فرد لیبرال و دموکرات است. او همواره از آزادی دگراندیشان دفاع کرده است، از نظر او این حقّ انسانهاست که عقاید و نحوه ی زیست خود را آنچنان که می پسندند تغییر دهند. و کارگران بوده است….. تردید ندارم که اگر اکنون احمد زید آبادی درمیان ما بود افتخار این جایزه ی ارزشمند را با تمام زندانیان سیاسی شریک می شد. این نوع جوایز را باید نوعی ابراز حمایت اخلاقی و معنوی از کوشندگان راه دموکراسی ملتزم به آزادی و حقوق بشر دانست. امروز روزنامه نگاران جهان احمد زید آبادی را به عنوان روزنامه نگار شجاع آزادیخواه سال ۲۰۱۰ برگزیده اند و او را در خور قلم طلایی دانسته اند. این انتخابی شایسته و در خور احمد زید آبادی است. او از قدرت قلم خود فقط برای بیان حقیقت و افشای فساد سیاسی سیاهکاران بهره نمی جوید، بلکه علاوه ی بر آن مسؤولانه می کوشد که قلم و اندیشه اش را در راه اخلاقی تر کردن جهان و کاستن از درد و رنج انسانها به کار گیرد. این قلم بدون شک رسالت خود را کامیابانه به ثمر می رساند، زیرا آنچه از آن می تراود از جان صاحب قلم برمی خیزد و آینه ی روشن قلب شریف و اندیشه انسانی اوست.”
و روزنامه نگاران جهان به احترام این “آزاد مرد” برخاسته بودندوصدای گریه در سراسر سالن به گوش می رسید. در میان همین احترام و اندوه بود که گونترگراس، نویسنده طبل توخالی از راه رسید.

 

گونترگراس: از سئوال نترسیم

گونترگراس، نویسنده مهاجرآلمانی و برنده جایزه نوبل ادبیات  که دیگر کهولت بر کلام و صدایش سایه افکنده از این گفت که نباید از سئوال کردن بهراسیم، چرا که امروز در جهان موضوعات بسیاری هست که باید باب سئوال کردن در مورد آنها گشوده شود.

و برای بازکردن بحث، گونترگراس خود دموکراسی دنیای امروز را مورد سئوال قرار می دهد و می گوید: با این همه بی عدالتی چگونه می شود گفت به دموکراسی رسیده ایم؟

اواز “طبل توخالی”اش می گوید و روزگاران سپری شده در کلکته؛روزهای جنگ، دورانی که زندگی، جریان داشت و همزمان هم تراژدی می آفرید و هم کمدی.

یاد استاد روزنامه نگاری ام، صدرالدین الهی به خیر باد که گفته بود حواس تان باشد همیشه سئوال اول را شما بپرسید. و من از این نویسنده بزرگ در مورد “پناهندگی” می پرسم. او از شرق به غرب پناهنده شده واین روح در اثارش، حاضرست. می خواهم ازتاثیراین جابجایی برایمان بگوید. پیرمرد خوب نمی شنود اما می گوید: ما همه پناهنده جهانیم. وقت آن است که جهان خویش را مورد پرسش قرار دهیم.

 

مدیرگوگل: اطلاعات نمی دهیم

و شگفتی های این روز هنوز باقیست. همایش دبیران مطبوعات، میزبان مرد سی و چند ساله قدبلندیست المانی ـ آمریکایی به نام فیلیپ شیندلر؛ یکی از مدیران گوگل. او با اعتماد به نفس همه کسانی صحبت می کند که  برجهان علم حکومت می کنندو سرمایه می آفرینند. موضوع سخن او نیز رنگ و روی همین آدمیان را دارد: “چرا باور دارم که همکاری مشترک گوگل و نشریات، شدنی است؟” او در توضیح دلایل این باور به عرصه هایی اشاره می کند که می تواند ـ و در برخی موارد انجام شده ـ زمین بازی متقابل جهان مجازی چند میلیاردی و جهان کاغذی باشد؛همان جهانی که جیووانی دی لورنزو، سردبیر  روزنامه «دی زایت» آلمان آمده است تا از ضرورت موجودیت آن دفاع کندو با این عنوان: “چرا به چاپ باور دارم؟”

شیندلر، دنیاهایی را که گوگل به روی روزنامه ها گشوده یک به یک بازخوانی می کند و آدرس هایی می دهد که سخت به کار روزنامه نگاری می آید:

http: //www. youtube. com/user/Direct

http: //www. youtube. com/watch?v=1ZhCY9FF608

نوبت به پرسش و پاسخ که می رسد طبعا این منم که باید نگران  ”درز اطلاعات کاربران گوگل در ایران” باشم و بپرسم: آیا این درست است که گوگل اطلاعات کاربران خود را به حکومت ها می فروشد یا می دهد؟

چشمان تیز این گوگلی آمریکایی ـ آلمانی لحظه ای تنگ می شود و سپس می گوید:

ـ ما اطلاعات کاربران خود را نه می فروشیم و نه به کسی می دهیم؛مگر به حکم اجبار قانونی.

می پرسم: چه نوع اجبارهایی؟

جواب او این است: مثلا کاربه دادگاه بکشد و دادگاه حکمی بدهدکه تازه آن هم مراحل خود را دارد.

کس دیگری از میان جمع، ازسرنوشت دعوای چین و گوگل می پرسد، که او می گوید: “به راه حلی رسیده ایم؛رفته ایم سراغ چین دیگر. هنک گنگ.”

 ـ آیا ممکن است این راه هم به بن بست برسد؟

این را سئوال کننده قبلی می پرسد و اقای شیندلر کلمات را انتخاب می کند تا بگوید: اگر چین به این راه حل پاسخ منفی دهد…

جلسه که تمام می شود امپراطور گوگلی، از صحنه پایین می آید. دور و بر او را گرفته اند. تا دقایقی دیگر باید در هواپیمایی دیگر باشد و راهی کشوری دیگر. در میان شلوغی، چشمش به من می افتد. می گوید: نه؛ما به کسی اطلاعات نمی فروشیم.

من هم از فرصت استفاده می کنم تا از حسین رونقی ملکی برایش بگویم. از اینکه او نابغه است؛اگر در آمریکا بود چه بسا، گوگل او را به کار می گرفت تا چند سال بعد فیلیپ شیندلر دیگری شود. از اینکه در انفرادی با او چه کرده اند؛از شکنجه هایش می گویم از اعتصاب غذایی که کرده. صورتش درهم می رود می گوید: می شود همه اینها را روی گوگل و یوتیوب گذاشت، می شود… حرفش را قطع می کنم که بگویم: فکر کردید نکرده ایم؟

می پرسد: پس الان چه می خواهید؟

می گویم: ما هر کدام، در هنگام گرفتاری، گروهی را داریم که از ما سخن بگویند. روزنامه نگار باشیم، سازمان های حامی روزنامه نگاران مارا تنها نمی گذارند، زن باشیم، سازمان های زنان هستند، دانشجو باشیم نیز، اما چه کسی از جوان 21 ساله آذری ما سخن می گوید که به واقع هم صنف شماست.

کارتش را می دهد و قول می دهد به موضوع فکر کند. دستیارش را هم بعدتر می فرستد تا بگوید حتما ایمیل بزنم تا راه های کمک به حسین رونقی ملکی ـ بابک خرمدین ـ را بالا و پایین کنیم؛ویرژینی جووان، شاهد گفت و گوی ماست. می گوید: Well done  آرزو می کنم که چنین باشد.

 

محقق یا روزنامه نگار

دیدن دکتر عبدالمنعلم سعید، رئیس موسسه الاهرام نیزاز فراموش ناشدنی های این همایش است. او که به گفته خود همواره در عرصه تحقیق بوده و چند سالی است مدیریت آلاهرام را برعهده گرفته، می گوید: دیدیم بهترست به روزنامه نگاران پول بدهیم تا کارمان به محققان نکشد که هزینه شان سنگین ترست. او که در موسسه خود بیش از 10 هزار کارمند و 1400 روزنامه نگار دارد، وظیفه مطبوعات را برقراری دیالوگ در جامعه می داند. و این دیالوگ در جلسه هم برقرار می شود و چه اندازه هم داغ؛وقتی کسی از او درباره تغییر عکس اوباما و حسنی مبارک می پرسد. توضیحاتش کافی نیست؛این را به سامع عبدالله، روزنامه نگار مصری می گویم؛او که مرا “اپوزیسیون ایرانی” لقب داده، به من حق می دهد اورا “تغییر دهنده عکس” بخوانم واین می شود موضوعی که بعدتربا دکتر سعید به آن می خندیم. هر چند خندیدن با این مرد محقق نیز که بزرگ ترین موسسه مطبوعاتی دنیای عرب را اداره می کند، آداب خود را دارد.

 

زنان قدرتمند دنیای رسانه

خانم سیلوی کافمن، وهمتای آمریکاییش، جانت رابینسون، یک نقطه مشترک دارند؛سردبیری و ریاست بر دو بنگاه مطبوعاتی پرحیثیت و پرآوازه. اولی سردبیر لوموندست که “آبروی فرانسه” است و دومی از نیویورک تایمز آمده است؛دو روزنامه ای که چشم مردمان و سیاستمداران به آنهاست. این دو اگر چه آمده اند تا بگویند “صنعت چاپ” و “چاپ بر روی کاغذ” را هرگز وانخواهند نهاد، اما یک تفاوت عمده دارند: قدرت سرمایه و اتکا به تکنولوژی. اولی روشنفکریست فرانسوی که “روزانلاین” را هم می شناسد و آن دیگری مدیری قدرتمند که جهان روزنامه نگاری رانیز “جبهه جنگی” می داند که باید برای پیشرفت در آن به ابزارهای نوین مجهز بود. اولی نگران خزانه ایست که پر نیست ونگران سال های پیش روست؛دومی اما، برقدرت و ثروتی تکیه دارد که از وی امپراتوری می سازد هم اندازه همه آنان که “کیفیت” می فروشند و می دانند که باید در جهان پررقابت امروز، خریدار را درگیر کالا کرد و جهان را از نو آفرید. دلم با مدیر فرانسوی می رود و نگاهم رئیس نیویورک تایمز را پی می گیرد که آماده است تا روزنامه نگاری “کسی دیروز گفت” را وانهد و از “کسی در این لحظه گفت” بگوید؛ بی جهت نیست که از همکاری های گسترده با گوگل می گوید و راه های تازه ای که باید خواننده را به واکنش واداشت. از فرستادن صفحه اول روزنامه ها به موبایل ها گرفته تا ساختن مخاطبی که خود ـ آن گونه که رئیس آساهی شیمون ژاپن می گوید ـ 80 درصد مطالب نشریات را تولید می کند.

این مرد ژاپنی کوچک قامت که می گوید در کشورش مدرسه روزنامه نگاری وجود ندارد، بر مجموعه ای مطبوعاتی حکومت می کند که 5000کارمند و 2500 روزنامه نگار دارد. 300 شعبه در داخل کشور و 30 شعبد در خارج ازژاپن دارد؛او با کمک همین ارتش مطبوعاتی ست که روزانه به خانه بیش از 8 میلیون ژاپنی می رود و آن هم در حالیکه 20 درصد تولید داخلی دارد و 80 درصد باقیمانده مطالبش از ارتش خوانندگانش تامین می شود.

 

بحث های آموزشی

این همایش اما تنها با نام های بزرگ نیست که اعتبار می گیرد، جلسات بحث هر روزه اش هم نیز کلاس درس است؛حتی برای ما که به عنوان روزنامه نگار ایرانی، اگر “شرف قلم” باشیم، روزنامه مان تعطیل می شود.

تعداد کارگاه های آموزشی بسیار متنوع است؛هم اساتید روزنامه نگاری هستند و هم روزنامه نگاران با تجربه که هر یک، گوشه ای از عرصه گسترده روزنامه نگاری را پیش رو می نهند؛در کارگاه “شکل دهی آینده روزنامه ها”، از این سخن می رود که سردبیران و ناشران مطبوعات چگونه باید با تغییرات برخورد کنند، دامنه آموزش و رشد خبرنگاران خود را گسترش دهند، بنگاه های مطبوعاتی خود را نوسازی کنند، منابع جدید درآمد بیافرینند و…

در کارگاه بعدی بحث برسریافتن راه های تزریق سرمایه برای تقویت روزنامه نگاری پرسشگر و صاحب کیفیت است و اینکه چگونه روزنامه های معتبر جهانی با راه اندازی سایت های جنبی و اندیشیدن دیگر تدابیر، امکان کار عمیق تر بر روی سوژه های خبری را فراهم می آورند.

در جمع دیگری در مورد روزنامه نگاری آنلاین بحث می شود و اینکه تحریریه های سنتی جای خود را به الگوهای نوینی می دهند که می تواند الگوی رسانه های کاغذی باشد. بحث محوری این است: چه کنیم تا مدیران مطبوعاتی، موتور نشریات خود را به روز کنند و با اندیشیدن راه های تازه، برگردش چرخ های آن سرعت ببخشند.

در گوشه ای دیگر نیز صحبت بر سرلزوم پشت سرگذاشتن آن نوع روزنامه نگاریست که هنوز چنین آغاز می شود: دیروز کسی گفت… از دید حاضران در این بحث امروز دیگر هیچ مخاطبی با ذهن خالی روزنامه ای را در دست نمی گیرد و سایتی را باز نمی کند؛ باید برای نزدیکی به این مخاطب راه های تازه ای یافت.

کارگاهی که وقت بیشتری در آن می گذرانم موضوع اش “آینده آموزش روزنامه نگاری” است. سئوال محوری این است: چگونه باید منابع آموزشی را از یک سو تازه و از سوی دیگرافزون کرد. و همچنین اینکه در جوامعی که فاصله آموزه ها و عمل، آن اندازه زیادست که گاه، آموخته ها را باید کنار نهاد، کدام نوع از آموزش کاربرد بیشتری دارد.

 

روزنامه نگاری در دریاچه قو

به شب آخر می رسیم. می شود یا در هفتاد سالگی جان لنون، نمایشی از بیتل ها دید یا به دیدار باله دریاچه قو رفت؛من به دریاچه می روم.

سالن اپرای هامبورگ، مملو از جمعیت است؛خوب است که میهمانیم و جای خوبی در اختیار داریم. کنار یک روزنامه نگار پرتقالی نشسته ام که مبهوت زیبایی سالن است. با حسرت می گوید: مادر پرتقال چنین سالنی نداریم. در جوابش می گویم: ما اما داریم و بزرگ ترش را هم. با تعجب نگاهم می کند و می پرسد: باله در ایران؟

ـ معلوم است.

و برایش از همکلاسی سال دوم دبستانم تعریف می کنم که هر روز کفش باله اش در کیفش بود و به مدرسه باله “مادام لازاریان”می رفت. به همه ما هم یاد داده بود روی نوک انگشتان مان چند قدمی برداریم.

روزنامه نگار پرتقالی می داند ما “سابقه فرهنگی درازی” داریم اما تصویرش از ایران، همان است که امروز در مطبوعات می بیند. دیدم که حرف هایم را باور نکرد. دلم می گیرد اما خود را به زیبایی جهان روی صحنه می سپارم تا فراموش کنم؛ حتی برای ساعتی.