هر چی عموم بگه

بهناز جلالی پور
بهناز جلالی پور

پسربچه شیطان را مرد با زور دست مهار کرده و زن پشت سرش با هیکل نحیفش یکی را بغل گرفته و آن دیگری را با دست می‌کشد. جای مانتو، پیراهن گل‌مخملی سبز در یک حاشیه سیاه تن دارد، با روسری بلندی که از پشت تا کمرش می‌رسد. هنوز به محدوده بانوان نرسیده‌اند، مامور داد می‌زند: “آقا، شما این طرف”. زن با گویشی می‌فهماند که باید برود آن سو. مرد بچه‌ها را هوار زن می‌کند و می‌رود. 

من: مگه چند سالته که سه تا بچه داری؟ 

او: (انگار معذب شده، لبخندی می‌زند که دندان‌های زردش که چندتایی هم سیاه شده و ریخته، بیرون می‌ریزد) 27 سال. اون دو تا دوقلوان. با هم دنیا اومدن. (اشاره‌اش به دختر و پسر بزرگ‌تر است که بر سر نشستن میان صندلی من و مادرش با هم کلنجار می‌روند) 

من: اهل کجایی با این لباس خوشگل؟ 

او: (نمی‌دانم به‌خاطر گویشش است یا از روی عادت که قبل از هر جواب یک‌بار سر را پایین می‌اندازد و لبخند می‌زند و حرفش که تمام می‌شود، لبخند را جمع می‌کند و باز سر را پایین می‌اندازد) گلستان. 

من: لباس‌تون خوشگله. 

او: ‌ها، اما؛ خیلی گرونه. این روسری را صدهزار تومن خریدم. (روسری‌اش ابریشمی است) لباسم را دم عید غدیر ۳۷ [هزار تومان] خریدم. دم عیدی شد ۷۵ تومن [هزار تومان]

من: باز خوبه این پول یارانه‌ها هست و یه کمکی می‌شه. 

او: ‌ها. 

من: (به پسرک دوساله بغلش اشاره می‌کنم) یک‌میلیون چشم‌روشنی تولدش را گرفتی؟ 

او: نه. گفتن دیگه نمی‌دن. 

خانم پشت میکروفن می‌گوید: “ایستگاه فلان”. قطار می‌آید. شوهرش از دور اشاره می‌کند که سوار شود. خودش هم در قطار، پشت میله جدا‌کننده کوپه بانوان می‌ایستد و نگاهش به زن و بچه‌هاست و با سر اشاره می‌کند که بنشینند. چهره‌اش از آنهایی است که همیشه اخم دارند؛ حتی اگر لبخند بزنند. زن هم با سر اشاره می‌کند که باشد. اینها که در پاتوق من جاگیر می‌شوند، مرد هم می‌نشیند اما؛ تمام مدت نگاهش به این سو است. 

من: چرا یک‌میلیون را ندادن؟ 

او: نمی‌دونم. رفتیم دنبالش. سه بار. اما؛ خب گفتن دیگه نمی‌دن. گفتن دیگه به اینا نمی‌دن. 

من: حالا شاید رییس‌جمهور بعدی به‌یاد و بده. 

او:‌ ها. 

من: رای می‌دی؟ 

او: من؟ آره. 

من: به کی می‌خوای رای بدی؟ 

او: هنو که نمی‌دونم. حالا ببینیم چی می‌شه. به احمدی‌نژاد که دیگه نمی‌شه. 

من: چطوری انتخاب می‌کنی و رای می‌دی؟ 

او: خب با بزرگترا حرف می‌زنیم. 

من: یعنی کیا؟ 

او: روستای ما خیلی بزرگه. یه عمو دارم. اون می‌گه به کی رای بدید. همه می‌رن به اون رای می‌دن. 

من: عموت سواد داره؟ اهل سیاسته؟ آدم‌ها را می‌شناسه؟ 

او: نه. سوادی نداره. دیگه می‌گه یکی را. 

من: هیچکس مخالفت نمی‌کنه؟ 

او: هیچکس. حرفش را گوش می‌دن همه. 

من: سری قبل گفت به کی رای بدید؟ 

او: احمدی‌نژاد. 

من: هیچکس مخالفت نکرد؟ مثلا بره به یکی دیگه رای بده؟ 

او: نه. هیشکی. (باز لبخند می‌زند و حرفش که تمام می‌شود، لبخند را جمع می‌کند و سر را پایین می‌اندازد) 

من: بعدش چی، کسی پشیمون نمی‌شه؟ 

او: نه. چرا به‌شه؟ (لبخندی می‌زند که کمی هم حالت تعجب دارد) 

من: عموت با کسی مشورت می‌کنه؟ 

او: آره. وقتش به‌شه، می‌آن پیشش. همه می‌شناسنش، بزرگه همه‌ست. می‌رن باهاش حرف می‌زنن و اون به ما می‌گه به کی رای بدیم. (نگاهش یکی در میان به شوهرش است) 

خانم پشت میکروفن می‌گوید: “ایستگاه فلان”. مرد بلند می‌شود و با سر اشاره‌ای به بیرون می‌کند که یعنی پیاده می‌شویم. زن بچه را با یک دست بغل می‌گیرد و آن دوتای دیگر را هم می‌کشد و می‌برد. 

من؛ مسافری هستم که از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می‌روم و هر روز (بی‌توجه به میزان حادثه‌اش که پر است یا خالی)، آمار کناری‌هایم را می‌گیرم. 

منبع: شرق، نوزدهم خرداد