هنرمندانی که پس از انقلاب در ایران ماندند و منزوی شدند
انقلاب اسلامی که پیروز شد، شکل زندهگیها آرام آرام تغییر کرد. چیزی که تا دیروز ارزش بود و مایهی فخر و مباهات، تبدیل به ضدارزشی شد در انتظار توبه. هنرمندان شاید بیش از هر قشر و گروه دیگری رنج انقلاب را تحمل کردند. آنها که روی صحنه بودند، کار میکردند، مردم برای دیدنشان سر و دست میشکستند و عکس و پوسترشان بر صدر خانهها و اتاقها بود، ناگهان با وقوع انقلاب، ممنوع شدند. دیگر نه میتوانستند شغلشان را ادامه بدهد و نه اجازه داشتند بر صحنهها حاضر بشوند. بسیاری از هنرمندان برای رسیدن به حداقلهای زندهگی بار سفر بستند و به کشورهای دیگر رفتند تا بتوانند حرفهشان را ادامه بدهند اما برخی نیز ماندند. ماندند تا ببینند انتهای این داستان غمناک به کجا ختم میشود یا شاید دل و حوصلهی پریدن و از صفر آغاز کردن را نداشتند. ماندنی که سرنوشت دیگری برایاش ساخت. ماندن در چهار دیوار خانه و منزوی شدن. تلاش تا آخرین لحظه برای اجازهی کار گرفتن و آخر به نتیجه نرسیدن. و در نهایت مرگی غمناک در زمانی که شاید وقتاش نبوده. که شاید وقت آن بوده که در پروژهای جدید حضور پیدا کنند؛ روی صحنه و جلو دوربین بروند، ترانهای تازه کوک بکنند و نقشی دیگر بر پردهی سفید و ساکت پیشرویشان بزنند. اتفاقی که هرگز برایشان نیفتاد و ماندن به مردن معنا شد.
فریدون فروغی
آوازخوان کمکار پیش از انقلاب که در میان گروهی خاص محبوبیت داشت و ابتدای انقلاب برای ملودرام سینمایی منصور تهرانی، سرود “یار دبستانی من” را اجرا کرد، خیلی زود با علامت ممنوعیت مواجه شد. همان سرود که بر متن فیلم “از فریاد تا ترور” آمده بود، بعدها به شکل کاست و با صدای او اجازهی انتشار پیدا نکرد و از همین نقطه داستان قدغن شدن فریدون آغاز شد. آغازی بیپایان. فریدون فروغی در ایران ماند. روزگارش را با تدریس سپری کرد تا در دوران اصلاحات و دولت محمد خاتمی موفق شد اجازهی برگزاری کنسرت در جزیرهی کیش را بگیرد. مجوزی که امیدوارش کرد تا بلکه بتواند به شکل عادی و طبیعی به کارش ادامه بدهد. او که اتهاماش مذهباش، بهائیت، بود برای ورود دوباره به عرصهی خواندن، حتی حاضر شد ترانهای برای امام اول شیعیان اجرا بکند و برای یک فیلم سینمایی نه چندان باارزش به اسم “دختری به نام تندر” ترانه بخواند. این اتفاقها هم باعث نشد، طلسم ممنوعیت بشکند. فریدون ِ ناامید بنا به روایت دوستاناش تصمیم داشت به بالای برج میدان آزادی برود، یک دل سیر گیتار بزند و بخواند و بعد خودکشی بکند. اتفاقی که البته عملی نشد تا فریدون فروغی پیش از اکران فیلم “دختری به نام تندر” در خلوت و تنهایی به زندهگیاش پایان بدهد تا به این بهانه پس از دو دهه، دوباره روی جلد مجلات و نشریات برگردد.
فرهاد
فرهاد هم سرگذشت و سرنوشتی تقریبا مشابه با فریدون فروغی داشت. او هم پیش از انقلاب با اینکه گزیدهکار بود اما در بخشهایی از جامعه به عنوان آوازخوانی تاثیرگذار شناخته میشد. فرهاد اما برخلاف فریدون مشکلی در رابطه با مذهب نداشت. مسلمان بود و از قضا پایبند به اصول دیناش. اما مشکلاش از جایی نطفه بست که یکی از ویژهگیهای اخلاقیاش، پس از انقلاب بیش از پیش برجسته و پررنگ شد؛ تنهایی! فرهاد با هجرت اجباری همکاراناش، به طور مشخص اسفندیار منفردزاده و شهیار قنبری، تنها شد. دیگری بندی به نام “بلک کتس” هم وجود نداشت تا فرهاد در میاناش بایستند، گیتار بزند و بخواند. کوچینی، که زمانی معرف و جایگاه حضور هنریاش بود هم تعطیل شد. فرهاد خلاصه و محدود شده بود. تا اوایل دههی هفتاد کسی از او خبری نداشت تا آلبوم “خواب در بیداری” را منتشر کرد. با نوای پیانو خودش و استفاده از متنهای شکسپیر و شفیعی کدکنی و مهدی اخوان ثالث. در همان دوران اجازه دادند کنسرتی نیمهخصوصی در سینما سپیده برگزار کند و بعد از آن دو کنسرت دیگر. اولی در هتل شهر و زیر سایهی گروههای فشار و دومی در فرهنگسرایی پرت در خیابان رسالت؛ جایی که پس از لغو کنسرتاش در هتل استقلال در اختیارش گذاشتند. کنسرتی که به دستور آمده از بیت رهبری لغو شده بود. فرهاد دومین آلبوماش را هم با اشعاری از نیما و فریدون رهنما و اسماعیل خویی منتشر کرد تا معلوم بشود که هنوز و کماکان اجازهی استفاده از متنهایی که ترانهگون و اجتماعی باشند را ندارند. با این همه ماندن اما بیماری در نهایت مجبورش کرد که برای معالجه به سرزمین دیگری برود. به فرانسه رفت و همانجا درگذشت و جنازهاش هم دور از وطنی که نزدیک سی سال خلاصه و محدود در آن زیسته بود، به خاک سپرده شد.
کوروش یغمایی
کوروش یغمایی نه آنقدر شهرت داشت که کسی را بترساند، نه دغدغههای اجتماعی سیاسیای مثل فریدون و فرهاد داشت که به سمت خواندن ترانههای اینچنینی سوقاش بدهد. یغمایی اما از ابتدای کارش تا همین امروز با ساز مورد علاقهاش، گیتار، و موزیک محبوباش، راک، به یاد میآید. چیزهایی که در دههی انقلابی شصت جزو فهرست پر و پیمان غربزدهگی محسوب میشدند. به همین خاطر او باید صبر میکرد تا در سال ۱۳۷۳ درها کم و بیش باز بشوند. موسیقی پاپ حیاتی نصفه نیمه بگیرد تا آلبوم “سیب نقرهای” برخلاف دو آلبوم قبلیاش- “دیار” و “گرگهای گرسنه”- صدایاش را هم با خود داشته باشد و تنها در نوای سازها خلاصه نشود. کوروش یغمایی پس از این آغاز دوباره، چند آلبوم دیگر هم منتشر کرد اما هنوز و همچنان برای رفتن روی صحنه و برگزاری کنسرت مشکل دارد. مشکلی که معلوم نیست دقیقا از کجا میآید و دلیلاش چیست ولی تا همین امروز صحنه را از یغمایی، با همهی تلاشهایاش برای گرفتن مجوز، دریغ کرده.
مازیار
شاید پررنگترین مورد اتهامیاش از سوی حکومت، مشارکت در آلبومهای “شبانه”ی اول انقلاب بود. آلبومهایی به مثابهی رسانهای برای منعکس کردن اندوه اول انقلاب. با اشعار و دکلمههایی از علیرضا میبدی و یکی دو ترانه با صدای مازیار که در روزها و شبهای ترس و هراس، حاضر شده بود که ترانههایی ضد آنچه تبلیغ میشد اجرا کند. مازیار با این همه از ایران نرفت. ماند و امید بست به روزگاری که بتواند دوباره در سرزمین خودش آواز بخواند. اتفاقی که در سال ۱۳۷۳ افتاد. آلبوم گل گندم با صدای مازیار و موسیقی و کلام منصور تهرانی مجوز انتشار گرفت. اجازهای که شاید میتوانست رویای حضور دوباره را به حقیقت برساند اما این خیال تعبیر نشد و بودن مجاز مازیار در همین حد متوقف ماند تا سه سال بعد، سال ۱۳۷۶، که آوازخوان از سفر شمال برگشت، به خانه آمد، به رختخواب رفت، خوابید و دیگر بیدار و بلند نشد. پس از مرگاش بود که آلبوم “کودک قرن” با صدایاش مجوز گرفت و شبکههای رسمی صدا و سیما گهگاه صدایاش را پخش کردند.
عباس نعلبندیان
نمایشنامهنویس پیشرو و مدیر کارگاه نمایش، در تیررس کینههای چندگانه بود. گروهی آنهایی که نتوانسته بودند در کارگاه تحت مدیریت او، به جا و مقامی برسند و گروه دیگر مذهبیون به قدرت رسیده که دورنمای کارگاه برایشان یکی از پایگاههای غربزدهگی و ابتذال بود که با سرمایهی تلویزیون ملی ایران و حمایت فرح دیبا اداره میشد. نعلبندیان پس از انقلاب بارها بازجویی و شکنجه شد. یکی از مخوفترین اتفاقهایی که او از سر گذارند، تحمل ده ساعتهی کلتی روی پیشانیاش بود در توالت کارگاه نمایش. نعلبندیان که هیچ کدام از کارهای گذشتهاش مجوز چاپ و انتشار نداشتند و نمیتوانست کار جدیدی را هم انجام بدهد، در ایران ماند. در انزوا و فقر زیست. دوستاناش روایت میکنند که پیر و شکسته شده بود. به سختی میشد او را به جا آورد. در اواخر دههی شصت به اصرار همکار قدیمیاش فردوس کاویانی به عنوان مشاور در تمرینات نمایشی به نام “سفارتخانه” حضور پیدا میکند. روزی در ادارهی تئاتر به طور اتفاقی با وزیر وقت ارشاد، محمد خاتمی، روبهرو میشود. وزیر عباس نعلبندیان را میشناسد و او را تشویق به ادامهی فعالیت میکند. او اما چند روز بعد با خوردن قرص خود را میکشد و مینویسد “کاش تا دو روز جنازهام را پیدا نکنند.” اتفاقی که میافتد و دوستاناش زمانی از راه میرسند که جسد بو گرفته و در مرز پوسیدن بوده. ممنوعیت نعلبندیان هنوز ادامه دارد. نمایشنامهای از او اجازهی اجرا ندارد و تنها یک کتاب در معرفیاش به نام “دیگران ِ عباس نعلبندیان” امسال و ۲۶ سال پس از مرگاش به صورت مجاز منتشر شده.
محمدعلی فردین
بازیگران سینما به خاطر شهرت و محبوبیت، همیشه به عنوان خطر بالقوهای برای حکومت بودهاند. حکومتی که به گفتهی سردمداراناش دوست ندارد مردم یاد زمان گذشته بیفتد و بازیگران هم همانهایی هستند که گذشته را به یاد میآورند. محمدعلی فردین به دلیل شهرت افسانهایاش، چیزی که هر جای دیگر دنیا ارزش و سرمایه محسوب میشود، ممنوع ماند و در ممنوعیت درگذشت. فردین پس از انقلاب فقط در فیلم برزخیها حضور پیدا کرد. فیلمی که در همان ابتدای انقلاب اکران و با استقبال مخاطبان مواجه شد. و البته امت حزبالله هم به فیلم معترض شدند و با فشار خود ممنوعیت دامنهدار بازیگران فیلم مثل فردین و ملک مطیعی را رقم زدند. پس از آن فردین شغل دیگری برای خود برگزید. شیرینیفروشیای در منطقهی ده ونک باز کرد و خودش مدتها پشت دخل مینشست و شکلات و شیرین میفروخت. با بازگشت ایرج قادری به سینما، اطرافیاناش او را تشویق کردند که همچون همکار قدیمیاش توبهنامه بنویسد و مجوز بگیرد. فردین اما نپذیرفت. در اظهارنظری صریح گفت: “کسانی که ممنوعام کردهاند باید از من عذر بخواهند.” فردین علیرغم تلاش بعضی از تهیهکنندهگان و کارگردانها که دوست داشتند او جلو دوربین فیلمشان حاضر بشود، هرگز اجازهی کار پیدا نکرد و در سال۱۳۷۹به دلیل سکتهی قلبی فوت کرد تا واپسین نمایشاش، مرگ، با حضور بیسابقهی علاقهمنداناش روی صحنه برود. مرگی که مثل برخی دیگر، پایان ممنوعیتاش نشد. فردین هنوز ممنوع است. حتی به عنوان نامی بر یک کاراکتر سینمایی. اینطور که محسن تنابنده روایت کرده مسئولان ارشاد به او اجازه ندادهاند که نام شخصیت اول فیلماش، “گینس”، را فردین بگذارد.
ناصر ملکمطیعی
ملکمطیعی هم همچون فردین پس از حضور در فیلم برزخیها ممنوع شد. به اجبار مشاغل دیگر را برای امرار معاش انتخاب کرد و با تمام تلاشهایی که شد، نتوانست در سینما حضور پیدا بکند. نقطهی تفاوت ملک مطیعی با فردین در ادامهی زندهگیاش است. او که زیر بار توبه کردن نرفت و پیشنهاد مسعود کیمیایی برای بازی در فیلم “سربازهای جمعه” را نپذیرفت، ناگهان در قابی کنار دست “بسیجی اقتصادی”، بابک زنجانی، دیده شد. زنجانی برای فیلمی به نام “نقش نگار” سرمایهگذاری کرده و توانسته بود مجوز حضور ملکمطیعی را برای یکی از نقشهای فرعی بگیرد. فیلمی که البته با دستگیری و زندانی شدن زنجانی تا امروز رنگ پرده را ندیده تا ملکمطیعی در آستانهی هشتمین دههی زندهگیاش حتی با چنین پروژهای هم نتواند به سینمای ایران بازگردد.
نصرت کریمی
نه فقط شهرت سینمایی و نمایشیاش که در اصل فیلمهایی که ساخته تبدیل به پروندههای امنیتیاش شدهاند. نصرت کریمی هنوز یکی از نقش اولهای پاورقیهای روزنامهی کیهان و سایتهای تندررو مذهبی است. او به خاطر فیلمهایی که کارگردانی کرده، به طور مشخص محلل، و به خاطر نقد قوانین اسلامی هم در پیش از انقلاب و هم بعد از انقلاب در مظان تهمت و توهین گروههای مذهبی بوده. انقلاب در حقیقت فرصتی بود که نقدهای امثال مرتضی مطهری بر نصرت کریمی تبدیل به حکم حکومتی بشوند و نصرت کریمی را به قرنطینه بفرستند. کریمی خود میگوید: “ سالهاست که ممنوعالبازی و ممنوعالتدریس و ممنوعالکار هستم.” سینماگران زیادی سعی کردند اجازهی حضورش را بگیرند اما حکم قطعی ارشاد از این قرار است: “نامبرده هنوز اجازهی فعالیت هنری ندارد.” نصرت کریمی به اجبار در خلوت خود، مجسمه ساخت، به طور محدود و خصوصی تدریس کرد و زندهگیاش را ادامه داد. با اینکه رسانههای حکومتی هنوز او را هنرمندی بهایی معرفی میکنند، به گفتهی دوستان نزدیکاش این عنوان صرفا یک پروندهسازی امنیتی برای اوست که ممنوعیتاش را قطعی و همیشهگی کنند. نصرت کریمی حالا در آستانهی نود سالهگی هنوز سرپا و سرحال است. چند فیلم مستند دربارهاش ساختهاند و برایاش به شکل خصوصی و غیردولتی بزرگداشت برگزار کردهاند تا معلوم بشود این نبودن ظاهری سی و چند ساله، چیزی از هنر او کم نکرده.
ایرن
حضور بیپروا و برهنهاش در فیلمهای چون “موسرخه”، “بلوچ” و “برهنه تا ظهر با سرعت” و همراهیاش با پروژههایی که حکومت تازه آنها را ضداسلامی خطاب میکرد نظیر “محلل” و “تخت خواب سه نفره” به اضافه روی کار آمدن حکومتی زنستیز، دست به دست هم دادند تا ایرن تا از سال ۱۳۵۷ تا پایان عمرش نه پا بر صحنهی نمایش بگذارد و نه رنگ پردهی سینما را ببینید. ایرن در سالهای پس از انقلاب، کمترین حضور اجتماعی را داشت. بازگشت به حرفه عملا برایاش ممکن نبود و خود نیز دوست داشت در شمایلی قلابی و باسمهای، در فیلمهای انقلابی و اسلامی حضور پیدا بکند. او در انزوا ماند تا مرگ از راه برسد. مرگی که باز ترس رسانههای نیمهمستقل ایران را هم نریخت، تا دربارهی هنر و تاثیرگذاریاش در یک جامعهی سنتزده بنویسند.
شهرزاد
شهرزاد که عامه به عنوان رقاصه میشناسند، تصویری کامل از زن ایرانی مغضوب جمهوری اسلامی است. نه تنها تبحرش در هنر ممنوعهی رقص، که حضور و فعالیت هنری و اجتماعیاش مثل شعر نوشتن، فیلم ساختن و همراهی با کانون نویسندهگان ایران از او برای حکومت چهرهای منفور ساخت. آنقدر که مدتها در زندان نگهاش دارند و تحقیرش کنند و بعد بدون هیچ پشتوانهای درهای زندان را به روی یک اجتماع بیرحم باز بگذارند. شهرزاد که اولین کارگردان زن ایرانی است، با فیلم “مریم و مانی”، یکی از مهمترین شمایل هنری اجتماعی زن ایرانی است. کسی که با رقصیدن در کافهها آغاز کرد، با زخم تجاوز و تعدی دنیای مردانه بر تن پا به عرصهی سینما گذاشت. در نقشهای کوچک و فرعی محدود نشد و با شوق و اشتیاق فرا گرفت و پیش رفت. کتاب شعر منتشر کرد. با سرسختی فیلم کوتاه و بلند ساخت و عاقبت به سد سفت انقلابی ضد زن برخورد. شهرزاد مدتهاست که در دهات کویری ایران زندهگی میکند و همچنان مینویسد تا منتشر نشود!
پوری بنایی
ممنوعیت او اثبات مشکل بنیادی و اساسی حکومت ایران با زنان است. پوری بنایی نه چون ایرن حاضر به حضور برهنه بر پردهی سینما بود و نه مانند شهرزاد به تفکر شخصی و تولید اثر هنری رسیده بود. او بازیگری بود که همان پیش از انقلاب، به عنوان هنرمندی محبوب خانوادههای سنتی شناخته میشد. همان زن محجوب و معشوقهی معمول که زندهگی اجتماعی طبیعیاش را دارد. فیلم بازی میکند، به پیش رفتن پروژههای سینمایی کم و بیش نوگرا کمک میرساند و سعی دارد سینمای وطنی را به چیزی بهتر از آن که بود، تبدیل کند. انقلاب اما حضور پوری بنایی را هم نپذیرفت تا چهرهی او در تمام این سالها فقط در کارهای خیریه و عامالمنفعه دیده بشود و بس!
این فهرست را میتوان بسیار بیش از این ادامه داد. کسانی که ماندند و نصیبی جز نبودن و ممنوعیت و انزوا نبردند، بیش از این لیست کوچک و کوتاه است. افرادی مثل نصرتالله وحدت که جرماش ساخت کمدیهای سکسی است، فروزان که سالها شمایل زن زیبای ایرانی بود و زنان آوازخوانی مثل دلکش و سیمین غانم که به طور کلی صدایشان ممنوع شد و فقط اجازهی خواندن در محافل زنانه را داشتند و در کنارشان آوازخوانان موسیقی سنتی ایرانی مثل ایرج و گلپا که تنها جرمشان محبوبیت مردمی است و تا امروز هم اجازهی فعالیت رسمی و برگزاری کنسرت ندارند. سالهاست آنها که رفتهاند و در سرزمینی دیگر خود و هنرش را ادامه دادهاند، با انگشت اتهام خطاب میشوند که چرا سرزمینشان را روزهای سخت انقلاب و جنگ تنها گذاشتهاند اما کسی از تنهایی خیل آنها که ماندند و سختی مضاعفی را تجربه کردند، چیزی نمیگوید. هنوز از دید بسیارانی هنرمند خوب، هنرمند مرده است؛ ترجیحا در سکوت و انزوا.یای