عباس توفیق/ سردبیر مجله “توفیق”
دکتر محمدابراهیم باستانیپاریزی از فکاهیسرایان و طنزنویسان بسیار قدیمی روزنامه توفیق بود. او از نوجوانی همکاری با توفیق را آغاز کرد و یکی از سرزندهترین و شوخترین شاعران توفیق بود. خوانندگان توفیق بهویژه دوبیتیهای زیرکانهاش را بسیار دوست داشتند. “باستانیپاریزی” جوان، همکاری خود را با “توفیق” از ۱۳۲۵ یعنی بیش از نیمقرن پیش شروع کرد. این شاعر ِ شیرینقلم دیگر توفیق، ایرج دهقان (دکتر بعدی)، همشاگردی او بود که “باستانی” را به توفیق آورد و هر دو پس از مدتی به علت ذوق سرشارشان به عضویت “انجمن ادبی توفیق” پذیرفته شدند. باستانی خود درباره “انجمن توفیق”، در آخرین سالهای عمر پر بارش نوشته بود: “..روزشماری میکردم که روز انجمن توفیق… بیاید و من خود را به هر وسیله بود از امیرآباد-کوی دانشگاه… که در آنجا به ما اتاق داده بودند- به شهر برسانم[آنموقع امیرآباد خارج از شهر حساب میشد] و در… باغ سپهسالار- که دفتر توفیق بود- شرکت کنم و قبل از همه شعر خود را بخوانم و البته شعرها و شوخیهای اعضای آن را که بیشمار بودند هم بشنوم. از اعضای ثابت انجمن توفیق یکی مرحوم غلامرضا روحانی بود که اشعار طنز او زبانزد خاص و عام است. دیگری مرحوم ابوالقاسم حالت بود که بسیاری از اشعارش در چندین جلد دیوان او چاپ شد.
عضو برجسته دیگر انجمن توفیق ابوتراب جلی بود… مردی در کمال ذوق… عضو اصلی و برجسته انجمن توفیق مرحوم عباس فرات بود… با لهجه غلیظ یزدی که در متلکگویی به هیچکس و هیچ مقامی ابقا نمیکرد…”
غزل شیوای بسیار معروفِ
شکست عهد من و گفت: “هرچه بود گذشت”/ به گریه گفتماش: “آری، ولی چه زود گذشت”/ بهار بود، تو بودی و، عشق بود و امید/ بهار رفت و، تو رفتی و، هرچه بود گذشت”
که سالهاست ورد زبان و قلم مردم است و محبوب پیر و جوان، اثر جاودانی دکتر ایرج دهقان بود. او متاسفانه چند سال پیش در شهر ساندیگوی کالیفرنیا درگذشت و جا دارد که بازماندگان او دیوان اشعار لطیفاش را تنظیم، تدوین و منتشر کنند. باستانی در بهمنماه ۱۳۲۶ به مناسبت ترور روزنامهنگار بسیار متهور و پرآوازه “محمد مسعود” مدیر روزنامه “مردامروز”، شعر مرگ مسعود را سرود که بسیار صدا کرد: بعد از این تا باد فروردین ره گلشن بگیرد تربت “مسعود” را در لاله و سوسن بگیرد/ گر ز آزادی کسی خواهد خبرگیرد از این پس گو سراغ مدفن “مسعود” را از من بگیرد.
امیر هوشنگ عسگری (دکتر بعدی) سردبیر وقت مجله “خواندنیها” آنقدر تحت تاثیر این شعر قرار گرفته بود که باستانی را به “خواندنیها” دعوت کرد. او تا پایان تحصیلش در تهران یعنی تا ۱۳۳۰ نایب سردبیر مجله خواندنیها شد. شادروان “باستانیپاریزی” در یکی از کتابهایش زیر عنوان “جراید فکاهی ایران” در مورد توفیق نوشته بود: “روزنامه توفیق، در واقع یک روزنامه خشک و خالی نبود. جلسه توفیقیان در واقع یک مکتب بود برای طنزنگاری و فکاهیسرایی و کاریکاتورسازی که به اندازه یک دانشکده در ایران کار میکرد. حقیقت آن است که فکاهینویسی در ایران یک مجاهده است از نوع ریاضت قدیم درویشان چلهنشین که ۴۰روز در ته چاهچله مینشستند و خوراکشان روزانه یک مغز بادام بود و یک انگشتانه آب و این امر کار هرکسی نیست. از همین پایداری و مجاهده بود که…. توفیق نیمقرن و بیشتر پایداری کرد. همه برادران توفیق و اعضای آن محبت بیش از حد به من نشان میدادند. کار مجله توفیق اصولا دو، سهبرابر نشریات مشابه وقت میگرفت و خرج داشت. یعنی علاوه بر اینکه رنگی بود- و آن روزها چاپ رنگی مصیبتی بزرگ بود- مشکل دولت و بررسیها بود که بعد از چاپ، یک شماره را میدیدند و میگفتند فلان شعر را بردارید، یا فلان کاریکاتور را تغییر دهید و تازه بعد از آن هم گاهی توقیف میشد یا به قول خودش “توی قیف” میرفت؛ و هزاران دوندگی دیگر میخواست که نشریه را از “توقیف” درآورند و همه این کارها را همین دو، سه جوان میکردند- که هنوز هم سن و سالی نداشتند.”
باستانیپاریزی دو نوع شعر به توفیق میداد. یکی دوبیتیهای او بود و دیگری”قطعات” که چشمتان روز بد نبیند گاه به ۴۰،۵۰ بیت میرسید! خود باستانیپاریزی در این مورد مینویسد: “…خود توفیق در مجمع بارها میگفت: “ما در کار باستانی ماندهایم. شعرهای او عادی نیست: یا دوبیتی است یا دو متری!… این حرف برادران توفیق مرا به یاد حرف “سارکوزی” رییسجمهور فرانسه انداخت که یکجا گفته بود: “ما غربیها در مورد شرق درماندهایم، نمیدانیم چه کنیم؛ زیرا آدمهای عادی نیستند: یا آتاتورک میشوند یا طالبانگ! در اشعار باستانی، اعم از “دوبیتی” و “دومتری”! شور جوانی و نظربازی در بیتبیت آن موج میزد. در یک، دومتری- ۵۰بیتی گفته بود: دختران مدرسه هر روز نزدیک غروب شهر را یکباره غرق شادمانی میکنند/ از دبیرستان به ناز و غمزه خارج میشوند کوچهها را ناگهانی ارغوانی میکنند
و بیت پنجاهم این بود: کس اسیر تلخی و بیچارگی آن مباد آنچه این شیرینلبان با باستانی میکنند!
یا در قصیده دومتری دیگری در وصف خیابان لالهزار گردشگاه مردم شمال شهر آن زمان تهران گفته بود:
دوش سوی لالهزارم برد عزم سیر و گشت خسته از ناکامی و پیشانی از غم: چین زده/ دیدم آنجا داستانی از عبور مرد و زن چهرهها خوش بشکفیده، مویها آذین زده/ این یکی اطراف سر”هیتلر” منش پیراسته و آن سبیل ِ خویشتن بر رسم “استالین” زده
ولی “دوبیتی”های باستانی شیرینی و شیطنت بیشتری از آنها میبارید:
نهایت اغراق
بتی ز مبحث فیزیک خواست تا گوید لطیفه اتم و رادیوگرافی را/ گشود تا دهن تنگ، گفتمش کافیست، که من معاینه دیدم “اتم شکافی” را!
مرمر در سرما!
بتا برف آمد و سرمای دیماه جهان را ناگهانی درهم افسرد/ بلورین ساق را نیکو نگه دار که بس مرمر در این سرما ترک بٌرد[خورد]
باستانی یک قصیده ۷۰،۸۰بیتی بسیار شیطنتآمیزتر داشت که توفیق حتی در آن زمان هم جرأت نکرد آن را چاپ کند! او خود در چند سال پیش درباره چاپنکردن آن قصیده نوشت: “… قصیده هشتاد بیتی را، بهتر که چاپ نکردند و گرنه بعدا موجب گرفتاری میشد”! و اما اینکه چه طور محمد ابراهیم باستانیپاریزی طنزپرداز شد، خود مینویسد: “… این را هم عرض کنم که این “صنار-سهشاهی” طنزی که گاهی اوقات در گفتار و نوشتار مخلص دیده میشود، علاوه بر توجه و عنایت انجمنهای تهران، خصوصا توفیق، یک عامل اصلی هم داشت و آن این بود که من، همان روزها که محصل ابتدایی بودم… علاقه خاصی داشتم به نوشتهها و نامههای “پیغمبر دزدان” که حدود ۱۵۰سال میزیسته و کل نوشتههایش طنزآمیز است[من] مجموعه نامههای او را جمع میکردم و در سال ۱۳۲۴ خورشیدی که در کرمان محصل دانشسرای مقدماتی بودم- شصت سال پیش- آنها را چاپ کردم و از شما چه پنهان، چشم بد دور، تا امروز نوزده بار تجدید چاپ شد و از ۱۵۰ صفحه اولیه به ۹۰۰ صفحه چاپ نوزدهم رسیده است.”
با درگذشت استاد باستانیپاریزی یار قدیم و ندیم توفیق، جامعه طنزپردازان ایران یکی از پرکارترین و پربارترین طنزسرایان و طنزنویسان خود را از دست داد. درگذشت روانشاد دکتر محمدابراهیم باستانیپاریزی، شاعر، نویسنده، محقق، مورخ و طنزسرای شهیر را به جامعه ادبی و به ویژه به فکاهینویسان و طنزپردازان میهنمان تسلیت میگویم. یادش گرامی باد.
در این مقاله، از آخرین مقاله آن شادروان در نشریه “دفتر هنر-ویژه توفیق” چاپ کالیفرنیا، ۱۳۹۰-به مدیریت بیژن اسدیپور، بهره فراوان بردهام. او دو سال پیش از درگذشتاش وفات خود را پیشبینی کرده و در همان مقاله نوشته بود: “آقای اسدیپور نازنین ما دیگی به بار گذاشته و آشی برای توفیق پخته… و مخلص پاریزی که گدای در خانه توفیق عزیز بود و شاید دیگر تنها باقیمانده از جمع قدیمی یاران توفیق باشد-پیش از آنکه به قول قدیمیها بنویسند: “سر در کفن وفات پیچید و برفت”-موقع را مناسب پاییده[دیده]یک فصل مشبع لاطائلات سرهم کرده آ” را به صورت یک لنگه کفش در این آتش دهنسوز افکنده”.
منبع: روزنامه شرق