رافائل آلبرتی
برگردان: فرود خسروانی«بیژن الهی»
فرشتهی کاذب
تا مگرمیان مقامهای ریشهها
و منازل استخوانی کرمها قدم بزنم.
تا مگر گوش دهم به غژغژ بیلولای جهان
و گاز زنم در نور محجر اختران،
در مغرب رؤیایم خیمه زدی، فرشتهی واژههای کاذب!
تمام شما
که با یک جریان آب بههم متصلید و مرا میبینید،
شما که در سقوط یک ستاره محاطید و بهمن گوش
میدهید،
در صورتهای متروک خرابهها پناه بگیرید.
به سقوط آهستهی سنگی گوش دهید که رو به
مرگ میخمد.
نگذارید دستها بروند.
عنکبوتانی هستند که بیآشیانه میمیرند،
و پیچکی که، ستردهی شانهیی، گرمی گیرد، خون
میبارد.
ماه استخوانبندی مارمولکها را
میدرخشاند در میان پوست.
به یاد آسمان باشید،
و خشم سرما نیز
در خاربوتهها خواهد ایستاد
یا در تظاهر بیگناهی گودالها که خفقان میاورد
برای یگانه راحتی فجر: پرندگان.
آنان که به زندگی میاندیشند
قوالبی از خاک رست میبینند
که خائنان ریختهاند، فرشتگان خستهناشدنی:
فرشتگان خوابگرد
که مدارات خستگی را
مدرج میکنند.
چرا ادامه دهیم؟
پینههای مرطوب
محرم خردهریزهای نکدار شیشهییست
و از پس کابوسی
شبنمی یخزده میخها را بیدار میکند
یا قیچی را
که کافیست تا به نوحهگریهای کلاغان
انجماد دهد.
هر چه بود تمام شد
مغرور باش، فرشتهی کاذب، از دنبالههای محو ذوذنبان
که در هلاکت خود غوطه میخورند،
از کشتن مردی مرده،
از دادن طول بیدار اشکها به یک سایه،
از خفاندن خرناس سطوح جوی.
فرشتگان خرابهها
سرانجام اما روز آمد، ساعت بیلها و دلوها.
نور انتظار نداشت دقیقهها فرو ریزند
چرا که در دریا دلتنگی مغروقان میآشفت-
دلتنگی از برای زمین.
هیچکس پگاهی از پونهی وحشی
از آسمانها انتظار نداشت،
نه این که فرشتگان ستارههای زنگاری
فراز آدمیان رقم زنند.
جامهها انتظار نداشتند بدنها زودازود کوچ کنند.
کمایی بسترها از سپیدهیی قابل کشتیرانی گریختند.
تو صحبت بنزین را میشنوی-
از فجایعی بهعلت لغزشهای بدون شرحخاطرهها.
در فلک نک و نال میکنند از خیانت گل سرخ
من با روحم غیبت باروت میکنم که قاچاق میشود
به سمت چپ نعش بلبلی از رفقایم.
نزدیک نیا.
تو هرگز نپنداشتی سایههات
به دنیای سایه برگردد،
وقتی گلولهی ششلولی سکوت مرا داغان کرد.
سرانجام اما
آن دومی فرا رسید
در لباس مبدل چون شب
چشم در راه گورنوشتهیی.
آهک زنده پردهییست پُرتکان
از نمایش مردگان.
به تو گفتهام که نزدیک نیا.
از تو فضای کوچکی خواستهام برای تنفس
که فقط برای درک رؤیایی کافی باشد
و فقط برای یک تهوع بیاختیار
برای ترکاندن گلها و دیگهای بخار.
ماه
پیش از تصادفات رانندگی چه لطیف بود
و از دودکش کارخانهها به کورهها میآمد.
حال، بر نقشهی نامنتظر بنزین،
لکهدار میمیرد،
با فرشتهیی بر بالین
که با جان کندن او شتاب میدهد.
مردان روی، قیر، سرب،
همه از یادش میبرند.
مردهای قطران و لجن
همه از یاد میبرند
که این قطارها و کشتیهاشان
در چشم رس پرنده فقط لکهی روغنیست
در وسط دنیا،
که خواهان پناهی هر سوی میرود.
آنها همه از یاد بردهاند،
همچنان که من، همهمان.
و حال کسی انتظار ورود از قطارهای تندرو نمیبرد،
یا ملاقات رسمی نور از آبهای قرق،
یا رستاخیز صداها
در طنینهایی
که ذغال میشود.
فرشتگان زشت
تو بودهای،
تو که در گند، گند بدبخت باتلاقها خوابی
تا مگر سیهروزترین طلوع تو را در شکوه کود
رستخیز دهد،
تو بودهای دلیل این سفر.
پرندهیی قابل نیست
از آبشخور یک روح بنوشد،
آنگاه که، خواهناخواه، این فلک از راه آن یکی
میگذرد
و این سنگ یا یکی دیگر
افترا میزند به ستارهیی.
ببین.
ماه میافتد، گزیده از تیزاب،
به چالابها که آمونیاک
حرص عقربها را خیس میکند.
جرأت اگر کنی فقط یک پا برداری،
قرون آینده بدانند که دیدن خوبی آبها سادهست
و باک نباشد که چه چاهها و لجنها منظرهها را تیره
میکنند.
باران تارتنان بهتعقیب منست.
مسلمتر از این چیزی نیست
که مردی طناب شود.
به این توجه کن:
گواهی کاذبیست گفتنش که ریسمان
دور گردن خوشایند نیست،
و این که مدفوع پرستو
رفعتی میدهد به اردیبهشت ماه.
ولی من بهتو میگویم:
سرخگل به آفتزدگی سرختگلترست
تا بر آن برف محو آن ماه پنجاه ساله.
به این نیز توجه کن، پیش از آن که سفر را به
گور بسپاریم:
آنگاه که سایهیی در لولاهای در میخ میندازد،
یا پای منجمد فرشتهیی
بیخوابی ساکن سنگی را
بر خود هموار میکند،
روح من، نادان، میرسد به کمال.
حال سرانجام غرق میشویم.
وقت آنست که دستها به من دهی،
و از من بخراشی قراضهی نور را که حفرهیی به دام
میندازد،
و برایم بکشی
این واژهای شر را که می روم بخراشانم
بر زمین گدازان.
فرشتگان مرده
اکنون بجوی، بجویشان:
در بیخوابی آبگذرها که خود از یاد رفته است،
در مجاری فاضلاب که از سکوت کثافت گرفته است.
نه دورتر از چالابها که ابری نتواند داشت،
چشمهای سرگردان،
حلقهیی شکسته
یا ستارهیی پامال.
چرا که من آنها را دیدهام:
در آن بیلهای قلوهسنگی آنی که از میان مه نمودارست.
چرا که بر آنها دست سودهام:
در غربت آجری متوفی
که از برجی یا بارکشی به برزخ افتادهست.
هرگز نه دورتر از دودکشهایی که میرمند
یا برگهای چسبنده که بر کفشهای تو میچسبند.
در این همه.
پس در آن جرقههای آواره که بیآتش میسوزد،
در متروکی دندانهدار که آن اثاثهی فرسوده تحمل
کرده است،
نه دورتر از نامها و یادگارها که یخ میبندد بر دیوار.
اکنون بجوی، بجویشان:
زیر قطرهیی موم که جهانی را در کتابی دفن میکند،
یا در امضایی بر یکی از بریدههای نامهها
که لوله میکند غبار.
جایی نزدیک طشتی گمشده،
یا کف کفشی سرگشته میان برف،
یا تیغی که لب پرتگاهی افتادهست.