یاد یاران - داستان مجلس ختم کسرایی

علی اصغرراشدان
علی اصغرراشدان

« مجلس ختم کسرائی »

 

همه چیزازمسجدخیابان سهروردی شروع شد.سالهاتوگوشهامان میخواندندکه ازجنازه بعضی ها بایدترسید.به ریششان می خندیدم،تودلم میگفتم :مرده که ترسی ندارد.تومسجد خیابان سهروردی عینهوباچشمهام دیدم که باید از جنازه بعضیها ترسید.ختم زنده یادسیاوش کسرائی بود. ازترس،جنازه راازهمان فرودگاه برگرداندند به وین. ختم برگزارش شد.تومسجد،کوچه وخیابانها جای سوزن اندازنبود. ازتمام کوچه پس کوچه ها مثل موروملخ آد م میجوشید. دستور رسید تا کار دریای جماعت به اغتشاش سراسری نکشیده،لت وپاروپراکنده شان کنید.تو اکیپ الله کرم وحاج بخشی به لعنت خداپیوسته،به قلب سالن مسجدهجوم بردیم.سخنران تازه حرفش راشروع میکردکه ازبالای سکو وپشت میکرفن پرتش کردیم روسنگای کف سالن.پریدیم پائین ومثل لشکرمغول افتادیم به جان جماعت،باپنجه بکس، چماق،قمه،لانچین وکاردبه جانشان افتادیم.دستوررسیده بود باهر وسیله ای، باسرعت تمام مسجد را ازآدم خالی کنید. چشمها رابستیم، دورمیچرخیدیم،ازچپ،راست،جلو وعقب میکوبیدیم. خون جلوچشمم راگرفته بود. اصلا وابدا حالیم نبود چکارمیکنم. فقط میکوبیدم. خیلی ها را لت وپارکردیم. بیشترشان میانسال به بالاوپیرمردبودند. دستورداشتیم واین حرفها حالیمان نبود.ضربه هاراکه میکوبید م،تمام وجودم راگرفتن دست مزدوپاداش بعد ش قبضه کرده بود.پیرمردی که سرطان گلوش راعمل کرده بودوخس خس صداش اززیرچانه ش بیرون میامد،عصاش رابلندکردکه توفرق سرم بکوبد،مهلتش ندادم،باپنجه بکس کوبیدم توسینه ش.درجانقش زمین شد،صورتش طوری روسنگ کف مسجدکوبیده شد که خون ازش فواره زد.عده ای جوانتردورش راگرفتندوداد  کشیدند: به دادآقای محمد قاضی برسید!نفسش پس افتاده!بلندش کردند سردست وبردنش بیرون!…

 ازتمام این قضایا ککم نگزید. بیرون،توکوچه وخیابانها،عده ای رانشانه کرده وبه مااشاره میکردند.میگرفتیمشان وقصابیشان میکردیم،لاشه نیمه جانشان رامینداختیم تو ون حاج بخشی به لعنت خدارفته.خودتم یکی ازهمان نشانه  شده هابودی. ده نفرسرت ریختیم،آش ولاشت کردیم. لش نیمه جانت رابه طرف ون که میکشیدیم،حاج بخشی دادکشید:این که نفس فراموش کرده!میارینش که مایه دردسرمان شود!ولش کنید وبریم.جماعت پرت وپلاشد…

  قضیه من ازهمین جاشروع شد.لشت راکه میکشیدم،ناغافل نگاهم تونگاه نیمه مرده تافتاد. انگارگرفتاربرق گرفتگی شدم.تمام سلولهام لرزید.حالت عفونت وتهوع بهم دست داد. پریدم کنارجوی واستفراغ کردم. شب حس میکردم تمام افراد خانواده بانفرتی تهوع آورنگاهم میکنند. قبلاهم بعد ازهرعملیاتی همینطورنگاهم میکردند، تودلم میگفتم:اینهاحالیشان نیست،اینها آینده میخواهند،نباید مثل خودم تمام عمرشان را تو دله دزدی،گرد ودراگ فروشی، زندان وتیپاخوردن بگذرانند.نگاههای لبریزازنفرتشان رابه حساب نادانیشان میگذاشتم و زیرسبیلی رد میکردم. اما این مرتبه گرفتارنفرت خودم ازخودم شدم!این یکی رانمیشد زیرسبیلی ردش کرد.هرجاکه میرفتم،نگاه نیمه مرده تو مثل میرغضب دنبالم بود.هرلقمه ای که برمیداشتم،نگاه تو به لاشه کرم افتاده ای تبدیلش میکرد. نگاه نیمه جانت شبهام را لبریزازکابوس وازخواب پریدن ونعره کشی کرده بود. دودمانم رابه بادداده بودی!دورهرعملیاتی راخط کشیدم.دست خودم نبود،نمیتوانستم،دیگر ازم ساخته نبود. خودم راهم نمیتوانستم اداره کنم. نه خواب داشتم ونه خوراک .نگاه اطرافیها، درودیوار، خیابان، مردم کوچه وبازار، بقال وعطار سرگذر، درختها وپرنده ها لبریزازنفرین ونفرت بود. زنجیری میشد م. دار و دسته حاج بخشی لعنتی والله کرم بهم مشکوک شدند. دیگر توهیچ عملیاتی شرکت نمیکردم. ازطرفی خیلی چیزهای پشت پرده راهم میدانستم. برای همچین روزهائی؛ازم روکاغذ سفیدتعهد و امضاگرفته بودند. خیلی ها مثل من وسط کار گرفتار پشیمانی میشدند. دهن این قبیل افرادبایدبسته میماند. یکی دوتا از بچه ها که فامیلم بودند، بهم خبر دادند که دستور سربه نیست کردنت صادرشده!معطلش نکن،به هروسیله ای که میتوانی خودت رانجات بده!همانها که هنوزدستی تو کارها داشتند،وسیله فرارم را آماده کردند…

  ازدست آنها فرارکردم،امانگاه نیمه مرده توشبانه روزوهرلحظه نفس کشیدنم راقبضه کرده بود!نفسم راگرفته بود. کارم رابه آسایشگاه کشاند.قرص وآمپولهای آرامبخشی به خوردم میدادند وتزریق میکردند که فیل رامیخواباند. نگاه نیمه جانت تمام لحظاتم را لبریزازهول وهراس وکابوس کرده بود. نشستم وباخودم خلوت کردم،به فکرم رسید که پیدات کنم، سفره دلم راجلوت پهن کنم،همه چیزرابگویم و ازت بخواهم از این عذاب عظیم خلاصم کنی. رفتم سراغ جستجو وتحقیق. میدانستم که خارج شدی،نشان شده بودی،بایدخارج یا سربه نیست میشدی. خیلی این در وآن در زدم وپرس جوکردم،هچکدامش فایده ای نکرد. تو یکی ازهمین بیخوابیها وکابوسهای شبانه، چیزی مثل برق ازذهنم گذشت، حالانزدیک صبح بود وهنوز خواب به چشمم نیامده بود. باخودم گفتم«تموم کاراروکردی ودراروزدی،هیچ راهیم یپدانکردی،دفترتلفنم یه ورقی بزن،اسم ورسمشم که توهمون بیخوابیای اول تومملکت تحقیق کردی و رگ وریشه شودرآوردی»،همان دمدمهای صبح افتاد م به جان دفترتلفن.باورکردنی نیست،اسم وشماره تلفنت تودفتر تلفن بود!داشتم شاخ درمیاوردم،باصدای بلندگفتم« یعنی اون توهمین شهره!»،پیدات کردم وشدم آ جواد تو!اگه پیدات نمیکردم،حتمازنجیری میشدم.نفس گرمت دوباره  زنده م کرد!تمام عمردرخدمت تو وتفکرتم…..