اهالی قلم و هنر و یارانی از جنس سیاست به دیدار بهار رفته اند و به درخواست “روز” یادداشت هائی نوشته اند از دیروز وامروز و تلخ و شیرین و همه د رانتظار بهار که در فرهنگ ایرانی نشانه آزادی است.
زینت بخش این یادداشت ها، نقاشی های وانشاء رودبارکی است که بوی نوورز و روز نو درهمه آنها جاری است وعطر گلها و کوهپایه های شمال سرزمین باستانی ما را در جهان می پراکند.
نوروز در دوردست
دکتر صدرالدین الهی
با یاد دکتر مصطفی مصباح زاده:
مراد مهربان مردم دار من
چارچار که می گذشت، و چله کوچک که تمام می شد، در کوچه ها تنگ و گلی، برف های پوک و پوسیده و پرشده از غبار و دود، اندک اندک آب می شدند. و از آسمان برف آمیخته با باران سنگینی می بارید که به آن “شلاب” می گفتند.
برف پارو کن های دیروز، که هوز زنگ و آهنگ جارزدن های زمستانی شان در گوش ها بود، پاروها را با سطل هایی که از پیت حلبی بنزینی ساخته بودند، عوض می کردند و در خم کوچه ها فریاد می زدند: “آب حوض می کشیم، آب انبار خالی می کنیم”.
در خانه ها حصیر ها را از روی حوض ها بر می داشتند، و الوارهای روی آب را که برای نترکیدن حوض و آسیب ندیدن ساروج در آن انداخته بودند، جمع می کردند. پِهِن دور حوض را که کاهگل روی آن کشیده بودند، در باغچه ها می ریختند، تا کود گل های بهاری شود.
… و ما می دیدم که عید در آسمان سایه انداخته است.
چه حال خوشی بود تماشای شکفتن برق در خاکستری خشم آلود ابرهایی که آبستن باران بودند. ابرهای سیاه که بالا می آمدند، پیرزن های با تجربه می خواندند:
از ابر سفید نترس و مرد کوسه ریش
از ابر سیه بترس و مرد تپه ریش
و به ما می گفتند که این خطوط شکسته و رنگین برق، تازیانه هایی است که فرشتگان بر پشت شیطان می زنند. شیطان که قصد کرده دوباره به آسمان برگردد و این بار از خدای آسمان ها انتقام خود و بنی آدم را بگیرد. و غرش رعد ناله های شیطان است، و بارش تگرگ دانه های اشک او، و قارچ های درشتی که در کوهستان می شکفد، تکمه های جامه وی که زیر آوار شلاق از هم گسسته است.
در ذهن کودکانه ما شیطان قهرمان بزرگی را می مانست که در برابر خدا قد علم کرده بود. خدایی که ما سخت از او می ترسیدیم و حتی در تاریکی نمناک زیرزمین از ترس او جرات نمی کردیم در کوزه خیار ترشی یا شیشه مربای به را باز کنیم. شیطان در ذهن کودکانه ما مظهر مقاومت بود. و ما به هر کار آزادانه ای که اجازه نداشتم بکنیم؛ شیطنت می گفتیم و بچه های سر به هوا و درس نخوان و یاغی مدرسه را که ظهر هر روز پنج شنبه جلو صف کلاس ها کلاه شیطانی سرشان...
اتاق بالا بروند و در مفرش ها پیچیده شوند. ما با بقیه گلوله های خاکه ذغال کف حیاط فوتبال بازی می کردیم.
این طرف میدان سرچشمه جلو قهوه خانه کریم آبادی، میزی گذاشته می شد با قدحی پر از آب صاف قنات “حاجی علیرضا”. چند ماهی سرخ در قدح و دو سه نارنج روی آب. و پشت قدح آیینه ای بر روی شاهنامه بزرگی که به آن شاهنامه امیر بهادری می گفتند. و کنار آن عکس حاج سید حسن رزاز، در جامه ی کشتی و تنکه پهلوانی، دستی بر کمر زده، طاق ابرو بالا انداخته قرار داشت. پهلوان نام خانوادگی “شجاعت” را برای خود برگزیده بود و هنوز تصویر صاف و قامت خدنگ و نگاه مرتفع او برای ما شجاعت است.
در کوچه صدای بهار می آمد:
مال پای هفت سین سمنو… آی سمنو… آی سمنو
از خانه ما دستی بیرون نمی آمد، کاسه ای دراز نمی شد تا از سمنو پر شود. اما خیلی ها سمنو می خریدند تا کنار ”سین” های دیگر بگذارند. دل ما می گرفت که هفت سین نداریم. اما با این همه شادمانه رخت و کفش نو را می پوشیدیم.
… زیرا که عید در کوچه ما بود.
پای بساط عید ما، شیرینی و گل و یکی دوجور غذای پخته به نشانه نعمت و شگون سنت خانواده وجود داشت و همین، پدر اجازه نمی داد که رادیوی آندریای برق و باطری را باز کنیم و مراسم تحویل سال را از رادیو بشنویم.
او ساعت نقره بغلی اش را در دست می گرفت، و به عقربه اش خیره می شد. هرچه به تحویل سال نزدیک تر می شدیم ساکت تر می شدیم. نفس هامان را در سینه حبس می کردیم. مثل اینکه قرار بود اتفاقی بیفتد. گاهی هم گوش هامان را به زمین می چسباندیم تا وقتی گاوماهی کره زمین را از این شاخ به آن شاخ می اندازد و سال نو می شود صدای جا به جایی سال آن را بشنویم.
با شیرینی ها که سهم کوچکی از آن در پیش دستی ها ی گل سرخی به ما داده می شد، معاشقه و نظربازی می کردیم. و با خود در جیب های خالی مان اسکناس های نو و سکه های براق را که باید تا آخر هفته در آنها جا می گرفت می شمردیم: “میر سید حسین خان، یک تومان”، “عمه خدیجه خانم، پنج هزار”، آقای حاج شیخ عبدالله، یک قران دست لاف”. چه حرص می خوردیم از این دست لافی ها، که بیشترشان آقایان علما بودند، با آن هیکل های گنده و عمامه های گنده تر و سکه های حقیر که می گفتند تیمن دارد و تبرک است و باید ته کیسه گذاشت که برکت سال بعد شود. و ما می دیدیم که اصلا یک قرانی آنها هیچ فرقی با یک قرانی دیگر ندارد. و حتی معجون افلاطون فروش پدرسوخته سر کوچه و جغوروبغوری سرچشمه حرمت سکه آقایان را نگه نمی دارند و اصلا قبول ندارند که پول آقایان از قماش دیگری است. بدتر از همه، اکبرکفری دوچرخه ساز بود که دوچرخه کرایه می داد و حاضر نبود ده دقیقه به حرمت سکه دست لاف دوچرخه ها را بیشتر در اختیار ما بگذارد و در مقابل اصرار ما می گفت:” سکه آقایون اگه برکت نبره برکت نمی آره”. تقصیری نداشت همه اهل محل می دانستند که اکبر نه نماز می خواند، نه روزه نمی گیرد، نه مسجد می رود و کارش از اول شب یک لنگه پا جلو پیشخوان دکان نیم بابی عزیز عرق فروش ایستادن است و نجسی بالا انداختن.
ما دیگر بزرگ شده بودیم که اکبر کفری روز سی تیر توی خیابان ژاله تیر خورد و در بیمارستان سینا جان داد.
آقادایی ها هم به تفاوت عیدی می دادند. آقادایی حسن خسیس بود و یک تومان بیشتر نمی داد. آقادایی حسین که زن و بچه نداشت، بسته به اینکه در چه وقت روز به او می رسیدیم و چقدر از اسکناس هایش مانده بود، سیبیل ما را چرب می کرد. آقادایی علی اگر سرحال بود و نشئه، اسکناسی کف دستمان می گذاشت و فحش بی دریغی به تمام قوم و خویش ها می داد. ما آقادایی علی را خیلی دوست داشتیم چون فحش هایی را که می داد از دهان دیگری نمی شنیدیم. یاد گرفتن فحش مثل دیپلم گرفتن بود.
وقتی عقربه ساعت تحویل سال را نشان می داد، پدر حلول سال نو را اعلام می کرد. دستش را می بوسیدیم، صورتمان را می بوسید و ما می دانستیم که باید تمام قصیده بهاریه سعدی را بشنویم.
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
و روزگاری تمام قصیده را از بر بودیم چون پدر می گفت که روز عید در روزگاران گذشته شاعران در پیش شاه قصیده می خوانده اند و صله می گرفته اند. و تخت شاهان بر پایه قصاید بهاریه استوار بوده و شاعران به مرحمت شاهان می زسته اند. اعتقادات عجیب او را ما در سال های بعد و سرکشی های جوانی اصلا باور نداشتیم که می گفت:
”مملکت ایران را شعر شاعران بر پا نگه داشته و پادشاهان با حمایت از شاعران در حقیقت ایران را حمایت می کرده اند.” و چه افسوس ها می خورد که این پادشاهان آخری از مظفرالدین شاه به این طرف، شعر نمی شناخته اند و حالا روز عید و سلام شاهانه ملک الشعرایی ندارند که تهنیت سال نو را به شعر بگوید و اعتقاد داشت که عید بدون شعر عید نیست. تعجب می کنیم که با این همه، او چرا قصاید مدحیه را در روز عید نمی خواند و همه ساله به شعر بامدادان سعدی قناعت می کرد؟
وقتی قصیده تمام می شد، اسکناس های تازه ما را می داد و اجازه می داد که شیرینی های در پیشدستی کشیده شده را به نیش بکشیم.
… وعید در خانه ما بود.
با سرعتی هراس انگیز بر خاکستری یک شاهراه دراز می رانیم. به نظر می رسد که ساعتی بعد تحویل خواهد شد. هیچ ایستگاه رادیویی فارسی حرف نمی زند. رادیو را می بندم. ساعت بغلی ندارم. به ساعت ارزان قیمت مچی ام خیره می شوم. تا تحویل سال وقتی باقی نمانده است. مثل جزیره متحرک بی لنگری هستیم که روی رودخانه آسفالت حرکت می کند. حتی قایقی نیستیم که شراعی و بادبانی داشته باشد. باید سال تحویل به خانه برسیم. اما خانه کجاست؟ سرچشمه از ما خیلی دور است. مادری در بین نیست و پدری. برادرم و خواهرانم هر کدام در دوردستی پراکنده اند. تازه به خانه و سفره که برسیم بچه ها هستند با باورهایی که ما در آنها جا داده ایم و اعتقاد به اینکه شام شب عید را باید با هم خورد و گرمای مهربان نگاه زنم که همه ما را آرام می کند و لبخند او که بشارت عید است. ساعتم تحویل سال را نشان می دهد و روی جاده هستیم و می رانیم؛ بی لنگر، بی شراع، بی بادبان و ناخدا گم کرده. من بی اختیار می خوانم:
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
نوه کوچکم “دلبر” با حیرت کودکانه و فارسی شیرینش می پرسد:
- صدرالدین چی میگی؟
- در جوابش می گویم:
- هیچی بابا دارم از تهرون حرف می زنم.
و او دوباره می پرسد:
- تهرون کیه؟…
… عید را دور از خانه هستیم.
بوی آن روزهای گمشده
عترت گودرزی( الهی)
آه که گاهی چقدر دلم برای آن دختر بچه پنج ساله با موهای چتری و کفش های ورزشی براقش تنگ می شود. دخترک در آن بعد از ظهرهای ابر و آفتابی بهاری به دور حیاط می دوید و در ایوان جلوی اتاق خواب پدربزرگ می نشست.
پاها را آویزان می کرد و برای اینکه او را از خواب بعد از ظهر بیدار کند و سر به سرش بگذارد، پاشنه ها را با ضرب مخصوص به دیوار ایوان می کوبید و او با لبخند ملامت باری بیدار می شد.
گاه به دور گلدان های پر از گل های اقاقی بنفش که در اتاق پذیرایی گذاشته بودند، راه می رفت و آنها را می بویید و به داد و فریاد مادر اعتنایی نمی کرد. عاشق آن بنفش عطر آگین بود بی آن که بداند عشق چه رنگی دارد.
پدر که ماموریت خوزستان دارد، هر سال خانواده را چند روز به عید مانده به تهران می فرستد.
دخترک دل بسته هوای عطر آگین خانه پدربزرگ است. بوی بادام های در یاس خوابیده که برای باقلوی عید می کوبند او را سرمست می کند و وقتی مادربزرگ اولین نان نخودچی تازه پخته را با عشق در دهان او می گذارد، فقط چشم هایش را می بند و می گوید آه…
آه که چقدر دلم برای تو تنگ می شود، چقدر دلم برای هوای گرگ و میش خانه پدربزرگ، برای گل های بنفش اقاقی تنگ می شود. حالا آن دخترک پنج ساله دیگر پنج ساله نیست. عید را در دوردست ها جشن می گیرد. پنجره را باز می کند و در پی آن بعد از ظهر نیمه ابری بهاری در آسمان غریبه کودکانه می گردد.
بادام های دریایی خوابیده را می کوبد تا مگر از بوی آن روزهای گمشده را بازیابد. نان نخودچی ها را از فر بیرون می آورد، چشم هایش را می بندد. اولین نان نخودچی را در دهان می گذارد و بی اختیار می گوید آه.
و قطره اشکی که از چشمش روی گونه می غلتد فریاد می زند: اینجا هوا گرگ و میش نیست. هوا دود آلود و گرفته است. نه عطر بادام های در یاس خوابیده همان است که بود و نه طعم نان نخودچی همان که مادربزرگ می پخت.
عید در دوردست غربت چیز غریب و غریبه ای است…
بهار”زمستان صفت”؟
روزبه امیر ابراهیمی
چندین سالی که روزگار مرا به دامان روزنامه نگاری فرستاد “بهاریه” نویسی از جمله لحظاتی بود که برای نوشتن چند خط به اندازه نوشتن یک کتاب فکر می کردم. بهاریه هایی که در این سال ها نوشتم همواره با تردید نوشتم. نه تردید در مورد اصل نوشتن که تردیدم در نوشتن از “چه؟ ” بود.
بهار هر بار که می آید هم غمگین می شوم و هم سرمست. سرمست از شکوفایی زمین و آسمان و لذت سبزی هایش و غمگین از اندیشیدن به فصلی نو و سالی نو.
نمی دانم چرا اما همیشه در این سال ها وقتی برای بهار می نوشتم خیلی زودتر از تابستان، زمستان سر می رسید. و سرمایی در درون کالبد متلاطم جامعه ای که من یکی از میلیون هایش بودم و هستم.
بهار که می آمد با سبزی سرزمین، همه جا ندا بلند بود که با سبزی ها سبز باش اما همیشه این “امید” ها همه رنگ به خود می گرفت جز سبزی.
بهار که می آمد در ایران و سبزی هایش انگار فصلی بر فصل های “کم امیدی” افزوده می شد. بهار که می آمد انگار فقط چند روز اولش “بهار” بود.
همیشه وقتی می خواستم بهاریه بنویسم به سالی که گذشته بود نگاهی می کردم و گوشه چشمی به سالی که در صف آمدن بود. همیشه وقتی می خواستم از بهار بنویسم “نوشته ام” زمستانی بود درست مثل همین نوشته که بوی سردی زمستان می دهد.
سالی که گذشت برای ایران زمستانی سرد بود و برای من ایرانی هم. آیا این بهار هم به مانند قبل “زمستان” صفت خواهد بود؟
کاش “بهار”، بهاری باشد…..
بهاری که از ایران می شناسم
نوشابه امیری
در همان روزهای اول ترک ایران، خانه، دوستی را در پاریس دیدم که به عمر انقلاب از ایران دور مانده بود. رسیده و نرسیده، پرسیدم: “دلت برای ایران تنگ نشده؟” گفت: “می شد!“
و این شد آغاز یک داستان؛ داستانی که بر او گذشته بود و بی شک بر بسیاری دیگر نیز همسان گذشته است: “برای سفری کاری به فرانسه آمده بودم که خبر شدم اعضای انجمن یک شبه اسلامی کیهان، به در و دیوار اعلامیه زده اند که فلانی مامور ساواک است و عامل رژیم و جاسوس و….خبر اعدام ها هم که آمد دیگر فهمیدم بازگشتی در کار نیست. ماندنی شدم، بدون برنامه و بدون خداحافظی با آقای شوقی.“
مرحوم شوقی. پیرمردی بود که جوانی در کیهان سپری کرده بود و همه ما را “تو” خطاب می کرد. بعد ها هم که کیهان به اشغال درآمد، پیرمرد، دولا دولا کار می کرد و به تازه واردان می گفت: “جای شما اینجا نیست.“خدایش بیامرزد.
در فکر آقای شوقی هستم که دوست دیرینه، سیگاری روشن می کند و ادامه می دهد: “چند روز اول فقط به راه رفتن در خیابان ها گذشت؛ بی هدف. بعد خزیدن به کنج عزلت. در یک اتاق زیر شیروانی. 6 ماه. بیرون نمی آمدم؛ الا برای خرید نان. با ریش های بلند و صورتی که افسردگی از آن رنگ می گرفت.“
با دهان باز نگاهش می کنم. در دیدن او خود را باز می بینم: 6 ماه! حالم را می فهمد. فوری می گوید: “ولی تمام شد. تمام.“
پرسیدم: “چطور؟”
گفت: “بعد از آن 6 ماه به کار پرداختم و زندگی و دنبال کردن مسائل ایران. همیشه هم با چمدانی که بسته بود برای رفتن. تا سال ها بعد در سفری کاری به افغانستان، هواپیما به علت نقص فنی در فرودگاه تهران نشست. چند ساعتی در فرودگاه بودیم. اجازه پیاده شدن هم نداشتیم. به اجبار از پشت پنجره به دیدن ـ نه بلعیدن ـ شهری و آدمیانی پرداختم که بیش از 20 سال قبل آن را ترک کرده بودم.مامورین. لباس ها. رنگ ها. نه؛ سیاهی ها….و ناگهان…“
ـ ناگهان چه؟
می گوید: “ناگهان همه دلتنگی هایم برطرف شد. دیدم این ایران، آن ایرانی نیست که من به آن عاشق بودم.بهار بود اتفاقا؛ اما بهارش هم شبیه بهارهای ایران نبود.“
آن دوست که اینک به سنین پیری رسیده، مدت هاست چمدانش را باز کرده است.یک روزنامه نگار سرشناس بین المللی شده. کتاب نوشته و…
من اما در آستانه پنجمین بهار دوری از خانه، دوست دارم بنویسم:ایران من؛ خانه من؛ می دانم که نه رنگت به همیشه ماند و نه رویت؛ اما این نیز می دانم که رفت و روب خانه، ناشدنی نیست.پس همچنان به انتظارت می نشینم و در استانه سال نو دعا می کنم:بهار به ایران باز گردد و من نیز.با هم دعا کنیم.
کاش بدتر نشود
حسین باستانی
اسفند 76 بود. اولین سال خاتمی بود، “راست ها” می گفتند هیچ چیز عوض نشده. ما در “جامعه” مغرور و امیدوار بودیم، با تیراژی که هر هفته بالاتر می رفت. می گفتیم: روزنامه ای که سه برابر یک استادیوم فوتبال خواننده دارد را نمی تواند ببندند!
اسفند 77 بود. “جامعه” و “توس” را بسته بودند، ولی “ نشاط” و “خرداد” و “صبح امروز” را داشتیم. فروهرها و پوینده و مختاری و شریف و دوانی را کشته بوند، اما راضی بودیم که “غده سرطانی” ریشه کن شده است. در روزنامه هایمان رسوایشان کرده بودیم! فکر می کردیم که دیگر، قاتلان هم از ما حساب می برند. تازه، شوراهای شهر را هم گرفته بودیم.
اسفند 78 بود. روز روشن گلوله را در “مغز متفکر اصلاحات” خالی کرده بودند، ولی خوب، مغرور بودیم که مجلس را هم گرفته ایم. تازه 28 نفر از 30 نفر نماینده پایتخت، از لیست “مطبوعات” بودند. حالا، نماینده تعیین می کردیم!
اسفند 79 بود. 2 قوه از 3 قوه مملکت دست ما بود، ولی عجیب است که کار، سخت تر شده بود. در یک سال، تمام روزنامه هایمان و جایگزین های آنها و جایگزین های جایگزین های آنها را هم بسته بودند. آخرین سال خاتمی بود که می گفت نمی خواهد دوباره کاندیدا شود. می گفتیم باید بشود تا وضع بهتر شود.
اسنفد 80: خاتمی دوباره رئیس جمهور شده بود، ولی کار، بازهم سخت تر بود. برای “روکم کنی” رییس جمهور 23 میلیونی، زندان ها را از دوستانمان پر کرده بودند. آمریکایی ها، بعد از 11 سپتامبر، همسایه شرقی را زده بودند و همسایه غربی را هم، از همان اسفند، شروع کرده بودند به زدن. ما را هم قرار بود بزنند؟
اسفند 81: اولین شوک: شوراها از دست رفتند! آن هم بدون نظارت استصوابی شورای نگهبان. مردم نیامده بودند. روی این یکی دیگر حساب نکرده بودیم… خوش بین ها می گفتند: این یک حادثه بود. اما…
اسفند 82: شوک بعدی: مجلس هم از دست رفت! این بار البته، با نظارت استصوابی. تمام اصلاح طلب های مشهور رد صلاحیت شده بودند. چند هفته تحصن، استعفای 14 عضو کابینه، “انتخابات غیر رقابتی را برگزار نمی کنیم”، “رد صلاحیت شده های غیر قانونی را در لیست لاندیداهای مجاز می گذاریم” و… همه و همه در عرض یکی - دو روز ”کان لم یکن” شده بود. مجلس یکدست یکدست شد. به همین راحتی!
اسفند 82: خاتمی داشت می رفت. نگران بودیم. چه کسی جایش می آمد؟ هر که بود، قطعاً احمدی نژاد نبود، بدترین حالتش، “سردار سازندگی” بود، یا فوق فوقش “سردار خلبان”…
اسفند 84: محمود احمدی نژاد، رییس جمهور، ده ها فرمانده نظامی را در وزارتخانه ها و استانداری ها و فرمانداری ها و… مستقر کرده بود. او و سردارانش خیلی زود، کاری کرده بودند که ایران هر روز جز و خبرهای داغ تلویزیون های دنیا باشد. ایرانی های خارج از کشور، هر روز باید به ده نفر توضیح می دادند که کشورشان، “آن طور ها هم که می گویند” نیست…
اسفند 85: “راست های” رقیب، هواداران احمدی نژاد را در شوراها و خبرگان عقب زده بودند، ولی عوضش دولت ”مهرورزی”، مطبوعاتی ها و کارگران و دانشجویان را “له” کرده بود. معلم ها شب عید را هم قرار بود در زندان باشند. اولین قطعنامه تحریم ایران تصویب شده بود. به رای گیری قطعنامه دوم، تنها یک ماه مانده بود.
… و اسفند 86: آخرین شوک! سرداران رییس جمهور، “پرتخلف ترین انتخابات تاریخ جمهوری اسلامی” را برگزار کردند. آن هم بعد از انبوه ترین رد صلاحیت کاندیداهای اصلاح طلب، که پس از آن برای حزب فاتح انتخابات مجلس ششم، تنها دو کاندیدا در سرتاسر کشور باقی ماند. سالی که با صدور قطعنامه دوم تحریم آغاز شده، با تصویب قطعنامه سوم در حال پایان است…
به همین زودی، ده سال از زمانی که راست ها می گفتند “هیچ چیز عوض نشده ” و ما به آنها می خندیدیم گذشته. اسفند سال بعد چه می شود؟ نمی دانیم. توقع زیادی هم نداریم.
برایمان کافی است تا از همین که هست، بدتر نشود.
آنجا و اینجا
عباس بختیاری
عیدتان مبارک!
عید و غم غربت، عید و دوری از یار و دیار!
آیا این دو با هم سازگارند؟
اما نپرسیم،
چرا که در وطن هم دلتنگی کم از غربت نیست.
اگر اینجا خویشان و دوستان دورند،
آنجا خویشی را جیره بندی کرده اند و دست دوستی را بریده اند،
اگر اینجا همزبانی نیست، آنجا همدلی گناه است،
اگر اینجا دیوار است، آنجا شب است،
اگر اینجا پای رفتن نیست، آنجا بال اندیشه شکسته است.
اما انسان یعنی شادی، یعنی پیوند، یعنی همدلی، یعنی روشنی، یعنی تکاپو.
انسانها کوشندگان خستگی ناپذیرند و زمان را بکار میگیرند تا با یاری طبیعت و همراه با طبیعت شکوفایی و روشنایی را به زمین آورند و عشق و شادی را از بند رها سازند.
گره از ابرو بگشاییم و هم زبان با یاران در وطن به پیشواز بهار برویم.
نوروزیان مبارک
مسعود بهنود
نوروز، که حکایت سال نو و فصل نو و روزنو باشد، جز آن که از جمله بدیع ترین نوآوری ها و کشف های ما ایرانیان است که جلوه گرست و در سال های اخیر تلالو بیش تری هم یافته در میان جهانیان که دریافته اند اول فرودین – 21 مارس – بهترین شروع برای سال می تواند بود، جز آن که موسم پیوستگی هاست، به نوعی راز ماندگاری ساکنان این فلات را هم نشانه می زند.
ایرانیان از بسیار سال پیش نوروز را برگزیدند و همزمان با شکوفه و موسم بهار، بهاری کردند. اما مردمی که همه نشانه های گذشته شان از میان رفته، در نگاه بانی از پیشینه و تاریخ خود چنین سهل انگار بوده اند، سئوال این است که چگونه نوروز را از دست ندادند. پاسخش در تسامحی است که در آداب نوروز هست که دیگر شباهتی به نوروز ساسانیان ندارد. حضور قرآن و دعاهای مخصوص نوروز، این عید را از گزند رهاند. به معنای دیگر نوروز هرگز به مقابله با اول محرم نرفت. و به همین دلیل هم ماند. یعنی که پدرانمان معامله با روزگار را بلد بودند، سیستم هزینه و فایده می شناختند. وقتی حریف غالب شد، محاسبه کردند و دیدند برای حفظ نوروز باید به دین تازه مزینش کنند. یا محول القلوب … و گشودن قرآن را پهلوی شمع و آینه نشاندند که آئین پارسی بود. و آئین کهن محفوظ ماند و از گردنه سخت تاریخ گذشت. بسیاری دیگر از مراسم و آئین ها نگذشتند، یعنی گذشتند اما فقط در میان زرتشیان پاک نهاد در ایران یا در هند ماندند. اما به خانه ایرانیان مسلمان که اکثریت شدند راهی نیافت.
اما نوروز به این تدبیر در خانه دل ایرانیان نشست، به هیچ ترفندی از دل ها بیرون نشد. نه مغول، نه اعراب، نه فرنگی ها و فرنگی مآب ها هیچ یک نتوانستند این روز را با آداب و سنتش از زندگی ایرانی ها بیرون اندازد.
علتش را باید در این رمز جاودانه دید که بنیاد نوروز بر محاسبه ای دقیق و ذوقی به نهایت بود. این خود کم نیست. دیگر آن که بزرگ ترین رقیب نوروز که اول سال هجری قمری بود، برای ایرانیان شیعه این خسران را داشت که ماه محرم، ماه عزاداری بود و نمی توانست مبارک باشد گرچه همین نام را بدان داده اند. محرم مبارک نیست و اول سال به نظر ایرانیان مبارک بود. از همین رو بود که مبلغان و سخنرانان و بلندپایگان شیعه هم گرچه تا همین سی سال قبل از به کار بردن تاریخی به جز هجری قمری ابا داشتند و آیت الله خمینی اولین روحانی بود که تاریخ شمسی را هم در پائین نامه ها و فرمان هایش به کار برد، اما مانعی هم برای مریدان خود ایجاد نکردند. گاهی با سیزده به در و چهارشنبه سوری مخالفتی بنا گذاشتند، اما با نوروز نه.
در اولین سال های انقلاب که فصل تندروی ها بود. همان زمان که موجی برای سوزاندن شاهنامه، خراب کردن مقبره فردوسی، تخریب تخت جمشید، و پاک کردن اسم شاه از همه جا حتی “شاهرود” و “کرمانشاه” برخاست. عنوان سازمان شیروخورشید سرخ را – که در کنار هلال احمر و صلیب سرخ، نشانه اختصاصی ایران بود – پس دادند و خیال تغییر پرچم سبز و سرخ و سفید را داشتند، و کسانی از بنیانگذار انقلاب خواستند که از ارسال پیام نوروزی خودداری کند. اما آیت الله طالقانی پیام داد که به هر حال خود پیام خواهد داد، تا سرانجام خبر رسید که آقای خمینی هم پیام داد. بنابراین نوروز از گردنه ای دیگر هم گذشت. نه که گذشت بلکه در سال های بعد موجبی شد برای لجبازی بعضی، غافل که روحانیت آن راز ماندگاری را می شناخت و همصدا شد.
پس چه عجب اگر می گویم از بین چند کشف، نوآوری و اختراع که از ما ایرانیان به تمدن بشری رسیده، نوروز – حتی بیش از الکل که کشف آن به نام یک حکیم ایرانی ثبت است – بر صفحه عالم حضور داشته و دارد. و این جز به علت محاسبه دقیق نجومی، به دلیل ذوقی است که در انتخاب شروع بهار، تربیع اول، به عنوان مبنای سال به کار رفته است. کیست که به کمترین انصاف تاریخ گردان در میان فصول – هجری قمری – یا تاریخ گم شده در برف و یخ بندان زمستان – تاریخ تولد مسیح – را زمانی بهتر از آغاز بهار برای نو شدن روزگار ببیند. چنان که چندی پیش سازمان ملل اعلام داشت و اول فروردین را بهترین انتخاب دید.
می ماند یک سخن دیگر. مسامحه ما ایرانیان که در ثبت نوروز به عنوان اثری تاریخ در یونسکو پیشقدم و شتابنده نشدیم، حالا باید بشویم و دیر نیست. دیگر این که ما چرا اهمیت نوروز را در منافع ملی ندیدیم. اگر زبان فارسی بخشی از منافع ملی ما را تامین می کند، که می کند. اگر مذهب شیعه برای ایرانیان منطقه نفوذی در عراق، لبنان و بحرین و پاکستان و افغانستان و تاجیکستان می سازد، که می سازد. نوروز نیز جای مهمی در سیاست فرهنگی ما می تواند داشت. نوروزی که به هر حال مرکزش ایران است در شعاعی گسترده تر از زبان فارسی حکومت می گیرد. هم اکنون جز کردهای پاک نژاد [سنی]، اعراب عراق و لبنان [شیعه] و ترک های آذری هم نوروزیانند، حتی دیده اید در کرواسی و تاجیکستان و قزاقستان هم نوروز را حجله می بندند.
بنابراین چه بهتر آن که خود را ایرانی و نوروزی بدانیم، که حلقه ای است که می تواند هم دارندگان زبان های مختلف و هم مذاهب مختلف را در درون متحد دارد.
پس جای آن دارد تا برویم که ما نیز بهاری کنیم. به جوانه ای که در دل نهال است و به آن خرمی که در جان هواست و در ضمیر زمین، آماده باشیم برای با هم بودن، ما همه با همان و تنهایان.
آزادی در انقلاب بهاری
امید حبیبی نیا
- بدو…
صدای بیژن بود که مرا بی اختیار با کلیشه در دست به حرکت واداشت، صدای پاهای خودش را هم می شنیدم که از پشت سرم می دود شاید لحظه ای معطل شده بود تا ساک اسپری های رنگ را بردارد، از پشت سر با فاصله ای نه چندان دور صدای چکمه های سربازان حکومت نظامی می آمد.
”ی” آزادی در قوس ش هنوز رنگ نگرفته بود اما بر دیوار سفید مرمری که شعارهای قبلی پاک شده بودند خوب جلوه گری می کرد.
سر چهارراه دسته دیگری از سربازان حکومت نظامی مستقر بودند، تنها راه پیچیدن به کوچه دیگری بود که خطر کمین سربازان دیگری در آن بود، اما بیژن فرمان داد: از اون ور نه!
ایستادم، سربازان ما را دیده بودند و جیپی از سر خیابان به طرفمان می آمد، کیف را به دوش انداخت و مثل یک بند باز از روی در خانه ای بالای دیواری پرید و خود را به بام رساند: به من اشاره کرد تا از روی در بالای بروم، کلیشه ها را زیر کاپیشن م فرو بردم و با زحمت خود را بالای بام رساندم.
سربازان به ما رسیدند و شروع به کوبیدن به در خانه کردند تا صاحبخانه را از خواب بیدار کنند، نزدیک سحر بود ولی همه جا تاریک بود، چند نفر دیگر لابد به دستور افسری به تبعیت از من خود را روی در بالا کشیدند، صدای کوبیدن در و سروصدایی که سربازان راه انداخته بودند سبب شده بود که در دل تاریکی شب چراغهای خانه ها یکی یکی روشن شود و کار ما را برای فرار از دست سربازان بر روی پشت بام ها سخت تر کند.
همچنان می دویدیم که دری روی پشت بام باز شد، پیرمردی ریشو ما را به داخل خانه فراخواند و به زیرزمینش برد تا سروصداها بخوابد.
وقتی سربازان تمام پشت بام ها را جستجو کردند، از بام ها پایین آمدند و لابد رفتند تا در کوچه ها کمین کنند.
پیرمرد برایمان چای و نان آورد، ساک و دستهای رنگی مان را که دید، پرسید: شعار می نوشتید؟ به سادگی پاسخ دادم: بله. کلیشه ها را از زیر کاپیشنم درآوردم، آزادی و ستاره اتاق را روشن کردند…
شب رو به پایان بود و سپیده ناگهان سر زد، بهار شده بود. آزادی در چند قدمی بود و ستاره ها بر دیوار کوچه ها نشسته بودند، سر چهارراه ها اعلامیه ها را پیروزمندانه به عابران مشتاق می دادیم، گویی فاتح جهان شده ایم یا جهانی دیگری را کشف کرده بودیم، بزرگ شده بودیم، می خواندیم دیوانه وار یا عاشقانه، دو بار، سه بار، صد بار؛ کتابهایی که برای درک و فهم آنها باید سالها وقت صرف می کردیم را شب ها تا صبح می خواندیم، زیرجملاتشان خط می کشیدیم و یا حفظ می کردیم.
بهار شده بود و ما مثل دسته ای پرستوی پرسروصدا از این سو به آن سو بال می گشودیم، اما همان هفته اول اولین سنگ ما را نشانه گرفت. سر آذر را در چهارراهی شکستند و موهای زیبای خرمایی ش غرق خون شد، بعد نوبت همه ما رسید و ناگهان در یازدهم فروردین ماه ۵۷، بهار به پایان رسید. رفراندم برگزار شد و تنها گزینه در برابر جمهوری اسلامی “نه” بود، گفتیم نه، رفراندم را تحریم کردیم و این بار با چکمه به سراغمان آمدند، ما کاشفان فروتن شوکران بودیم…
سی سال پیش در چنین روزهایی کشورما شاهد روزهای پرشکوهی بود، روزهای بهاری عشق، اتحاد و انقلاب، آرمان مشترکی همه را به هم پیوند می داد: سرنگونی نظام پادشاهی محمد رضا شاه.
سه سال بعد از آن، اما دیگر اثری از آن انقلاب نمانده بود، هیچ نشریه و روزنامه آزادی برجا نمانده بود، هیچ حزب سیاسی اجازه فعالیت نداشت و جوانان انقلابی به اتهام آرمان گرایی دسته دسته به جوخه اعدام سپرده می شدند و نامشان شامگاهان از رادیو اعلام می شد.
بسیاری از ما حتما از خود پرسیده ایم این چگونه انقلابی بود، از هر انقلابی انتظار می رود تا به دیکتاتوری و فساد و عقب ماندگی خاتمه بدهد و به توسعه و آزادی بینجامد، اما آنچه ما به دست آوردیم از چاله به چاه افتادن بود.
نظامی توتالیتار و عقب مانده جایگزین نظام پادشاهی شد که از اساس با همه معیارهای بشری حقوق دمکراتیک در تعارض بود.
شاید مشکل این بود که بسیاری از ما می دانستیم در کوتاه مدت چه می خواهیم ولی نمی دانستیم چه نمی خواهیم.
ما جمهوری اسلامی نمی خواستیم اما بسیاری از مردم هنوز درک مشخصی از جمهوری اسلامی نداشتند، و به نظرشان رهبر روحانی نظام اسلامی مظهر معصومیت سیاسی بود، کسی که وقتی در حومه پاریس بود تحت القائات برخی سیاستمداران لیبرال اطرافش حرفهای قابل تاملی می زد و وقتی وارد کشور شد، چنان کرد که عمر بهار آزادی تنها به چند روز رسید.
سی سال از بهار پنجاه و هفت گذشته است، زمانی که انقلاب در حال اوج گیری بود و در تابستان داغ همان سال به آستانه انفجاری خود رسید؛ هفده شهریور نقطه پایان نظام شاهنشاهی بود.
هنوز شاید باید از خود بپرسیم چه می خواهیم و چه نمی خواهیم بی تظاهر و لفافه، صریح و روشن باید تکلیف خودمان را روشن کنیم، اینجا قانون همه یا هیچ حکمفرماست.
مثل عشق می ماند، شما نمی توانید شریک زندگی تان را کمی یا به صورت مشروط دوست داشته باشید، یا باید عاشق ش باشید یا نباشید.
بهار بهر روی می آید، مثل خورشید که سر موعد خواهد آمد، این حکم زندگی است، کسی گفته بود من جانم را بر سر آزادی می گذارم تا بر خاکی که استخوان های من در آن مدفون است، انسان های آزاد و شاد راه بروند.
۶ سال است که استخوانهای بیژن زیر تپه ای در نزدیکی کوه مدفون شده است، آخرین باری که در خیابان دیدمش گفت باز می گردم تا در باره تئوریهای انقلاب با هم بحث کنیم.
او مرده است اما من هنوز به آزادی چشم دوخته ام، بهار که از راه می رسد، خیالم به کوچه پس کوچه های شهرم می رود، جایی که با بیژن شعارهای انقلابی می نوشتیم، با خط خوش می نوشت و من رقص قلم مو را در دستان ماهرش می دیدم که از عشق لبریز می شد: “آزادی”، باید تمامش کرد، آن “ی” ننوشته را.
ژنو، ۲۵ اسفند ۱۳۸۶
به یاد بیژن مجنون که در تیرماه ۱۳۶۰ تیرباران شد.
شاید سالی دیگر
پیام رهنما
راستی اگربشرعمده اشتغال شبانه روزی خودراخفتن وخوردن قراربدهدبه چه دردمی خورد؟… اما من نمی دانم گرفتار نسیان حیوانی شده ام ویاوسواسی دامنگیرمن شده است که بیش از آنچه که باید وشاید به عاقبت امرمی اندیشم.اگرچنین باشد این وسواسی است که یک قسمت آن ازعقل و احتیاط تشکیل یافته وسه قسمت آن از از جبن وبی غیرتی.
نمی دانم که باعث واراده ووسائل ونیروی نیل به مقصود خودم رادارا هستم، ولی دست بردست گذاشته ام ومی گویم: ”باید این کارراکرد.“
هملت. پرده چهار
بشری هملت واردرجهان امروز واقعا تحفه است.کسی که قاتل پدرش، با مادر زناکارش ازدواج کرده ودرجواراوزندگی می کند، اما او درگرفتن انتقام تردید دارد وتردید…
شاید درست نباشد که پیام سبزبهاری را این گونه تلخ نوشت، اما ماایرانیان چنان درتردیدی هملت گونه، نسبت به تعیین سرنوشتمان گرفتار آمده ایم که مزدوران وجلادان هرچه می خواهند برسرمان می آورند وماروز به روز سکوتمان سنگین تر وسنگین ترمی شود.
اگرهملت تردید نمی کرد سرانجام کارش چنان خونین نمی شد.امید است درسال نو وبهاری سبز، تردید راازخوددورکنیم ودست به کار شویم تا حقمان را بگیریم چراکه هرچه بیشترتردید کنیم، سرانجام خونین تری خواهیم داشت.بیاییدآزادی خواهی و عدالت خواهی و برابری انسان ها را درسال نو به تن پوش بهار بیاویزیم تا رنگین تر شود.
یادمان باشد درنوروز امسال برادران وخواهران زیادی در بند داریم ومادران زیادی عزادار فرزندان اعدام شده اشان هستند و یادمان باشد که شرایط رهایی همیشه فراهم است ولی تنها با انکار غلط این است که سیاهی به دست می آید.جهان کهنه مبانی جهان نورا ساخته است، برماست که علیه جهان کهنه، نورجهان تازه را درخشان کنیم.
شاید سالی دیگرپیام تبریکتان راشاداب تر وبه دورازاین همه تلخی تقدیم کنم.شاید سالی دیگر، ارمغان بهار آزادی فرزندانتان باشد وشاید سالی دیگراین نوشته رابا صدای بلند درمیدان شهرمان برایتان بخوانم وصدها آرزوی دیگرکه شما می توانید برآورده اش کنید نه دیگری.
بهار، دختر تمامی هوسها
محمد صفریان
هرگز در باورم نگنجیده است که پشت سر خستگی تاریخ باشد و فضایی خاموش، چهره در نقاب نیستی در کشیده. اندیشه انسان در دام زمان اسیر است واکنون تجلی زمان و بهار شاید تجلی اکنون.
اگر گذشته در ذهن بشر ثبت نمی شد، وتوانایی ماندگار شدن نداشت، به گمانم درک بشر از زیبایی جور دیگر بود و تکرار بی قرار تاریخ عصای موسی اش نمی شد.
برای من، بهار بیش از آنکه از نو شدن پیام آورده باشد، راوی قصه ی بهارهای پیشین است که در گوشه ای از اکنونم، جا خشک کرده اند وخیره به امروز من می نگرند.
حال و هوای سال نو برای هر ایرانی و یا هر انسانی که تجربه زندگی ایرانی دارد، همراهی و همزمانی بهار و نوروز است. ترس کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد و گوش دادن به صدای طبیعت که ساز نو و آواز نو و راز نو دارد. این دو حس همواره یار هم بودند وبا هم. یکی بی وجود آن دیگری، معنایی نداشت، هویتی نداشت و دل را به غنج زدن نمی انداخت.
حال که سفر، چند سالی است این دو یار دیرین را از هم جدا کرده، حال که نوروز را و سال نو را دور از خاستگاهش به انتظار نشسته ام، می بینم زندگی مرا به دیاری آورده که در این وقت سال نشانی از بهار ندارد، نه جامه ای نو از برگ سبز بر تن درختی و نه شکوفه ای رقصان در باد و نه حتی خیابانهایی شلوغ تر از قبل ونه مردمانی در انتظار… همین می شود که دست به دامان گذشته می شوم و تصویر بهارهای پیشین را از حافظه ام، قرض می گیرم…
کنار پنجره می ایستم و از دریچه رو به ویمبلی به جنگلهای نهارخوران نگاه می اندازم. آنجا که در بهارش کبک دری ساق پای در قدح خون می زد و لشکر چین، خیمه به هامون.
نگاهم اما هر چه بیشتر تیز می شود، نشانی از “ سادگی” کودکی نمی یابم، تا به سین سادگی، هفت سین ام کامل کنم.
حزن کلان سال شرق به سراغم می آید، آنگاه که هیچ چیز از آن گذشته را نمی توانم “ دوباره ” پیدا کردن، جز” دخترکان شو کرده به باد “. غمگین می شوم و غمگنانه از خود می پرسم:
براستی، کدام دختر است که شو می کند به باد؟
مرثیه ای برای بهار
فربد طلائی
اگر تو دوباره نیامده بودی، من امروز نبودم و این اندوه تکرار به تکرارم نمی کشید. همان یک بار که متولدم کردی بس بود تا با زمستان بروم و آسوده در ابدیتم بمانم، و تو خودخواه دوباره آمدی و حکم به زندگی ام دادی. مادرم زمین را آبستن کردی و نطفه ام را به مردابی پر از نیلوفرهای وحشی سپردی.
اگر تو دوباره نیا مده بودی و دامن سبزت را پهن نمی کردی، شقایقها هم نبودند و مرگ دردناکشان در پنجه طبیعت تعصب، چنین روحم را نمی آزرد. جهل خود بر کام خود روان نمی ساختم. غصه های برادر در بندم، شام شبم نمی شد و شاهد بد مستی تبر و قلم گردن نازکم نبودم. مرگ اندیشه ام را نمی دیدم و سرخی خون بی گناهش را روی تخم مرغهای رنگی مادر بزرگ نمی کشیدم. غم شقایقهای رها در دشت، دشتی ملتهب از شهوت داس، زمستان را می خواند و تو در رویای خیس بودنت لحظه ای رهایم نمی کنی.
اگر تو دوباره نیامده بودی، دروغ بزرگ زندگی را سی و دو سال به قیمت گزاف درد، نمی خریدم. این همه گران نمی خریدم. من که از جنس زمستان بودم و از تو پری روی عطر آگین بی خبر، چهار دست وپا در پی عطر لخت نفسهایت نمی خزیدم.
اگر تو دوباره نیامده بودی…
بهار، بهار لعنتی….
امیر عزتی
بهار آمد و هر گل که باید آن همه هست / گلی که می طلبم در بهار نیست چه سود
امیر خسرو دهلوی
این بهار که بیاید می شود سی سال، سی سال است که آمدن بهار دیگر شادم نمی کند. راستش خیلی چیزها دیگر شادم نمی کند. سی بهار قبل بود که ناگهان از دنیای شاد کودکان که در آن بهار بوی عیدی و لباس نو می داد، کنده شدم. سی بهار قبل بود که در فاصله نیمه ماه اول آن تا نیمه ماه دومش خود را در دنیای بی رحم بزرگ ترها یافتم. سی سال قبل بود که توفانی عظیم حیات ملتم و مرا را در پایان دوازدهمین روز بهار در هم کوبید. همان روز کودک 10 ساله ای که پدرش در بیمارستان ششم بهمن تبریز به خاطر عود کردن مرض قندش بستری بود، برای دادن رای آری یا نه به چیزی به نام جمهوری اسلامی که بسیاری در آن زمان معنا و مفهومش را نمی دانستند، همراه مادرش به مسجد وهاب آقای خیابان شاهپور تبریز رفت. وقتی مادرم رای خود را به صندوق انداخت، یعقوب آقا سلمانی محل که بالای سر صندوق ایستاده بود، متوجه حضور من شد که با اشتیاق به آن صندوق نگاه می کنم. تازه به یادش آمد که مشتری ثابتش-پدر من- به پای صندوق نیامده است. پرسید: پدرت کجاست؟ گفتم.
با تبسم و محبتی ساختگی گفت: مگر تو پسر بزرگ خانواده نیستی؟ خوب، برو شناسنامه اش را بیاور و به جای پدرت رای بده. مسجد تا خانه ما فاصله زیادی نداشت. همراه مادرم به خانه رفتم و با سرعت و تنها به مسجد برگشتم. یعقوب سلمانی خنده کنان شناسنامه پدرم را مهر کرد و کاغذ رای را که از میانه به دو قسمت مساوی با رنگ های قرمز برای نه و سبز برای آری تقسیم شده بود، از وسط پاره کرد. گفت: انشاءالله که آری است. تا خواست آری سبز را به داخل صندوق بیندازد، دستش را گرفتم و گفتم: یعقوب آقا، مگر قرار نشد من به جای پدرم رای بدهم؟ پس بگذارید خودم این کار را بکنم.
رای ها را به من داد و کودک ده ساله ای که چند هفته قبل به خاطر سوالی که دنیایی شک و تردید در پشت آن بود- مگر امام سیزدهم هم داریم؟- سیلی مهر آمیزی از معلم آینده نگرش به نام آقای پیشه ور خورده بود، بدون تامل آری سبز را در جیب گذاشت و در مقابل چشمان ناباور همه کسانی که پشت و کنار صندوق ایستاده بودند، نه بزرگ قرمز را از سوراخ باریک صندوق به داخل آن انداخت و رفت.
یک ماه بعد صاحب واقعی آن رای- پدرم- در یک روز دل انگیز بهاری!!! چشمانش را در بیمارستان برای همیشه بست و با بهار رفت. ما نیز مجبور به ترک آن محله و فرار به تهران شدیم. کودکی ام این گونه با بهار رفت و عیدهایی که باید روز اول آن به دیدار پدربزرگم می رفتیم، دیگر هرگز باز نیامد. دور از تمامی کسانی که دوستشان داشتم و فکر می کردم دوستم دارند، زندگی را در بهاران غم انگیز سپری کردم. هنوز عمق فاجعه را در نیافته بودم، بهاران دیگری باید می آمد تا عقل کودکانه من عظمت محرومیت از وجود یک انسان و بعدها حسرت دورانی سپری شده را درک کند. مادرم غربت را تاب نیاورد. دو سال بعد که فکر می کرد، دیگر آب ها از آسیاب افتاده به تبریز بازگشت. من هم به اجبار برگشتم و در سومین بهار آزادی-زمانی که هنوز سیزده سالم کامل نشده بود- طعم تلخ اولین دستگیری را به خاطر خبرچینی یکی از همسایگان در کمیته 10 تبریز چشیدم…
اولین دستگیری برای هر کسی تجریه ای شگفت است، اما برای کودکی که عاشق سینماست و قدرت تشخیص ندارد تنها و تنها بخشی از یک ماجرا است. ماجرایی که همیشه در فیلم ها شاهد آن بوده و اینک خود نقش اول آن را در عالم واقعیت-یا بهتر است بگویم بیدارخوابی- بازی می کرد. پس از دو روز مادرم و چشمان اشک بارش را از پشت میله های بازداشتگاه دیدم که برای گدایی آزادی من به آنجا آمده بود. بعد از ظهر همان روز مجبور شدم زیر پای ورقه ای از یک پوشه نه چندان نازک را- که هرگز ندانستم محتوی چیست- به زور کتک انگشت بزنم و همراه مادرم به خانه ای که آن را از هر چه کتاب و مجله و فیلم سوپر هشت بود پاک سازی کرده و به آتش کشیده بود، برگردم. طعم زهرآگین بی عدالتی را با بهار مزه مزه کردم. با عقل کودکانه ام فکر می کردم باید کاری بکنم، به همین خاطر بهار به پایان نرسیده بود که برای بار دوم دستگیر شدم و این بار روانه زندان گشتم.
بعد از رهایی وقتی برای سومین بار به سراغم آمدند- به خیال یافتن جایی امن تر- بهار سرد تبریز را با خریدن بلیط اتوبوس و رفتن به تهران که گم و گور شدن در شلوغی آن راحت تر بود، پشت سر جا گذاشتم. آن روز کودکی را برای همیشه پشت سرم رها کردم. باید یاد می گرفتم که تنها زندگی کنم. سخت و هرس آور بود، اما یاد گرفتم. نوروز دو سال بعد که به خانه برگشتم، برای اولین بار با دیدن گزارشی تلویزیون از خانه سالمندان با چیزی آشنا شدم که تا آن روز نمی شناختمش: اشک….
وقتی پیرزن خوش سر و زبانی شعری را که خود سروده بود، رو به دوربین خواند. زمانی که به مصرع: تو هم به دیدن این شکسته دل نمی آیی رسید جوشش اشک را حس کردم. پسرکی که همه او را سنگدل می خواندند، در اولین روز بهار یاد گرفت در غم دیگران بگرید….
بهاران خجسته خیلی زود رنگ باخت. چند سال بعد نوروز در پناهگاهی سیمانی به سراغ مان آمد. شهر زیر پرواز هواپیماها و موشک ها امن نبود. وقتی صبح یک روز سرد بهاری از پناهگاه بیرون آمدیم تا شهر را ترک کرده و به مکانی امن تر در خارج از تبریز برویم، غم انگیزترین سحرگاه بهاری زادگاهم را دیدم. برای دقایقی تنها آدم هایی که در خیابان بودند، ما بودیم. ما در میان ساختمان های فرو رفته در سکوت و خیابان های خلوت؛ درست مثل آخر زمانی اتمی که فقط در فیلم ها دیده بودیم….
عید برای بسیاری چون من فقط بوی بهار و سبزه نبود. نسل من شیفتگان سینما بسیار داشت و عید یعنی لذت دیدار فیلم های تازه در سینماهایی که خانه تکانی کرده بودند. عید یعنی تماشای هزارباره پوسترهای بسیار بزرگ داخل سینما فرهنگیان تبریز داخل ویترین های داخل سالن انتظار، پوستر بیست هزار فرسنگ زیر دریا، عقرب، میشل استروگف و… فیلم هایی که فکر می کردیم بعد از انقلاب فقط باید به دیدن پوسترهای آن- که گاه بعضی قسمت هایش نیز سیاه شده بود- دل خوش کنیم…
اما جنگ کم کم اینها را نیز در خود فرو کشید و نابود کرد. دیگر بهار نمی توانست شادی را به دل من بیاورد. بعد از جنگ و چند سالی فرار از خدمت برای نظامی که اعتقادی به آن نداشتم، مجبور شدم در آستانه بهاری دیگر برای خدمت اجباری به شهری کویری بروم که مرکز آموزش نیرویی دریایی! در آن قرار داشت. سه ماه بعد در میانه خرداد، دست تصادف مرا به جایی پرتاب کرد که چند ماه قبل در و دیوارهایش شاهد کشتار کسانی بود که به دنبال بهارانی خجسته می گشتند…. زندان قزل حصار…
آخرین روزهای بهار 68 را در واحد سه زندان قزل حصار گذراندم که به محل نگهداری اسرای عراقی تبدیل شده بود. یک در بزرگ سبز آهنین ما را از دو واحد دیگر جدا می کرد. بهداری واحد سه بسیار مجهز بود و گاه ساکنین آن سوی دیوار برای معالجه نزد ما می آمدند یا ما به بهانه هایی به آن سوی دیوار می رفتیم. در این زمان ها گوش به خاطرات کسانی دادم که شاهد و ناظر کشتار بزرگ بودند و قدم زدن در میان دیوارهای این زندان تبدیل شد به کابوسی که تا سال ها رهایم نکرد. همین گوش سپردن بود که پایم را به حفاظت اطلاعات و بازرسی باز کرد و زندان ارتش را هم بارها تجربه کردم. شوخی تلخی بود که زندانبان زندانی شود، اما به حقیقت پیوست. بهار با خود برای من بودن در دو سوی میله ها را آورد و میله ها زندان شد بخشی از ذهن و حافظه من…
وقتی خودم را به زور و بعد از 30 ماه از چنگ ارتش خارج کردم، برایم باور کردنی نبود. وقتی روز آخر برای بازجویی به حفاظت اطلاعات احضار شدم، امیدوار نبودم بتوانم فضای بیرون را ببینم. وقتی در اوج نا امیدی بعد از ساعت های طولانی بازجویی توام با تحقیر و توهین، اجازه خروج پیدا کردم تصمیم گرفتم کاری کنم که دیگر گذارم به زندان و بازجویی نیفتد. اما خیال خامی بود….
سال ها بعد وقتی نوروزی دیگر را با آجیل بی مزه ای که نگهبان زندان خریده بود در سلول انفرادی جشن گرفتم، به یاد آن روزها افتادم. باز هم بهار، بهار لعنتی، بهار در زندان…..
بهاری که با خودش نوروز را می آورد. نوروزی که در آن کمتر خبری از بازجویی و کتک هست. آخر بازجوها هم بهار را جشن می گیرند. اما این بار کمی تفاوت داشت. آخر بازجوها هم می توانند اضافه کاری بکنند!
آمدن بهار در بیرون از چهار دیواری سلول انفرادی دو متری من همه چیز را زنده کرده بود، اما امیدی به رهایی وجود نداشت. هجوم افکار پریشان لحظه ای راحتم نمی گذاشت و بعد از مدتی صدای بارش باران های بهاری بر پشت بام بر این خیالات رنگ کابوس کشید. در آخرین ماه بهار موقتاً آزاد شدم و بار دیگر به زندان بزرگ تری به مساحت 1648195 کیلومتر مربع پا گذاشتم. اما دیگر جای ماندن نبود. مدتی بعد در هراس از بازگشت به زندان، طرد شده و تنهاتر از همیشه، ناچار راهی غربت شدم. حالا چند بهار را در غربت نیز تجربه کرده ام و صاحب تنوع و رکوردی در بهاران غم انگیز ناخجسته شده ام. در کشوری زندگی می کنم که تنها یک فصل دارد: زمستان….
و همه چیز در اینجا خاکستری است. سرزمین بی آفتاب…
سرزمین بدون بهار….
سرزمینی که نوروز آن سبز نیست. رنگ زندگی ندارد و هر آن چه است غم است و نومیدی و مرگ….
توقف است و تکرار… مردابی است متعفن که وزیدن نسیم هیچ بهاری رنگ شادی به درختان نمی دهد….
اما هنوز امید در من نمرده، چون نمی خواهم در اینجا بمیرم. می خواهم برای یک بار هم که شده قبل از مرگ بهاری دل انگیز و واقعی را در وطن خود ببینم.
بهاری که در آن هیچ کس پشت میله ها نباشد. بهاری که کسی در آن گرسنه نباشد. بهاری که هر کس سرپناهی داشته باشد. بهاری که بتوانم گلی را که در جست و جوی آن بودم، بیابم… می شود آیا…؟
باز نوروز آمد و ما…
جمشید فاروقی
تاریخ ایرانشهر دو صد چند پرونده باز بر دوش خرکی لنگ نهاده است. چهره هزارهها بر تصویر لحظه نقش میزند هنوز. هیچ چیز در تاریخ این کهن سرزمین سپری نشده است. حکایت ماست که بیکم و کاست، همچنان باقی است. شمعی پت پت کنان بر سفره هفتسین، و چشمان حیرتزده ماهی تنگ بلور از مشاهده تکرار سنت، سنت تکرار. و این انتظار کشنده که کسی بیاید، طرحی نو دراندازد و رشته تسبیح تکرار بگسلد. این انتظار دیرپای بد فرجام!
در تاریخ ایرانشهر، هیچ چیز جای هیچ چیز را نگرفته است. بین سنت و مدرنیته پیکاری درخور در نگرفته است. در این سرزمین، زایش نظمی نو، مرگ نظم کهن نبوده است. آن چه هست، آرایش آن چیزی است که پیش از این بوده است. عجیب سرزمینی است این، سرزمینی که سخت دوستش میدارم.
در زادگاه من، فاصله بین تولید مدرن و تولید سنتی چند صد سال نیست، گاه چند صد متر است. مرز بین فلسفه و حکمتش یکسره ناپیداست. پزشک و حکیمش در همسایگی هم زندگی میکنند. و همچنین عطار و داروخانهچیاش. روشنفکر پسامدرنش فرزند قاری پیر ده است. عجیب سرزمینی است این، سرزمینی که سخت دوستش میدارم.
ادیبش تاریخدان است و مهندسش فیلسوف. و بیش از ده میلیون شاعر دارد. سرزمینی که شهروندانش همه کارشناس به دنیا میآیند. و دست روی هر کس که بنهی، یا سیاستمدار است یا چیزی از آنان کم نمیآورد. این حکایت غریب، حکایت سرزمینی است که سخت دوستش میدارم.
مستورش مست است و مستش عارف. زهدش فرزند خوانده ریا. مربیاش شلاق به دست، مدرسهاش زندان. بوستانش از جنس شعر، گلستانش از جسم شعر، سرزمیناش اما حجم سروده بیابان. عدالتخانهاش جولانگاه رندان. شهروندانش مسافران کاروانی ره گمکرده، از گذشته کنده نکنده، از فهم حال درمانده، مانده در کار جهان.
بوسهای از من بر چشمان حیرت زده ماهی تنگ بلور، که شاید حرکتی، همتی نهد بر این سروده غمبار نقطهی پایان!
باز نوروز آمد و ما….
نه به قهر که به مهر
حمزه فراهتی
زمان به تعمد عشوه گری می کند بی تابی قلب سبزه کمتر از ماهی نیست.آیینه به شوق دیداریارزنگارسالی رازدوده
سکه با غرور برق چشمان کودک بازیگوش را نادیده می گیرد. سمنو در انتظار لمس انگشتان شاد سرکه نگران به تعویق افتادن زمان دیدار سماق روی ترش کرده بربی خیالی سیر ژاژ می خاید سیب به نوازش تن سنجد خودرا مشغول داشته چشم از عقربه های ساعت برنمی دارد
کودک اما از همه بی قرارتر. چه خوش خواهد خفت باخیال عیدی گرفتن وپول نو تاصبح فردا
مادراما از همه خسته تر. چگونه خواهد خفت با اظطراب رجعت دردهای کهنه درروزهای عید تاصبح فردا
پدر اما از همه متفکرتر. بالاخره بهانه ای خواهد یافت برای خلاصی از دید وبازدیدهای تکراری تا صبح فردا
بهار اما از همیشه نرمتر آمد شاد امادلسوز ساده اما زیبا مصمم اما بی خیال متواضع اما سربلند مهربان اما جدی سبز اما بی ریا عاشق اما عاقل
بهار اما از همیشه واقعی ترآمد شکوفه های لبخند برلبها نشاند وبرق صداقت بر چشمها تاباند دلهای سنگی را شکست نه به قهر که به مهر، نه به جد که به حلم
چشمانتان پرفروغ دستهایتان پربار گامهایتان مستحکم و دلهایتان بهاری فراوان درود باد
فصل دیدار
امیر حسین فطانت
بهاردر فصولی از کتاب “داستان تمام داستانها”
به نسیم بهار، شکوفهها رقصکنان بر سر و رویم میریختند و من به زیر درخت پرشکوفه به انتظار قدوم بهار نشسته بودم که تا ساعاتی دیگر فرا میرسید.
زمین به اشتیاق تولد تازه و میمون درد زه میکشید و مردمان زمین جشن سرور و شادی این میلاد مبارک را تدارک میدیدند. من غرقه در شکوه بهار و رقص شکوفههای بهاری زیر درخت پرشکوفه منتظر بودم. هیچکس چون من به اشتیاق این ورود مبارک نبود. بر گوش جان من صدای بهار و نور همراه با عطر و رایحه خوشههای نور از راه میرسید. بر من این آغاز فصل تازه بود. فصل حیات دوباره من و زمین.
به زیر درخت پرشکوفه غرقه در خویش و در اندیشه بهار بودم و رؤیای بهشت گمشده و آرزوی طلوع ناممکن و نابهنگام خورشید در دل شب تاریخ.
چیزی مرا از همه مردمان عالم مجزا و متفاوت کرده بود. میان من و من و من و عالم به زبانی دیگر گفتگو میشد و بر جلوههای هستی من روحی دیگر فرمان می راند. گفتار و کردار و پندار من از چشمهای دیگر جاری میشد. چه چیز مرا از مردمان عالم جدا و مجزا کرده بود؟
گوئی هزار چیز.
هر لحظه که میگذشت بوی و رایحه بهار مرا سرمستتر می کرد.
شکوفههای بهار به نسیم میرقصیدند و بر سر و روی من میریختند و من سیاحتی را آغاز کردم به راهی رو به باغهای بهشت.
بر فراز زمان و مکان و دانایی پرواز میکردم و چشمانم به جستجوی رازی بود که مرا از تمام عالمیان مجزا و جدا کرده بود. من چون هیچکس نبودم و بودم آنکه بودم. از همه بودم با همه بودم همه بودم و باز من بودم. با نگاهی از آن من، به من و جهانِِ جز من مینگریستم.
با من کدام حقیقت بود که تنها از آنِ من بود ؟
سیاحتی غریب بود به راهی رو به باغهای بهشت. چه مبارک سفری بود و چه فرخنده رهی.
به گذشتهها سفر میکردم. به زمین و زمانی که زاده شده بودم، به آن نو جوان عاشق خورشید در اقتدار شب همیشه تاریخ. به جاذبههای عشق و دیوانگیهای عشاق. رازهای عشق و دردهای وادی عشاق.
به آن همه سرزمینها و انسانها که دیده بودم. آن همه شهرها و آن همه آدمیان، آن همه مذاهب و آن همه حقایق، آن همه دردها و رؤیاها و آن همه سرنوشتهای همیشه بیمعنای همیشه تاریخ.
شکوفهها، بر سر و رویم میریختند و من ورای مرزهای زمان و زمین و حقایق پرواز میکردم و از شهری به شهری میگذشتم و با انسان همیشه دیدار میکردم، با سرنوشت دردناک و غمآلوده انسان از لحظه هبوط نامبارک از باغهای بهشت.
از رؤیای بازگشت به بهشت گمشده و درد جستجوی بیحاصل، آن تلاش های همیشه انسان و حاصلی چنین دردناک و بیهوده.
به پایان دردآلود داستان اشرف مخلوقات عالم میاندیشیدم و به زمین که باغ بهشت بود و اینک ژرفای دوزخ مینمود. به رؤیای بلند و دور اشتیاق خدا شدن تا حقارت سجده بردن بر بتهای حقیرِ زاده دستان و تصورات. سیاحتی غریب بود به راهی رو به باغهای بهشت. از سفر پیدایش تا زیر درخت پرشکوفه و شاداب.
سیاحتی بود از جذبههای عشق به خورشید در دل ذره غباری از خاک که میل وحدت با خورشید داشت و به هزار طوفان بلایا مبتلا. عشقی چنین ناممکن و پرسوز و راهی چنین هولناک و تاریک. شوق وحدت و سوز جدایی با ذره غبار بود و اینک جفت و همدم خورشید بود. با من حکایتهای عشقی چنان بود.
رؤیای بلند و دور که اینک حقیقتی بزرگ بود و حقیقتی ناممکن که من یافته بودم. حاصل تمام گذشته معنای عشق بود و رازهای عاشقی. عشق را آموخته بودم. عشق را از تفکر آموخته بودم. تفکر را آموخته بودم.
از خویش بیرون شدم، به شکوفههای ریخته بر خاک هزاران ساله نگریستم. به خاک و به خورشید و به ذرههای غبار خیره شدم که به درازای انگشتی از خاک بر میخاستند و باز بر خاک مینشستند. به همهجا مینگریستم و از آنچه همهجا دیدم سخت تلخ و غمگین در دل گفتم:
وای بر انسان….وای بر انسان
گفت: چند خروار طلا می خواهی ؟
گفتم: طالب بذر خردلی از جنس نورم، ره بازار نورفروشان از کدام سوست؟
گفت: نمیبینی که وقت طلاست؟
گفتم: نمیدانی که تفکر نور است؟
گفت: دیوانگی است.
گفتم: که قدومش به جان من مبارک باد. آیا بینا و کور و ظلمات و نور با هم برابرند؟
آیا آنان که تفکر میکنند با آنان که تفکر نمیکنند، یکسانند؟
فصل یار:
گرداگرد میدان شهر، مردمان چهارگوشه عالم گرد آمده بودند.
در دلها اشتیاق دیدار بهار بود و ناشکیبائی انتظار در آخرین لحظات. مطربان سازهای خود را مهربان و منتظر در آغوش داشتند و همسرایان شوق آوازهای خوشآمد در دل. رفتهرفته همهمهها خاموش شد و در سکوتی پرحیات، آخرین لحظات به آهستگی میگذشت.
چشمان من بر سیمای منتظران میگشت و همهجا انسان را می دید.
مردمان مشرق و مغرب، سیاه و سپید، مهاجر و بومی، زشت و زیبا همه گرد آمده بودند و من در
زن و مرد، بدنام و خوشنام، عاقل و دیوانه، راهبه و فاحشه، غنی و فقیر… باز به انتظار همیشه فصلی نو میاندیشیدم و رؤیای بهشت گمشده. به داستان سرنوشت انسان، به هر زمان و زمین و به هر مقام و به هر مذهب و به هر حقیقت و رؤیا.
گوئی من آن راز بزرگ و مقدس را به پاداش عقوبتی چنان سخت و طاقتفرسا آموخته بودم.
من، تبلور انسان همیشه بودم. با آدم خلق شدم و آدم بودم.
به اشتیاق خدا شدن گناه کردم و به تاریخ خود طغیان نمودم و به مکافات آن گناه عقوبت شدم، رؤیای بهشت با من همیشه بود.
آینه تمامی تباهیهای گناهان آدم بودم و بار دردبار عقوبتی چنان جان فرسا بر گناهانی چنان بزرگ را بر پشتهای شکسته تاب آوردم و رؤیای بهشت برای آدمیان با من همیشه بود.
به زمانی به درازای تاریخ و به وسعت خاک و گناهی چنان بزرگ بر پشتهای شکسته و روح خسته عقوبت جانفرسای را تاب آوردم و اینک راهی به بهشت گمشده را یافته بودم. روزنهای رو به نور. بذری به یادگار مانده از باغهای بهشت. بذر نور.
… به سیمای منتظران مشتاق تولد تازه زمین و فصل بهار نگاه میکردم. احرین جرعههای جام شراب سرخ را نوشیدم و بهار آمد و من در میان چشمان مبهوت و خیره مردمان عالم، یگانه و تنها، به میانه میدان رفتم و عاشقانهترین رقصهای عالم را آغاز کردم.
از میان سکوت، همهمه بلند شد.
کسی گفت: مست است.
کسی گفت: دیوانه است.
صدای گفت: او یهودای بدنام و خائن است.
کسی فریاد زد: سنگسارش کنیم.
یکی میگفت: نمیرقصد، پرواز میکند.
دیگری گفت:…گوئی به معراج رفته است.
… و من مست و رقصان میچرخیدم و میرقصیدم و در هر گردش و چرخش چشمانم به روزنههای نور گشوده میشد.
این من بودم آن پلنگ زخمخورده و تنهای جنگلهای تاریک و فراموششده که اینچنین باشکوه تا آن روشنترین ستارهها جهیده بود.
من آن مرغ تنها و راندهشده از گله مرغان مهاجر بودم که راهی از آن خود یافته بود.
میچرخیدم و میرقصیدم و در هر گردش و چرخش چشمانم به روزنههای نور گشوده میشد.
من آن اسطوره غبارگرفته از تباراساطیر باستان بودم که از جنگ با اژدهای خفته بر گنجهای حقایق باز میگشتم. در خون اژدها، جان را شستشو دادم و اینک آسیبناپذیر و روئینجان، خسته و خندان در بزم فتح میرقصیدم.
چون مرغ آتش، در شعلههای جنگ خدا و شیطان سوخته بودم و از خاکستر من، مرغی تازه زاده میشد.
مست و رقصان میچرخیدم و میرقصیدم و چشمانم به روزنههای نور گشوده میشد.
من خالق خویش بودم، خالق روح خویش بودم خالق سرنوشت خویش.
در مکانی لامکان، در فاصلهای مجهول میان انسان و خدا میرقصیدم.
میچرخیدم و میرقصیدم و چشمانم به روزنههای نور گشوده میشد… تا با نور آشنا شدم… با حقیقت نور… نور… نور… نور.
دروازههای نور بر من گشوده شد.
دروازههای شهر نور.
تاب و تحمل دیدار با من نبود. پوستهایم میسوخت و از هم دریده میشد و… وای از آن دیدار… وای از آن منزل که من بودم، وای از آنچه میدیدم.
چه مقام مبارکی… ملکوت خدا چه باشکوه بود…
آن یار، در میانه مجلس نشسته بود و عاشقان او، ساقیان سخاوتمند شراب وحدت و نور… نه او بودند و نه جز او بودند… نه خدا بودند و نه جدا بودند… و از طعم آن شراب، من مست و یار مست، ساقی مست و ساغر مست… این جام بیبهای شکسته مست.
دل خونین و خندان و من مست و مدهوش. پایم بر خاک میرقصید و جانم بر افلاک.
…میافتادم و برمیخاستم میسوختم و میرقصیدم و تاب و تحمل آن دیدار را تاب نداشتم.
گفتم:
بر تمام داستانهای عالم داستانی خواهم نوشت و آن را” داستان تمام داستانها” نام خواهم نهاد.
…..
کسی پرسید: چقدر نوشیدهای که این همه مستی؟
گفتم: از ابتدای خلقت عالم تا حال.
بهار ایران
مهرانگیز کار
گفته می شود قیمت گران بنزین بهار ایران را تهدید می کند. گرانی فزاینده کالا بهار ایران را تهدید می کند. طرح امنیت اجتماعی شکوفه های بهار ایران را به تاراج می برد و البته گفته می شود صدور قطعنامه های تحریم اقتصادی بهانه به دست مستان می دهد تا خود را معصوم جلوه دهند و همه گناهان را پای غیر بنویسند. دستشان که به دامان غیر نمی رسد، مردم را به جای غیر مجازات می کنند.
اخطارها یکی دوتا نیست. با این همه بهار می آید. اصلا آمده است. شکوفه ها صبر نمی کنند تا مأموران طرح امنیت اجتماعی به آنها اجازه حضور بدهند. شکوفه ها درست در برابر چشم مأموران رخ می گشایند و مثل زنان ایرانی که به طبیعت خود می نازند و از حجاب تیره می گریزند، سر راهشان سبز می شوند. شکوفه ها پیام طبیعت را با خود آورده اند. پیام طبیعت ساده و روشن است. شادمانی را نوید می دهد. بر آن نمی توان تفسیر دیگری نوشت. شکوفه ها باز می شوند تا درآمدی باشند بر بهاری که از راه می رسد.
ایران به رنگ و بوی بهارانش زنده است. همین که نسیم بهاری می وزد ایرانیان به فراموشی می سپارند آن خزان و زمستان بی مروتی را که پشت سر دارند. از یاد می برند راهیان شب و راهزنان روز را. در پی شادمانی روان می شوند. همیشه همین گونه بوده اند. هر آن چه را در طوفان های سیاسی از دست می دهند با شادمانی های بهاری جبران می کنند.
در این ماجرا که پیاپی تاریخ ایران را بازسازی کرده می توان ژن حافظ را شناسایی کرد. ژن حافظ در ادوار مصیبت بار تاریخ همواره ایرانیان را انرژی بخشیده و نگذاشته تندباد حوادث سیاسی به زندگی این ملت در مجموعه جغرافیای جهان پایان بخشد. ژن حافظ از جنس آثار باستانی نیست تا دست دزدان زورمند به آن برسد و در بازارهای جهان به حراج گذاشته شود. ژن حافظ کاخ و قلعه نیست تا به یک زلزله زیر زمین دفن بشود. ژن حافظ با بستن صدها سد سیوند زیر آب نمی رود. این ژن به انواع و اقسام حاجب و نگهبان طعنه می زند و به ریش آنان می خندد تا آنها را از سر راه بردارد. ژن حافظ تزویر را بو می کشد و با اهل تزویر بازی صلح آمیز و رندانه ای می آغازد. گاهی به شکل آنها درمی آید و از درون تهی شان می کند. تواناتر از آن است که دستخوش تردید و افسردگی بشود. ملتی که این ژن را در طبیعت خود دارد به خوبی می داند ستمگران را چگونه بازی بدهد. حافظ رندی را در بدترین شرایط پیشنهاد می کند. بی جهت نیست که ایرانیان هرگز حال کردن را از یاد نمی برند و از زیر سنگ هم که شده شادمانی را بیرون می کشند. ایرانیان در این روزگار به حال کردن قناعت نمی کنند و چندی است که حال و حول می طلبند. نمی توان شرح داد حال و حول چگونه وضعیتی است. فقط می توان فهمید یک فقره از بازی های رندانه است که در محاصره اهل تزویر و خشونت کاربرد دارد. گویا مردم که می بینند اهل تزویر تکثیر شده اند و چماق تکفیر را بیش از پیش بالا برده اند دارند با حال و حول بر نیروی دفاعی خود می افزایند. فرصت های کوچک را برای از یاد بردن آن چه پیرامون شان می گذرد از دست نمی دهند. دم را غنیمت می شمارند. حال و حول و کلماتی مانند آن بی خودی وارد زبان و فرهنگ ایرانیان نمی شود. این کلمات نوظهور که تولید فرهنگستان ها نیست و بلکه زاییده نیاز مردم به زنده ماندن است تنه به تنه عصری می زند که در آن به بی عدالتی و تبعیض می گویند مفاهیم ارزشی! بی خودی نیست که موسیقی اعتراضی جوانان ایرانی چندان پر تب و تاب شده که صدای خواننده در نشئگی غرق است و مثل شمشیر به دل فرو می رود و گاهی این صداهای مبتلا به بنگ و شیشه و افیون جای صدها مقاله و تحلیل های انتقادی را می گیرد و نمی گذارد آرزوی تغییر و تحول یکباره از دل ها رخت بربندد.
از برکت ژن حافظ بوده است که ایرانیان به هر بهانه مانع و مزاحم اهل تزویر می شوند. میراث حافظ به جماعت خاصی از ایرانیان تعلق ندارد. اگر یک آن، فقط یک آن، شکنجه گر شلاق به دست بتواند ذهن را از هوای آلوده ای که گرفتارش شده برهاند، شکنجه گر از رشته های شلاق ریسمان های آذین بندی شده با گل می سازد. دیر نیست روزگاری که زندان ها را بازگشایند. دیر نیست روزگاری که دل خوش را به حفره خالی سینه هایی که اهل تزویر دل را از آن جدا ساخته اند بازگردانند.
میراث حافظ نگذاشت اهل تزویر قلیان ها را از قهوه خانه ها جمع کنند. به آنها فهمانده شد قهوه خانه هزاران ساله است. مکانی بوده و هست برای زنده نگاه داشتن فرهنگ ایرانی و سرریز کردن غم های برهم انباشته ملتی کهنسال. نی قلیان خط رابط نسل های قدیم و جدید ایران شده است و همان است که با آن در حضور داروغه و محتسب حال و حول می کنند. فقط کودکان نوپا و ساده لوح ممکن است برای برچیدن قلیان ها قانونگذاری کنند. بالغان به این قوانین می خندند و قلیان شان را چاق می کنند. چاق تر از همیشه.
بهار است و ایران خود را زیر دست مشاطه ای همچون حافظ رها کرده است. فرسنگ ها دور از ایران میراث حافظ در کار است تا ایرانیان خود را به بهاری که آغاز شده پیوند بزنند. جمعیت بزرگ ایرانیان مهاجر و تبعیدی از بوی بهار ایران مست می شوند و رضایت نمی دهند به این که حتی یک سین از سفره هفت سین شان حذف بشود. کسانی که از میراث حافظ خبر ندارند و فقط رویدادهای سیاسی ایران را دنبال می کنند برایشان باور کردنی نیست که ملتی درگیر با آن همه بحران های داخلی و خارجی بهاران را پر و پیمان جشن بگیرند.
این درجه از پایداری و وفاداری به فرهنگ کهن ایران به سفره هفت سین و دیگر آیین های آن ختم نمی شود. خانه تکانی لازم داریم. از آن خانه تکانی های قدیمی که همه دست در دست هم کار می کردند و کوچک و بزرگ غبار از چهره اشیاء می زدودند. از آن خانه تکانی ها که به همت همه اهل خانه دیوارها و سقف را جلا می دادند وهمه تار عنکبوت ها را از سوک دیوارها و سقف پاک می کردند. خانه تکانی لازم داریم. باید به بهانه خانه تکانی کار بیآفرینیم. معتادان را با پول هنگفت نفت پناه بدهیم. توزیع کنندگان فقیر و بی چیز مواد مخدر را از زندان آزاد کنیم و برای آنها کار و کاسبی راه بیاندازیم. خانه تکانی لازم داریم تا به زنان تنها مانده و بی سرپناه که ناچار تن به هر حقارتی می سپارند تأمین اجتماعی بدهیم. خانه تکانی لازم داریم تا مرزداران محنت کشیده را که مرزهای جغرافیای ایران را با بذل جان حفظ کرده اند به رفاه وخوش دلی برسانیم. جای آنها که بالای چوبه دار نیست. خانه تکانی لازم داریم. با این همه درآمد نفت که نمی توانیم بی کاری و درماندگی کارگران را توجیه کنیم. با دو انقلابی که پشت سر داریم که نمی توانیم سهم دانشجویان را از آزادی های دانشگاهی و سهم زنان را از برابری انکار کنیم. خانه تکانی لازم داریم.
دعای تحویل سال به یک چنین خانه تکانی دستور می دهد:
یا مقلب القلوب والابصار
یا مدبر الیل و النهار
یا محول الحول والاحوال
حوّل حالنا الی احسن الحال
دعای تحویل سال خردمندانه است. از آن ضرورت حالی به حالی شدن فهمیده می شود. از آن خانه تکانی در بارگاه قدرت حاکمان فهمیده می شود. مردم از قیل و قال مدرسه ای که به نام اسلام و به کام زورمندان برپا ساخته اند دلشان گرفته است. مردم می خواهند مانند حافظ یک چند بندگی اهل دل کنند. مدرسه هایی که نان به نرخ روز می خورند (بخوانید نفت به نرخ روز می خورند) احترام و اعتبار از دست داده اند. چگونه می توان از این مدرسه ها طرفی بست.
دعای تحویل سال اهل دل را صلا می زند، نه دیوانگانی را که هرچه شلاق و مشت و لگد و فحش و شکنجه و زندان و چوبه دار و طناب و سنگ و تفنگ در دسترس داشته اند به کار گرفته اند تا ترس را حاکم کنند و مقاومت رندانه را که میراث حافظ است بشکنند.
در بهارانی که دیگر خجسته نیست، اما بهار ایرانی است فقط می توان در آزمایشگاه بزرگ تاریخ به ژن حافظ امید بست. به رفتار رندانه که ضد تزویر است و صلح آمیز. به پرورش امید در دل که تحمل مصیبت را آسان می کند. این میراث را همیشه تاریخ کارسازی کرده ایم و بر صفحه روزگار ماندگار شده ایم. با تن زخم خورده رقصیده ایم. باز هم می رقصیم. غیر ممکن ها را ممکن کرده ایم. در چند قدمی داروغه و محتسب باده باده نوشیده ایم. باز هم می نوشیم.
سال هاست دعای تحویل سال را می خوانیم و هم زمان به زبان حافظ آرزوی کوتاه شدن دست ناپاک اهل تزویر از سرزمین مان را با پروردگار در میان می گذاریم:
بود آیا که در میکده ها بگشایند گره از کار فروبسته ما بگشایند
اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند
چهارشنبه سوری
نیک آهنگ کوثر
همه جاده ها
بهمن مقصود لو
ایران من زیباترین بهار جهان است. وقتی گلهایش آزادانه در باد می رقصند و کوههایش از هیچ نمی گریزند و
پایداری واستقامت رابه من می آموزند احساس می کنم هر جا که هستم استوارترین مرد جهان هستم. احساس
می کنم با ایران و با بهارش هرگز نمی شکنم و فرو نمی افتم. برای همین است که دستهای من دراز می شوند و
همه جاده ها را می پیمایند تا ایران و بهارش را همیشه در آغوش داشته باشم.