به آزاده پورزند

نویسنده

پس از رفتن از پیش تو، مدتها به نگاهت و اشکهای جمع شده در چشمان شرقی ات فکر کرد. بارها آن نگاهها را از اول تا انتها مرور کرد و احتمالا در دل گفت، ای کاش بیشتر پیشش می ماندیم. گفت ای کاش دخترم آنقدر در برابر او با من گرم نمی گرفت.

فهمیده است که نگاهت حسرت دارد. به دنبال محبت پدر می گردد. فهمیده که گفتمان او با دخترش، تداعی روزهای شیرین و کوتاه تو با پدرت بوده است. شاید حدس هم زده که روزهای شیرین تو با پدر به سفارش خرید پیراهن نرسیده و روزگار مجال انتظار پدر برای خریدن حلقه توسط جوانی شیک پوش و لایق نداده است.

احتمالا فکر کرده پدرت فوت شده است. شاید فکر کرده پدرت جدا شده و در راه بسیار دوری سر می کند. در هر حال فهمیده که نگاهت دنبال چیزی در آن رابطه بود که نداری و دلت می خواهد داشته باشی.

درست حدس زده. نگاههای تو که فکر آن مرد 50 و اندی ساله را مدتها به خود مشغول کرده حکایت از همین چیزها دارد. او همه گونه حدسی می تواند بزند به جز تراژدی زندگی تو.

مطمئنم به تو اندیشیده. چرا که اگر انسان مهربان و خوش قلبی نبود، پدر خوبی نمی بود. اگر خوش قلب نبود، به تو لبخند نمی زند. اگر خوش قلب نبود، وظیفه پدری بر شانه های خود احساس نمی کرد تا بگوید: “دخترم مراقب خودت باش.”

البته مطمئنم نمی تواند حدس زده باشد که تو همان دختر “ته تقاری” خانواده ای هستی پر افتخار. دختری هستی که شب، سر را نگران بر بالین می گذارد که پدر بیمار و سالخورده اش تک و تنها در مملکتی که خانه توست اما دور از تو، درست بر خلاف ساعت تو روز را آغاز می کند. راهی آنقدر دور که شب تو، روز اوست.

می دانی چرا مطمئنم که نمی تواند حدس بزند؟ چون ندارد. اصلا باورش محال است. مردی 76 ساله بیمار و رنجدیده از شکنجه و تحقیر، تک و تنها در خانه ای است که فرسنگها با همسر و سه فرزندش فاصله دارد. نه می تواند به کسی محبت کند نه محبت کسی را می بیند. نه دست نوازشی می کشد و نه کسی سر بر شانه هایش می گذارد. خودش داروهای خود را مصرف می کند و اگر فراموش کند، کسی نیست که برایش یادآوری کند. حتی حس ششم همسرش نیز نمی تواند دوای این درد باشد. چرا که حس ششم در خواب کار نمی کند. پس اختلاف ساعت نزدیک به 8 ساعت بین ایران و آمریکا بر این راه هم سدی است. آن مرد شایسته اسپانیولی زبان نمی تواند حدس بزند که دختر 22 ساله ایران زمین معنای واقعی پدر را درک نکرد چون پدرش مرد بزرگی بود. خب صد البته که جرم در قاموس آنان چنین چیزی وجود سنگینی مرتکب شده است!نمی تواند باور کند، مردی که عاشق وطنش است امروز بی تاب عشق دیدار همسر و فرزندانش است. می خواهد به آنان ملحق شود اما به دلیل همین جرمسنگین اجازه اش را ندارد.

از درد دل تو باخبرم نه آنچنان که باید و شاید. وظیفه می دانم با دل تنگی تو گریه کنم و آرزو کنم “پاپا نوئلی” پیدا شود و هدیه ای گرانبها به تو بدهد. قبل از آنکه دیر شود. اگر فرد عاقلی را در بین مسئولان ایران می یافتم، خواهشنامه ای حتی التماس نامه ای برایش می نوشتم که محض رضای خدا یک قدم خیر بردار و با عشق فرزندت را در آغوش بکش که دل فرزندی را شاد کرده ای. قدمی بردار و در این آشفته بازار اخبار سیاه ایران، رنگ سفیدی نشانمان بده. اما پیدا نمی کنم چنین کسی را! کاری از دستم بر نمی آید. اما یک کار می توانم بکنم.

می توانم از تو تشکر کنم. پدرت دور از توست. روزهای سخت دوری از مادر داشتی. روزهای دلتنگی بسیار داشتی به خاطر آزادی فرزندان امروز. اگر پدر و مادر تو در کنار تعداد اندکی افراد، در آن زمان شجاعت بیان خیلی از حرفها را نداشتند و در آن زمان به فکر حقوق انسانی دختران بی گناه و مظلوم ایران نبودند، به فکر روشن کردن افکار جامعه ای خفته نبودند، پیدا کردن افرادی از نسل امروز من و تو که آن راهها را ادامه دهند، کار حضرت فیل می بود اما امروز آنطور نیست. به راحتی می توان یافت.

آزاده پورزند عزیز که در یادداشت اخیرت از دلتنگی هایت گفتی، از اینکه اجازه دادی پدر و مادرت برای فرزندان ایران زمین، پدری و مادری کنند متشکرم. از صبوریت متشکرم.

منبع: وب نوشته های فراری