فریاد یک نسل

نویسنده

» نصرت رحمانی و جهان شعری او

مانلی/ شعر ایران – مر ضیه حسینی: نصرت رحمانی از شاعران نوگرای معاصر ایران دهم اسفند سال ۱۳۰۸ در محله‌ی پامنار تهران چشم گشود، دبستان را در مدرسه ناصر خسرو تهران گذراند و پس از آن به دبیرستان ادیب تهران و هنرکده‌ی نقاشی رفت. در همین سال‌های جوانی بود که اولین شعرهایش را در نشریه‌هایی همچون روزنامه “شهباز” منتشر کرد. نصرت ۲۲ ساله بود که به استخدام وزارت پست و تلگراف درآمد، اما هنوز مدتی نگذشته بود که از کار کناره گرفت. و تنها سه سال بعد یعنی در سال ۱۳۳۳، اولین کتاب‌اش به نام “کوچ” را با مقدمه‌ی نیما یوشیج منتشر کرد. او که در این مدت به کارهایی همچون فعالیت در رادیو و روزنامه‌نگاری پرداخته بود، جدی‌تر وارد دنیای ادبیات شد تا نوید شاعری برجسته را به اهالی ادبیات بدهد.

این شاعر نامی که در فاصله‌ای اندک چندین کتاب دیگر را در دهه‌ی سی خورشیدی منتشر کرده بود، در دهه‌ی چهل و پنجاه خورشیدی خوش درخشید و توجه مخاطبان شعر به‌خصوص جوانان را به خودش جلب کرد تا همانگونه که خود گفته است، او را فریاد آن نسل بنامند: “در هنر باید رنگ ملی، دید جهانی و تکنیک علمی با هم جمع شوند. هر کدام که نباشند پای اثر هنری می‌لنگد. ما نسلی بودبم که یاس و درد و شکست و دربدری و آوارگی کشیده بود. و من صدای این نسل را فریاد زدم…”

نصرت رحمانی که نزدیک به بیست اثر از خود برجای گذاشته، آخرین سال‌های عمر را در رشت گذراند و سرانجام ۲۷ خرداد ۱۳۷۹ با زندگی وداع کرد.

چند شعر از نصرت رحمانی:

 

کنایه

 آنی تو

آن کنایه مرموز

که در نهفت عشق روان است

دانستن‌اش ضرور،

و گفتن‌اش محال!

تو…، آنی تو

از ما گذشت

باید به ابر بیاموزیم

تا از عطش نمیرد

باید به قفل‌ها بسپاریم

با بوسه‌ایی گشوده شوند

بی‌رخصت کلید 

 

تبعید در چنبر زنجیر

شهرداران کفن رسمی بر تن کردند

هدیه شان؛

قفل زرینی بود!

بوی نعش من و تو،

بوی نعش پدران و پسران از پس در می آمد

شهرداران گفتند:

نعش ها نعره کشیدند: فریب است، فریب

مرگ در تمرین است!

ماهیان می دانند،

عمق هر حوض به اندازه ی دست گربه ست!

گورزاریست زمین؛

و زمان

پیر و خنگ و کر و کور.

در پس سنگر دندانها دیگر سخنی نیست که نیست

دیر گاهیست که از هر حلقی زنجیری روئیده ست

و زبان ها در کام ؛

فاسد و گندیده ست!

لب اگر باز کنیم

زهر و خون می ریزد

ای اسیران چه کسی باز بپا می خیزد؟

چه کسی ؟

راستی تهمت نیست

که بگوییم : پسرهای طلایی اسارت هستیم؟

و نخواهیم بدانیم نگهبان حقارت هستیم؟

نسل ها پر پر شد!

از کتاب “میعاد در لجن”

 

پگاه

با اینکه تا پگاه 
پاسی نمانده بود 
ماسیده بود روی پنجره لرد سیاه شب 
آب نرم نرمک می بافت گیسوان 
آرام می چمید و زمزمه می کرد 
در زیر بیدهای پریشان 
ساز قلم به دست گرفتم 
آرام زخمه کشیدم 
بر پرده نژند، پریشیده روان 
بر تارهای گم شده احساس 
من می زدم و آب زمزمه می کرد، های… های 
در گرمگاه کار 
حس کردم آه… چیزی مرا به سوی درون پیش می کشد 
بی حوصله چو جیوه فرار، مرگ وار 
بهتر بگویم : چیزی بسان خواب 
من را فسون نموده و با خویش می برد 
چیزی چنان زمان 
دیری نرفت و رفت 
ساز قلم رها شد از دستم 
و پلک های خسته روی دیده بال کشیدند 
صوت و کلام و شکل 
تبخیر گشته پریدند 
بیدار و خواب دیدم 
دیدم نشسته است زیر حباب مه 
سرکش تر از غرور 
غمگین تر از غبار 
دلکش تر از بهار 
در روبروی من، گویی به انتظار 
من مرد کارم 
از پیش دام و دانه ریخته بودم 
از خویش خویشتن گریخته 
احساس و اندوهان را در سینه بیخته 
و غربال را به میخ آویخته بودم 
دستم فصیح گشت 
شورم بلیغ 
بر خشک کشتگاه لبانم ترنمی بارید 
تا خواستم بخوانمش، آنگه بگیریمش
چیزی چو فش فش ماری 
از بند بند مهره ی پشتم 
بالا خزید، در هم دوید 
چنان ترک یاس بر ساغر امید 
و ریخت در تار و پود وجودم 
در هم شکست جام شکرخواب بامداد 
پلکان خسته را چو گشودم 
پرنده الهام شعر من 
قهقه زنان پرید 
تا دور، دور دید 
در آبی بلند 
افعی زرد چنبره ای بست 
و نیش آفتابی او 
چون نیزه ای طلایی
در گود نی نی چشمان من شکست

 

انهدام

با هر که دوست می شوم احساس می کنم
آنقدر دوست بوده ایم که دیگر
وقت خیانت است
انبوه غم، حریم و حرمت خود را
از دست داده است
دیریست هیچ کار ندارم
مانند یک وزیر
وقتی که هیچ کار نداری
تو هیچ کاره ای
من هیچ کاره ام، یعنی که شاعرم
گیرم از این کنایه هیچ نفهمی
این روزها اینگونه ام
فرهادواره ای که تیشه خود را گم کرده است
آغاز انهدام چنین است
اینگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان
یاران وقتی صدای حادثه خوابید
بر سنگ گور من بنویسید :
یک جنگجو که نجنگید 
اما شکست خورد