نامهای برای بهرام بیضایی
چقدر خوب که متولد شدید
نغمه ثمینی
چهارم دیماه هزاروسیصدونودویک خداحافظ
بهترین کار همین است که ناگهان و بیمقدمه نامه را تمام کنم.
نمیدانم آیا باید مانند همه نامههای دیگر تمام کنم و بگویم کاش زودتر باز میگشتید! آیا این انتهای معقولی است برای این نامه که بگویم چطور هرکس مثل شما که میرود جای خالیاش مثل حفرهای هولناک باقی میماند یا نه. آیا اصلا با آن همه صغرا و کبرا که چیدم میتوانم باز به شیوه معمول در پایان بنویسم که اینجا جایتان خالی است و کاش تولد سال بعدتان را همینجا باشید و کاش میآمدید و سر مجوز نمایشنامههایتان میجنگیدید و سر بودونبود هر کلمهاش سالی پیر میشدید و کاش برمیگشتید و کشوی میزتان را انباشته و انباشتهتر میکردید… من واقعا گیج شدهام آقای بیضایی عزیز. برای پیداکردن چند خط که این نامه را با آنها تمام کنم، پاک گیج شدهام.
پاره یکی مانده به آخر نامهها را معمولا چطور مینویسند و از چه؟ کمی از آبوهوا؟ کمی از اوضاعواحوال؟ کمی از روزمرهگی؟ این روزمرهگی هولناک که اینجا و آنجا ندارد و خدا نکند گریبان کسی را بگیرد؟ آبوهوا همان است که بود. تردید ندارم بدتر از زمانی که شما از آسمان تهران پر میکشیدید. صبح امروز که بیدار شدم، کوهها پیدا بودند. جمعه جایتان خالی باران خوبی آمد. یکیدو روز هم میشد از پل عابرهوایی سر ظفر کوهها را دید، حتی تا همین امروز صبح که میرفتم دانشگاه، اما بر که گشتم دیگر کوهها پیدا نبود، درواقع دیگر هیچچیز پیدا نبود. حتی ساختمانهای کمی دورتر و فکر کنم کمی دیگر آدم آدم را نبیند در این شهر، به خاطر دود. این دود بیرحمانه دارد حجیم و حجیمتر میشود و همه زندگیمان را احاطه میکند. شاید باید چیزی دربارهاش نوشت. نمایشنامهای که در آن دود دو معنا داشته باشد یا چند معنا؛ معنای دود و معنای هر چیزی که نمیگذارد همدیگر را ببینیم؛ که بیحسمان کرده است و بیحسترمان خواهد کرد. یاد اسم فیلم آخرتان افتادم؛ “وقتی ما همه خوابیم” یعنی همین، نه؟ در آن نمایشنامه فرضی دود هم روزمرهگی است و هم دود؛ هم بیحسی فرهنگی است و هم دود؛ هم بیتفاوتی نسبت به اقتصاد عجیبوغریبمان است و هم دود؛ دود همان چیزی است که مردم کوچه و خیابان را و همه را بیرگ میکند نسبت به آنچه به عنوان موسیقی و خبر گوش میکنند، آنچه میپوشند، آنچه در شهر میبینند. نسبت به بودونبود زیبایی بیحس میکند؛ بیحس میکند چون نمیگذارد کسی چیزی ببیند.
نمیخواهم خیلی رودهدرازی کنم. یکیدو پاره دیگر مینویسم و تمام میکنم. حالا وسط نامهام و بگذارید چیزی بگویم. هفتهای که در پیش است، شنبه آینده قرار است چهار ساعت بیوقفه از نمایشنامهنویسان ایرانی سر کلاس حرف بزنیم؛ از شما و رادی و نعلبندیان. و من از همین حالا سرخوشم و تندتند دارم مرورتان میکنم و روی ابرها راه میروم. تردید ندارم که جمله اولی که سر کلاس خواهم گفت این خواهد بود: “گنجینه ادبیات نمایشیمان را باید روی سرمان بگذاریم. ما هیچچیز از هیچ جای دنیا کم نداریم.” این جملهای است نه برآمده از احساس میهنپرستی افراطی که مطلقا ندارم و نه حسی است برآمده از یک جور خودستایی موروثی؛ این واقعی است. ادبیات نمایشی ایران شریف است و قدرتمند؛ شریف است چون تمام قلههایش شریف زندگی کردهاند؛ خودفروشی فرهنگی نکردهاند؛ شریف است چون میشود به شرافت و معصومیت قلههایش قسم خورد؛ و قدرتمند است به خاطر “لبخند باشکوه آقای گیل”، “فتحنامه کلات”، “ناگهان هذا…” و دهها نمایشنامه دیگر که قبلتر و بعدتر نوشته شدهاند. حالا دارم برای چندمینبار “افرایتان” را میخوانم و فکر میکنم چه زبان و چه طرح داستانی درخشانی. کتابتان دربارههزار و یک شب، نمایشنامهها، مرگ یزدگرد، باشوی “عزیز”، فیلمها… چقدر کار کردهاید؛ چقدر زیاد. راستی اگر متولد نمیشدید، در فرهنگ ایران عجب حفره باقی میماند. فکر کنید به نسلی که به شما نگاه کرده و بالیدهاند و به نسلهای بعد. از هر سو که میروم به یک جا میرسم: چقدر خوب که متولد شدید.
قبلا هم جایی نوشتم و نمیدانم خواندید یا نه. اینکه اینجا نیستید البته حاصل یک شرایط غیرطبیعی فرهنگی است، اما من فکر میکنم همانجا که شما هستید هم بخشی از ایران است. در آن یادداشت نوشته بودم که «هر جا شما باشید ایران همانجاست و هر جا که هرکسی باشد که با خود مرزهای فرهنگی ایران را گسترش میدهد، ایران همانجاست.» همانجا اشاره کرده بودم که هر نویسندهای که با قلمش و نه بیقلم، سفر میکند در واقع آرشی میشود که مرزهای ایران را باز و بازتر میکند. نمیدانم در این اوضاع کاری اگر اینجا بودید، با آن روح جنگجو و معترض چقدر میتوانستید دوام بیاورید. واقعیتش سینما و این همه بیپولی جور درنمیآید. برای همین هم همه بیش از آنکه کار کنند، حرف کار را میزنند. طرحها و فیلمنامهها نوشته میشوند و میروند به بایگانی ابدی. تئاتر وضعش بهتر است؛ تئاتریها با همان نان و پنیر موروثیشان و با همان شعار کهنه «چراغ تئاتر را روشن نگاه بداریم» زیرزمینی و روزمینی و هر جور هست کارشان را میکنند. البته که جایتان خالی است. البته که تجربه اینجابودن با همه رنجها و سختیهایش، گاهی پرشور و لذتبخش است. البته که دیدن دانشجوهای تئاتر مشتاق آدم را سر وجد میآورد، البته که دانشگاه تهران هنوز خاطره شما را دارد، اما اینکه شما مرزهای فرهنگ ایران را تا استنفورد گسترده کردهاید، حضور شما را خارج از اینجا قابل قبول میکند. و آدم را به فکر میاندازد که اگر متولد نشده بودید، مرزهای ایران حتما از اینکه هست محدودتر میماند.
بگذارید در همین پاره دوم نامه بگویم که برای شما و خطاب به شما نوشتن کمی ترسناک و دشوار است. آدم باید دایم کلمههای عربیاش را بپاید و عرق بریزد و جملههایش را هزار بار بخواند. شما حتما با آن زبان طناز اما تندوتیزتان میگویید «خب چه اجباری است، ننویس!»، اما من میخواهم بنویسم. چون این نامهای است به شما و به کسانی از نسل شما که بینهایت از متولدشدنشان خوشحالم. کسانی که مادران و پدران معنویام بودهاند و با آنها بزرگ شدهام و یاد گرفتهام. نسل شما قبول کنید که کمی ترسناک است و کمتر قبول میکند که نسل بعدترش دیگر بچه نیست و باید به حسابش آورد. این گاهی مثل سد عمل میکند و امکان ارتباط و انتقاد و بحث را مسدود، اما من در این نامه که دارم خطوط اولش را مینویسم میخواهم این ترس قدیمی را کنار بگذارم و مستقیم با شما سخن بگویم. چشم در چشمتان بدوزم و تولدتان را تبریک بگویم. تولد شما و تولد اکبر رادی را که نیست و تولد همه نمایشنامهنویسان ایرانی که نوشتههایشان اساتید ناپیدایم بودهاند. اعتراف میکنم وقتی پدرم در دهه 60 کتابهای شما را از سینما کریستال خرید و به خانه آورد، فصلی انکارناشدنی در زندگیام آغاز شد.
در نخستین جملات این نامه میشود همین یک جمله را گفت: «تولدتان مبارک». اما این یک نامه است، نه یک تلگراف به رسم قدیم. پس چند پارهای مینویسم و بعد خداحافظی میکنم. عجیب است. نمیدانم چرا با اینکه دارم اول نامه را مینویسم، احساس میکنم این پایان نامه است. در جهانی که «بهرام بیضایی»اش با آن همه تعلق خاطر به ایران و زبان و اسطوره و افسانه و فرهنگ باید در آمریکا باشد، همهچی وارونه میشود. آنقدر وارونه که اول نامه فکر کنی آخرش هستی.
آقای بیضایی عزیز!
سلام